Смотреть в Telegram
#سرگذشت_رعنا_15 #تاوان_سادگی قسمت پانزدهم یاد مامانم افتادم زدم زیر گریه گفتم: بخدا پدرم مریضه خواهرم روتازه از دست دادم.مادرم چشم به راهمه بذارید من برم چی از جون من میخواید.زنه که اسمش ملیحه بود گفت بایدبه جای نوریه یه محموله رو بیاری.گفتم محموله چی،چرا خودتون نمیرید.ملیحه گفت ما رو میشناسن ومثل تو جوان و سرحال نیستیم..همون موقع نوریه وارد اتاق شد..با تمام عصبانیتم سرش داد زدم من به شما اعتماد کردم خدابه زمین گرم بزنتت ..چرا این بلارو سرم اوردی..نوریه خیلی ریلکس گفت اولش سخته توام مثل ماعادت میکنی .گفتم وسایلم روبده..خندید گفت اون لباسها اینجا به دردت نمیخوره بهت لباس میدن..طلا و پولتم دست من نیست..گفتم گوشیم رو بده، سرش روتکون داد گفت زیاد خودت رواذیت نکن امشب استراحت کن فردا باید راه بیفتی..هرچی برام اوردن نخوردم.اخر شب من رو بردن تو یه اتاق شیش متری ویه پتو و بالشت بهم دادم درم قفل کردن..حالم اصلا خوب نبود انقدر گریه کرده بودم چشمام میسوخت،نزدیک صبح نوریه یه دست لباس یه مقدار پنیر کره محلی برام اورد گفت بخور اینجا به کسی رحم نمیکنن ناز کسی روهم نمیکشن.لباست عوض کن زود بیا بیرون.. چاره ای نداشتم چندلقمه ای خوردم لباسها رو پوشیدم ازاتاق امدم بیرون..بجز من یه دختر۱۵ ساله ام اونجا بود نوریه گفت منتظر باشید الان ذبی میاد دنبالتون وبهتون میگه چکار کنید.از پنجره بیرون رو نگاه کردم دوتا ماشین شاسی بلند تو حیاط پارک بودو بیرون ازحیاط تا چشم کار میکرد بیابونی بود.پرسیدم ما کجا هستیم..گفت هرچی کمتر بدونی به نفعته سعی کن کنجکاوی نکنی برات گرون تموم میشه..رفتم کنار اون دختر۱۵ساله نشستم گفتم توام مثل من دزدیدن..دختره که بعدا فهمیدم اسمش ماهو..گفت نه من قرار با پدرم بریم افغانستان !!!گفتم اسم پدرت چیه،اروم گفت ولی محمد..فهمیدم ذبی پدرش نیست...گفتم مادرت کجاست سرش روانداخت پایین گفت مادرم مریض و تو رختخواب..با پدرم میخوایم بریم جنس بیاریم که پول درمان مادرم رو دربیاریم..وای خدای من یعنی منم باید میرفتم که جنس براشون جابجا کنم.دوستداشتم داد بزنم بگم خدا اخه این چه سرنوشتیه که برام رقم زدی.اون همه بدبختی ومصیبت کشیدم بسم نبود.ماهو شیش تا خواهر و برادر کوچیکتر از خودش داشت..و اولین بارش بود که میخواست باپدرش اینکارر و در قبال پول انجام بدن.. تو فکر بودم که چه خاکی توسرم کنم وچه جوری خودم رو نجات بدم وبه خانواده ام خبر بدم که ذبی وارد اتاق شد یه مرد قدبلند با صورتی خشن بود که اصلا از نگاه کردنش خوشم نمیومد.به ماهو گفت برو بیرون بابات کارت داره.امد روبه روی من نشست.گفت اسمت ازاین به بعد گل هزار وهرچی بهت میگم بدون کم کاست انجام میدی،اگر دختر حرف گوش کنی باشی کسی کاری بهت نداره.نوریه و ملیحه ام هم سن توبودن که امدن پیش من وخودم شوهرشون دادم.باشوهراشون دارن برای من کار میکنن..ذبی تمام دندونهاش زرد بود و بوی گند سیگارش اذیتم میکرد.سبیلی بلند داشت که تا چونه اش امده بود..بعداز کلی خط ونشون کشیدن رفت وگفت بعدظهر راه میفتیم..تا بعدازظهر چند نفری امدن و ذبی بسته های رو بهشون میداد و میبردن..حدس زدن اینکه تو بسته چی هست خیلی سخت نبود.نوریه نزدیک ظهر چندتا تخم مرغ درست کرد با ماست ودوغ محلی برامون اورد..اصلا میلی به خوردن نداشتم..ولی نوریه گفت بخور،چون تابرگردی خبری از غذا نیست. بعداز ظهر به دستور ذبی راه افتادیم،سوار یه پاترول شدیم..علاوه برمن و ماهو وپدرش وذبی دو مرد دیگه هم باهامون امدن،جاده ای که میرفتن خاکی بود و اطرافش همه بیابون.فکر کنم دوساعتی توراه بودیم وهوا تاریک شده بود که به یه روستای مرزی رسیدیم که پر بود از مهاجر،که میخواستن برگردن کشورشون..ذبی مارو بردبه یه خونه وگفت منتظر بمونید،موقع خروج و ورود به اون روستا همه رو میگشتن..وتازه فهمیدم ذبی ازاون روستای مرزی از اتباع افغانی که وارد کشور میشن مواد تهیه میکنه وبه وسیله ادمهاش ازاونجا خارج میکنه..وبیشتر از زنها ودختربچه ها استفاده میکنه که کسی زیاد بهش شک نکنه،تازه یادم افتاده،چرا ملیحه ونوریه افتادم که میگفتن مارو میشناسن..فکر کنم دوساعتی تواون خونه با ولی محمدو ماهو و اون مرد منتظر موندیم تاذبی واون مرد برگشتن،از چهره ذبی میشد فهمید دست پر برگشته،گفت استراحت کنید امشب برمیگردیم..باخودم گفتم ما تا اینجارو با ماشین امدیم.برگشتنم با ماشینه استراحت برای چیه!؟... #ادامه_دارد...الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств