📜🪶#خاطرات_خونین🥀قسمت_سیزدهم
اسما
یک روز به عید مانده بود. بعد از سالها آزگاری چون کبوتری از قفس رها میشدیم. تصور دنیای بیرون زیباترین خیال برای فرزندم بود که با آن بیگانه بود.
سربازها همهٔ مجاهدین را سوار ماشینها کردند. حرکت کردیم. بعد از ساعتها به مرز رسیدیم. با دیدن ماشینهای دولتی که زودتر از ما در آنجا مستقر بودند، حدس زدم که خبری شده؛ زیرا پرچم سوریه روی یکی از ماشینها نصب بود.
کنار در نشسته بودم. گفتگوی فرمانده با شخص مقابلش را شنیدم. تاکید بر فاش نشدن معامله داشت. حدسم درست بود. بغض گلویم را فشرد. فرماندهٔ بیرحم بیخبر از دولتش ما را به بهای چند دلار به دولتِ بشار ملعون فروخته بود.
از ماشینها ما را پیاده کردند. سوار ماشینهای دیگری شدیم. از بند رها نشده باید دوباره عازم قفس میشدیم! اشک خواهرها سرازیر شد. آنها هم به فاجعهای عظیم پی برده بودند.
دولت ترکیه مسلمان بود. به حیا و عفت زنان کاری نداشت. اما در زندان این خنازیرِ نامسلمان که از حیوان پستتر و درّندهتر بودند چگونه سر میکردیم؟!
استغفار را شروع کردیم، تا الله سبحان قبل رسیدن به زندان راه ما را باز کند.
***
گوزل
(صاحب داستان یتیمی در دیار غربت)
دو سال از آمدن ما به شام میگذشت. در اتاق نشسته بودم که برادرم احسان آمد. گفت:
«خواهرجان، از مجاهدینِ استخباراتی خبر رسیده که فردا از مرز ترکیه چند اسیر رو به زندان سوریه میبرن. بیشتر اُسرا زن هستن. انشاءالله برای این عملیات راهی میشیم. دعامون کنی.»
_ «باشه حتما. احسانجان وقتی موفق شدین خواهرا رو اینجا بیاری.»
_ «باشه.»
احسان برای طرحریزی نقشهٔ فردا نزد دوستانش رفت.
***
احسان
بیشتر مجاهدین این عملیات، از قومِ اُزبک و بلوچ بودند. به سمت عملیات رهسپار شدیم. قبل از آمدنِ دشمن کمین کردیم. ساعتی بعد چند ماشین از دور ظاهر شد. آمادگی گرفتیم. وقتی نزدیک شدند رانندگان را یکبهیک هدف قرار دادیم. بعد از زد و خورد، سربازان اسلام به دشمن فرصت نداده و آنها را سر به نیست کردند.
درِ پشتی ماشینها را باز کردیم تا اسرا پایین بیایند. پنج شهید داشتیم که دو نفر از آنها خواهر بودند.
وقت افطار آخرین روز ماه مبارک رسیده بود. خوشا به سعادت شهدا که عید خود را در جنّت کنار نبی اکرمﷺ و اهل بهشت میگذراندند.
همراه با اسیران و غنیمتهای به دست آمده به سمت سنگر راهی شدیم.
***
محمد
یک هفته قبل از عید، پنجاه مجاهد شامی برای پیشروی سریع عملیات خود را به عراق رساندند. من هم یکی از آنها بودم. به مجاهدین ملحق شدیم و نقشه راهها را بررسی میکردیم.
خبرها حاکی از آن بود که در زندانِ بزرگ عراق، معاملهایی روی زنان اسیر و مهاجر صورت میگرفت. وظیفهٔ انسانی و اسلامی ما حُکم میکرد تا خواهران را سریع از بند نجات دهیم.
فرمانده به نقشهٔ روی میز خیره بود. سرش را بلند کرد و گفت:
«تنها راه باز شدن این دروازه استشهادیه!»
با شنیدن کلمهٔ استشهادی گل از گل جمع عاشق شکفته شد. بحث بالا گرفت. هر کس برای پیشقدم شدن خود را مستحق این افتخار میدانست. من هم از دستهٔ دلباختگان شهادت بودم. امیر برای خاتمهدادن به این بحث گفت:
«ببینیم خالقِ ما خواستار کیه!»
اسم همه را در تکههای کاغذ نوشت. قرعهکشی شروع شد. وقتی دست فرمانده در میانِ کاغذهای زیر و رو شده رفت، قلبم به تکان درآمد. صدایی از کسی بلند نمیشد. بی پلکزدن و نفسکشیدن منتظر نتیجه قرعه بودیم.
دعا میکردم تا اسم من بالا بیاید. بعد از چند ثانیه امیر برگهی لا شده را بالا آورد و باز کرد. صدای ضربان قلبم را میشنیدم. با خواندن اسم طلحه، سکوت شکست. الحمدلله توفیق شامل حال کسی شد که سعادتِ شهادت را داشت. همه سمت او رفتند. مصافحه کردند و تبریک گفتند.
وقتی اطرافش خلوت شد به سویش رفتم. اشکها صورتش را خیس کرده بود. دست روی شانهاش گذاشتم و لبخندی به رویش پاشیدم.
_ «طلحهجان، الحمدلله لایقش بودی. تبریک میگم.»
دستم را گرفت. به کُنجی رفتیم. با بغض گفت:
«میدونی محمد چند ساله منتظر شهادتم؟!»
نشستیم و او شروع به تعریف کرد:
«همراه دوستانم از تاجیکستان به پاکستان هجرت کردیم. از گروه قاری محمد فاروق طاهر بودیم. تو خیمهها زندگی میکردیم. یادش بخیر! یه شب دو تا عقد داشتیم. عقدمو با دخترش بست و عقد دوستم عمر رو با دختری که به تنهایی با خونواده قاری هجرت کرده بود بست. چند ماه بعد به سمت افغانستان هجرت کردیم. اونجا خیلی شهید دادیم. صاحب اولاد شده بودیم. بعدِ چند سال به کندوز هجرت کردیم. تو عملیات بودم که به شهر کندوز حملهی هوایی شد. همسر و بچههام شهید شدند. دوری از خانواده بیتابم کرده بود. راه هجرت به شام رو انتخاب کردم.»👇👇👇حسبی ربی الله را فراموش نکنید
@Faghadkhada9