Смотреть в Telegram
میدان هوایی آمریکا را تماشا میکردم. بعد از چند کالم حرف های استیورد طیاره شروع به پرواز نمود. از شیشه زیبایی های آمریکا را تماشا میکردم. چقدر زیباست پس از این همه سال ها دوباره به وطن ات برگردی. و در جایی که خود را در این مدت تنها فکر کردی از آنجا رفتنی هستی. هر چند میتوانستم که در آمریکا با مدارکی کدری که در دست داشتم اجرای وظیفه نمایم. ولی عشق که این چیز ها نمیشناسد. این عشق عایشه بود که مرا دوباره به سوی افغانستان کشاند. پس از ساعت ها سفر در میدان هوایی افغانستان خود را دریافتم. به محض اینکه از طیاره پایین شدم نفس عمیق از ته دل از سر آسودگی کشیدم. بعد از چک کردن بیگ هایم توسط افرادی که در آنجا بود از میدان هوایی خارج گردیده به سمت سرک عمومی رفتم. هیچ کسی از آمدنم خبر نداشت چون فکر میکردند که شاید فردا پرواز داشته باشم ولی با خود فکر کرده به این نتیجه رسیدم که خوبتر است امروز به افغانستان برگردم، و غافلگیر شان نمایم. موتر گرفته و آدرس خانه را به راننده دادم در جریان راه با راننده نیز چند لحظه رد و بدل کالم کردم. راننده از شیشه نگاهم کرد و گفت: از کجا برگشتین؟ من: از آمریکا. راننده: بسیار خوب، خیلی خوش آمدین؟ من با لبخند: سالمت باشید. راننده: چرا برگشتین، تا جایی که شنیدم آمریکا بسیار جای زیباست. لبخند زدم و دوباره جواب دادم: چون خودم خواستم که افغانستان را نسبت به آمریکا ترجیح بدهم. راننده: واقعا هستید. ً که شما انسان ها افتخار آفرین این کشور من: سالمت باشید. شمارۀ عطیه را دایل کردم و تلفون را در گوشم گذاشتم، بعد از چند بوق برداشت. عطیه: بلی. من: بلی، سالم. عطیه: سالم، شما.....؟؟؟ من: نشناختی.............؟؟؟ چون تغییر آواز داده بودم و عطیه نتوانست که درست آوازم را تشخیص بدهد. در غیر آن در بین هزار صدا، آوازم را بد رقم تشخیص میداد. عطیه: نخیر، میشه بگویین که کی هستین؟ من: وال چطور نشناختی، چطور از یادت رفتم، به یادت بیار. عطیه قسمی حرف میزد که فکر میکنم حسابی قهر کرده و با همان حالت قهر همرایم حرف میزند. بگویید که کی هستید؟ در عطیه: لطفا غیر آن برایت خوب نمی شود. ً من هم که شیطنتم سر زده بود گفتم: آفرینت، چطور نشناختی؟ چطور مرا از یاد بردی؟ هیچگاه این کارت را فراموش نمی کنم. عطیه: مثل انسان خود را معرفی میکنی یا نه.........؟؟؟ من: خوب درست است، معرفی میکنم: همان شخصی که دیروز شماره ات را برایش تقدیم کردی..... عطیه که معلوم میشد ضربان قلبش تند شده بود با قهر و غضب گفت: برادر مرا با کی اشتباه گرفتی؟ فکر نکن که من از همان دختر های سر کوچه باشم که تو هر چی بگویی در جوابت الل باشم. و تلفون را قطع کرد. راننده تکسی به سویم با حالت متعجب نگاه میکرد. به سویش نگاه کردم و گفتم: اشتباه درک نکنید آقا، خواهرم بود خواستم کمی آزارش بدهم. خندید و گفت: در یک لحظه حیران ماندم که شما تازه امروز به افغانستان برگشتید چطو دیروز او دختر برایتان شماره داد. قهقهقۀ زدم و گفتم: از طفولیت خواهرم را آزار میدادم و حاال هم خواستم که آزارش بدهم چون خواهرم را بسیار زیاد دوست دارم. نزدیک دروازه خانه موتر ایستاده کرد، با هم خداحافظی کرده و کرایه موترش را پرداخت کردم. در پشت دروازه لحظه شماری میکردم و با خود حدس میزدم که حاال عطیه از دیدنم شاید منفجر شود. دوبار زنگ دروازه را فشار دادم کسی َدر را باز نکرد با خود فکر میکردم که عطیه کجا باشد حاال که تایم دانشگاهش هم نیست پس در این وقت کجا رفته میتواند. دوباره سوار موتر گردیدم و مسیر را به سوی بنیاد تعیین کردم. نزدیک دروازه بنیاد پیاده شدم و خواستم که داخل محوطه گردم. با دیدن همه جا هیجان زده شدم. زیر لب گفتم: وای چقدر تغییرات ایجاد شده در اینجا، چقدر سر سبز و زیبا شده. خب دیگه خالقیت و زیبایی مادرم را به نمایش گذاشته. نزدیک دروازه گردیدم، و نگاهی سراسر به همه کارکنان انداختم. همه مصروف کارهای شان بودند بچه ها در جریان کار گاهی هم چای مینوشند و گاهی هم با همدیگر قصه میکنند، و دخترها نیز با هم قصه میکنند و میخندند صدای چیغی لبخند را از روی لبانم محو کرد. لالاااااااااا !!! همه به سوی ما نگاه میکردند و از صدای چیغ عطیه ترسیدند. هیجان زده و با چشمان گشاد شده به سوی ما نگاه میکردند. من هم که از صدایش ترسیده به نظر میرسیدم دستم را روی لبم گرفته گفتم: آهسته.....آهسته چرا چیغ میزنی. چشمانش از حدقه بیرون شده بود، به سویم دویده آمد و دستانش را دور گردنم حلقه کرده بود. عطیه با صدای لرزان و چشمان اشک آلود: عمررررم...... جانم.......حسبی ربی الله را فراموش نکنید @Faghadkhada9
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств