برای گفتن از شکوفهٔ بادام
نه دانشنامهای نیازم است
نه لغتنامهای…
کلمات
مرا به دام بلاغت میبرد و
بلاغت
مثل مردی که ذهنیاتش را بر زنی آشکار سازد
معنا را مجروح میکند
و زخمها را ستایش.
پس چگونه است که وصف شکوفهٔ بادام در زبانم جاری است
حالی که خود، جز پژواک نیستم؟
×
شفاف است
مثل روئیدن خندهای از جنس آب
بر تنههای شبنمی سرخگون…
بیوزن است
مثل جملهای موسیقی…
ضعیف است
مثل یک نگاه که خاطره
بر انگشتان ما بیفکند
تا مهمل بنویسیم…
شلوغ است
مثل یک بیت شعر که با حروف ننوشته باشندش…
×
برای گفتن از شکوفهٔ باران
باید به درون فرو شوم
تا به نامهای احساسات
که بر درختان آویز شدهست رسم.
چیست نامش؟
چیست نام این بینام، در شعریت هیچ؟
باید که جاذبه و کلام را در هم شکنم
تا در قامت زمزمه، بر که میگردد
وزنش را بشناسم
او شوم
و وضوحی سپیدم بخشد.
×
نه وطن
نه تبعید،
کلمه
این شور سپید است برای گفتن از شکوفهٔ بادام.
نه برف است
نه کتان
پس این که نامها و چیزها را بالایی میبخشد چیست؟
آن هنگام که نویسندهای از شکوفهٔ بادام میگوید
تا تپهها را در دام مه اندازد
و مردمش میگویند:
همین است،
این کلمات سرود ملی ماست.
#محمود_درویش#ترجمه👆👆