#فؤادکرمانی #مدح_و_میلادیه_حضرت_اباعبدالله_الحسین_ع بخش ۱
عَلَم از لامکان چون در مکان زد سبطِ پیغمبر
حسین آن نورِ یزدان ، نارِ امکان ، جلوهء اکبر
جمالِ کُنتُ کنزا" آشکارا شد ز مخفیّا"
شهِ اَحبَبتُ ان اعرف نقاب افکند از منظر
الهِ لم یَلِد را جلوه گر شد آیت و مجلی
خدای لایری را گشت ظاهر ، مُظهِر و مظهَر
شد آن سیمرغِ قافِ لامکان اندر مکان ، ساکن
گشود آن شاهبازِ عرشی ، اندر خاکدان شهپر
رخ از برجِ عدم بگشود ، روشن کوکبِ هستی
نمود از مشرقِ لاشمس الّا ، طلعتِ انور
تو گوئی عرش را آمد مضیقِ فرش گنجایش
نهان شد عالَمِ اکبر ، درونِ عالمِ اصغر
مکان بر کرسی امکان نمود آن مظهرِ واجب
جلوس اندر حُدوث افکند ، آن شاهِ قدم کشور
همائی کآشیان بودش فرازِ سدرهء اقبل
به امرِ او در آمد ، در نشیبِ تودهء اغبر
پدید آمد جلالی را که می خواندیم لَن یعرف
هویدا شد جمالی را که می گفتیم لا یُبصَر
نبوّت بود مشکات ، ولایت چون زُجاج آمد
حسینش در میان مصباحی ، از کوکب درخشان تر
عیان شد از دو مشرق ، نورِ لاشرقی و لا غربی
علی یک مشرقش بود و محمد مشرقِ دیگر
حسین آن معنی نور علی نور ، آشکارا شد
ز بطنِ طیّبِ زهرا ، ز صلبِ طاهرِ حیدر
هزاران گنجِ عِلم از غیبِ امکان در شهود آمد
چو از گنجینهء عِلم خدا تابان شد این گوهر
دو جوهر پرورید از خلعتِ کون و مکان یزدان
یکی زهرای اطهر بود ، دیگر حیدرِ صفدر
خدا را اقتضای حکمت آمد ، کاین دو جوهر را
کند ممزوج و گیرد زین دو جوهر ، باز یک جوهر
خدای طاق ، از این یک جفت ، خلقت کرد طاقی را
چو ذاتِ خویش بی همتا ، چو نورِ خویش بی همسر
چو کرد از آن دو نور ، ایجاد این نورِ مقدّس را
خداوندِ جهان آن را حکیم جسم و جان پرور
تبارک خواند مر خود را ، از این صُنعِ نکو یزدان
بسی بر خویش احسن گفت از این خلقِ حَسن ، داور
هویدا گشت از جودِ الهی ، نعمتِ بی حدّ
پدید آمد ز فیضِ لاتناهی نعمتِ بی مر
چنان فیضِ بسیطی گشت بر خلق از خدا نازل
که با خیرات یکسان شد ، به عالَم هر چه بود از شرّ
برابر شد در این رحمت ، مقامِ صالح و طالح
در این فیضِ عظیم آمد مساوی مؤمن و کافر
ز یزدان نازل آمد رحمتی بر معصیت کاران
که عصیان آرزو شد صالحان را تا صفِ محشر
ز بس عُبّاد را بر عاصیان می بودی استهزاء
ز بس زُهّاد را بر خاطیان می آمد تسخر
رجاء المذنبین را قلزمِ رحمت به جوش آمد
گناهِ عاصیان را شُست از یک قطره اشکِ تر
ز غیب اندر شهود آمد ، شهی ، کامد وجودِ او
صفات الله را موقع ، لقاءالله را محضر
بُوَد روح الامین بر آستانش بندهء اَضعَف
بُوَد عرشِ برین در بارگاهش مسندِ اَحقَر
فَلک با آن احاطت ، بر درش چون حلقهء کوچک
مَلک با آن جلالت ، در برش چون پشّهء لاغر
بُروزِ جلوهء حق را ، وجودش اوّلین صادر
ولی در عالَمِ امکان شهودش آخرین مصدر
بهین فردی که آمد سلسلهء ایجاد را مرکز
مهین قطبی که آمد دایرهء میعاد را محور
جهان ، جوزی است در مُشتش ، اجل ، ادنی ز انگشتش
قضا در قبضه اش ملجأ ، قدر در پنجه اش مُضطر
نهارِ اشراقی از رویش ، سوادی لیل از مویش
غباری باشد از کویش ، رواقِ گنبدِ اَخضر
کلیم ، از مدحتش گویا ، مسیحش عاشق و جویا
خضر اندر پیش ، پویا ، به کوه و دشت و بحر و بر
رخش تابنده در فاران ، دلش چون جمرهء سینا
غمش سوزنده بر حوریثِ جان ، چون شعلهء آذر
ز مرآتِ دلِ صافش خدا پیدا و الطافش
همه اخلاق و اوصافش ، صفات الله را مخبر
اجل را اذن بخشنده ، قدر را حکم راننده
قضا را ربّ فرمانده ، خدا را عبدِ فرمانبر
دلش محوِ صفاتِ حق ، صفاتش محوِ ذاتِ حق
سراپا گشته ماتِ حق ، چون اندر آفتاب ، اختر
قلوب از فیضِ او گلشن ، چو دشت از ابرِ فروردین
عقول ، از نورِ او روشن ، چو لیل از خسروِ خاور
ز رفتارش ، ز کردارش ، معطّل گردشِ گردون
در اخلاقش ، در اطوارش ، مؤله عقلِ دانشور
به ذیلش معتصم ، در سینهء نون ، پنجهء ذَالنّون
به نورش ملتجی در قلبِ آذر ، زادهء آزر
مُعلّق بود در صُلبِ مشیّت ، نطفهء آدم
که مسجودِ ملائک آمد ، این نورِ همایون فر
خدا را عابد آمد ، ذاتِ او را روزی که در عالم
نه اسمی بود از مسجد ، نه رسمی بود از منبر
ز بس جبریل خاکستر نشین شد بر سرِ کویش
بیاضِ روشن آمد ، چون سوادِ چهرهء قنبر
دلش چون قطره ای بی شک شد و در بحر مُستَهلَک
ز بحرش آب در مدرک ، ز آبش درک در مشعر
چنان جان را فدا کرد ، که جان بگذشته از جانان
چنان دل را فدا کرده که دل وارسته از دلبر
هر آنکو چون حسین ، آتش زند در ماسوای حق
نماید ماسوا در چشمِ او یک مشت خاکستر
ادامه دارد
🔽🔽🔽