تارک دنیا شدن را دوست دارم. هر صبح بر سنگ کنار ورودی غار بنشینم و موهای ژولیده و خاکستری ام زیر خورشید باشد. حس کنی قطعه ای از پازل جهان نیستی. خودت ، از خودت مراقبت کنی. لب عقرب ها را بپوسی، گونه های آهو را سرخاب بمالی و با مار سینه خیز روی . پوستت خاک خالص تنهایی را لمس کند و ضربان قلبت با ریز و درشتی شن ها تنظیم شود.
تارک دنیا که شوم دیگر نه کفش می خرم، نه چتر و نه کلاه. اون بالا بالاها با پاهای عریان دشت های بی موجود را خواهم دوید. خواهم گذاشت باران ببارد و خیسم کند. از برگ ها اجازه خواهم گرفت تا صبح دو تا، ظهر سه تا و شب یکی را به عنوان غذا تناول کنم. می دانم مهربان تر از آن هستند که اجازه ندهند.
و رود که هم شستشوی جسم است هم رفع تشنگی. به خارها اجازه خواهم داد کف پاهایم را زخم کنند. خاک خونی شود و بعد من و خاک بشویم برادر خونی!!!
خاک و آب که باشد همه چیز برقرار است. مگر نه این که من نیز خاکم و هم آب
به شکار نمی روم که قاتل بودن در منش من نیست. از خرگوش ها اجازه می گیرم تا پا به پایشان بدوم. و از لاک پشت رخصت می گیرم تا پا به پایش نرم نرمک همسفر سکوت شویم.
تارک دنیا که شدم خودم درد خودم خواهم بود و هم درمان خود. در رقص انگورهای وحشی وحشی قرمز در چرخشت پای خواهم کوفت و چله را به تیمار خواهم نشست تا سرخش آب افتد. انگور شرابم با خودم و گندم نانم با خودم
نه روحانی خواهم شد و نه ربانی.
مسلک تواضع و یکه نازی را برخواهم گزید که پیامبرش از گفتن عاجز و ساکت است و کتابش تنها یک واژه دارد: انسانیت.
روزی خواهد رسید که بگویند مردی خمود و خموش در غاری یافت شد که بر دیوار آن نوشته بود هیچم آرزوست!!!
د ا ش ر ف