سرگذشت مریم
#قسمت_هفدهم
عوض ، سنی خیلی از من بزرگتر بود اما اون روزها مادرم میگفت مرد هرچه سن دارتر،عاقلتر وپخته تر....
اما من هیچ علاقه ای به این مرد پخته نداشتم.هیچ تلاشی نمیکرد برای خوشحالی من،انقدرا که خواب رو دوست داشت اگه به من توجه میکرد شاید دلم گرم این زندگی میشد.... به خودم قول داده بودم بزرگ بشم وزندگیمو دستم بگیرم.مگه کم بودن دخترایی که نمیدونستن علاقه چیه و الان چنان زندگی به هم زدن که همه حسرتشون رو میخورن....
صبح زود بلند شدم راه چشمه رو بلد نبودم اما با همون آب کمی که توی کوزه بود کتری رو پر کردم وچایی دم کردم.تخم مرغ وشیر گرم هم گذاشتم... هوا بهتر شده بود و بوی بهار میومد.... جا انداختم توی حیاط ومنقل ذغال هم به راه انداختم....
عمو از اتاق بیرون اومد با دیدنم کتشو روی شونه هام انداخت:این وقت صبح اینجا نشستی چرا؟؟.... کتش رو دستش دادم:امروز هوا خیلی خوبه بیاید صبحانه رو اینجا بخوریم.... خندید:این هوای دم بهار دزد سلامتیه،دمدمی مزاجه یا سرده یا گرم،گولشو نخور که سینه پهلو کنی مکافاته....
خندیدم واب ریختم روی دستش تا صورتش شست وکنارم نشست.... شیرگرم که کنارش گذاشتم یه مقدار چای هم خودش اضافه ش کرد که گفتم:عمو اینجا راه چشمه کجاست؟دیگه آب نداریم حتی برای خوردن.... عمو دستشو روی پاش گذاشت:سپرده بودم چندتا کارگر بیاد برای حفر چاه اما امروز فردا میکنن،چاه اگه درست بشه فقط میمونه آب خوردن که منبع میگیرم برای ماه تا ماهمون پرش میکنم.... عمو صبحانشو خورد بلند که شد با خنده گفت:پیر بشی بابا....
کمکش گله رو بیرون کردم که عوض از در اومد داخل.... عمو با تعجب گفت:این موقع صبح کجا رفته بودی؟هوا هنوز صاف نشده پر از مه.... عوض دستپاچه گفت:دم صبح صداهایی شنیدم بیرون زدم وتا جاده اصلی رفتم.... عمو چوبشو برداشت واهانی گفت:ما که الحمدالله توی ده راهزن نداریم اما تو هم مراقب باش،صدا اگه شنیدی منم بیدار کن همراهت باشم..
عوض نفس آسوده ای کشید:چیزی نبود خیالتون راحت.... عمو قبل رفتن رو به عوض گفت:باید گله رو ببرم چرا،تو برای این دختر کوزه هارو پر کن ،با خودت ببرش که راه رو یاد بگیره اما بذار هوا بهتر بشه بعد....
تا عمو پاشو از در حیاط بیرون گذاشت عوض دوباره رفت زیر لحاف وگرم خواب شد....
..این همه خواب؟؟هرچه یادم میومد بابام با خواب غریبه بود همیشه یا مدرسه یا سرزمین ودرحال کار میدیدمش،خواب شبش شاید به زور سه چهارساعتی میشد اما عوض که سیر نمیشد از خواب که خودم هم حالم داشت بد میشد از رفتارش.... توی حیاط بودم که خاله با دیدنم گفت غذا بار بذار برای ظهر....
به کوزه ها اشاره کردم:آب نداریم،عوض هم خوابه من هم راه بلد نیستم.... خاله کوزه ها رو توی خورجین الاغ گذاشت وخودش هم سوارش شد:کاری به عوض نداشته باش بذار بخوابه سروصدا نکن.... احساس کردم خاله چیزی میدونه اما مخفی میکنه از ما.... وسایل رو جمع کردم وتا آب به دستم رسید شروع کردم پخت و پز....
صدا از حیاط میومد، بیرون زدم ،سه مرد بود که خاله داشت پایین حیاط رو نشون میداد ومیگفت اینجا خوبه برای چاه.... مردها شروع کردن به کندن زمین.... سه روزی طول کشید تا به آب رسیدن.... یه دار چوبی بستن بالای چاه ویه سطل به طناب انداختن داخلش... وقتی آب دیدم یاد خونه خودمون افتادم که همیشه آب داشتیم.. اونقدر ذوق داشتم که روی پاهام بند نبودم... نبود آب مکافات بود مگه چند کوزه میتونستن هر روز از چشمه آب بیارن وهمونم برای خورد وخوراکمون کم بود.... زن همسایه کوزه به دست اومد توی حیاط،داشتم درختها رو آب میدادم که سلام کرد وگفت:میشه کوزه منو پر کنی؟....
خودمون این مدت سختی کشیده بودیم ودرک میکردم که چقدر سخته ،این همه راه بره وبرگرده.... کوزه رو پر کردم براش وگفتم:هر وقت آب لازم داشتین در این خونه بازه نمیخواد صدا بزنید خودتون بیاید ببرید.... همسایه با این حرفم خوشحال شد ورو به آسمون گفت:الهی هرچی از خدا میخوای بهت بده که دلت این همه بزرگه...
تا همسایه از در زد بیرون موهام از پشت کشیده شد..... حواسم به پشت نبود عقب عقب رفتم وباکمر خوردم زمین.... خاله بود که پاشو روی شکمم گذاشت....الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9