احساس کردم نویسندهام
امروز مجال نوشتن نداشتم. دغدغهی نوشتن لابهلای کارهای آشپزخانه به دستوپایم میپیچید. کلافهام میکرد. خواستم بگویم: «دندون به جیگر بگیر!» اما جیگرش را نداشتم. چون خوشام میآمد؛ پیچشاش، دلپیچههایم را آرام میکرد. کلافگیاش، کلافِ کلافگیام را نظم میداد و دستوپایم را تندوتیزتر.
بعد از کمی، مثل مادری که تندوتیز کارهایش را تمام میکند و دستِ خیساش را با کنارههایِ دامناش خشک کرده و نکرده، نوزادش را که از فرطِ گرسنگی به خودش میپیچد و صدایش به قلههای فلک سَرک میکشد، به آغوش میگیرد و فورا پستاناش را به دهاناش میدهد و بعد با نفسی راحت و دستانِ نیمهخیس، موهایاش را به آرامی کنار میزند؛ با دستانِ نیمهخیسام تبلتم را گرفتم و از جانم در جانش نوشاندم؛ ۷۰ دقیقه بیوقفه. پستانِ روحام خالیِ خالی شد؛ عاری از قطرهای واژه. دُرست مثل مادری که بعد از خالی شدنِ پستاناش، عمیقا احساسِ مادری میکند،
احساس کردم نویسندهام.
فاطمه قاسمی
۹ آبان ۰۳
@fatemeghasemi50