وقتی به مرحلهای از ارتباط و اهمیتدادن و دوستداشتن نسبت به کسی میرسی، اون شخص میشه فقط اون شخص و تو خندههاش رو میخندی و گریههاش رو گریه میکنی؛ حال خوبِ حال خوبش میشی و غمِ غمهاش. برای دیدن شادیش هر کاری ازت بر بیاد انجام میدی و اون باید حالش خوب باشه تا حال تو و زندگیت روبهراه باشه. چون اون به بخشی از خودِ زندگی تو تبدیل شده که ناراحتیش باعث میشه بخش مربوطش به زندگیت ناراحت بشه، بیخبری و نبودنش شبیه به بیخبر بودن و گمشدگی همون بخشِ زندگیته؛ و تو لیام، برای من اینی؛ بخشی از زندگیم، بخشی از جریاناتم، بخشی از روزها و شبهام، بخشی از هر چیزی که دارم. و من دوستت دارم، از دورِ دور، اما میشه و ممکنه که تو از نزدیک احساسش کنی؟ من از دور با تمام وجود به دوستداشتنت ادامه میدم که شاید لحظاتی تو از نزدیک حسش کنی. و امشب بیشتر از هر زمانی تو و چین کنار چشمهات در اتفاقات من پُررنگ هستید و من خالصتر از هر زمانی، هر چیزی رو از میان اتصال و وصل بودنی که یک طرفش منم و طرف دیگرش وجود صبور تو برمیدارم و فقط بودن تو رو به یاد میارم.