آرزوی کاغذی
همیشه آرزو داشت روزی روی نیمکتِ مدرسه بنشیند و مثل بچههای همسنوسال خودش برگهٔ امتحان را زیر دستش بگذارد و متفکر به آن خیره شود. بارها در خواب خودش را در چنین موقعیتی دیده بود.
حالا در واقعیت آن صحنه درست روبهرویش بود. در چندقدمی معلم روی نیمکت نشسته و منتظر تمامشدن آخرین جرعهٔ چای او بود. با حسرت به هیاهوی بچهها نگاه میکرد که یکدفعه معلم گفت:
- اس محمد، میتونی سینی چایی رو ببری که ما هم به امتحان بچهها برسیم.
#giyaband
#داستانک