کانون انتظار

#صبح
Канал
Логотип телеграм канала کانون انتظار
@entezar_ikiuПродвигать
113
подписчиков
1,26 тыс.
фото
239
видео
396
ссылок
💠ارتباط با ادمین: @Z_taher17 @Erfanalamoutiyan 💠 کانون انتظار دانشگاه بین‌المللی امام خمینی(ره) @entezar_ikiu ▪️ صفحه کانون انتظار در اینستاگرام: https://www.instagram.com/entezar__ikiu/ ▪️
"شما #محبوب مرا ندیده اید"
سلام.
خوبى؟ ... خسته ‏ام از «خوبيم و جز دورى تو ملالى نيست». خسته‏ ام از نامه‏ هاى «اينجا هوا خوبست و ...» يا «خبرت دهم، اسماعيل دانشگاه قبول شد ...»
عادت كرده ‏ايم كه بگوييم #منتظريم. عادت كرده‏ايم بعد از هر صلواتمان بگوييم: «... وَ عَجِّل فَرَجَهُم» يا اين‏كه بعد از هر نماز دعاى فرج را بخوانيم. حتى از روى عادت براى سلامتى #امام زمان (عج) صلوات نذر مى‏ كنيم. به #نبودنش، به #نيامدنش، به #انتظارمان عادت كرده ‏ايم.
آن‏قدر در اين #آخرالزمان در فتنه غرق شده ‏ايم كه يادمان رفته #مدينه فاضله يعنى چه؟ انگار عادتمان شده كه هر روز، خبر يك قتل، يك تصادف مرگبار يا يك سرقت را بشنويم. مثل اين‏كه #اگر پنج‏شنبه ‏ها منتظر نباشيم، يكى از كارهاى روزمره ‏مان را انجام نداده‏ايم. يا فكر مى ‏كنيم #اگر صبحهاى جمعه در مراسم دعاى ندبه شركت نكنيم، از دوستانمان عقب مانده‏ايم. آخرين بارى كه #صبح_جمعه بيدار شديم و از اين‏كه «او» نيامده بود، دلمان گرفت؛ كى بود؟ عزيزى مى ‏گفت: «خيلى وقتها #منتظريم. منتظر تلفن كسى كه دوستش داريم، يا نامه‏اى كه بايد مى ‏رسيده و نرسيده؛ يا كسى كه بايد مى‏ آمده. چندبار از اين دست انتظارها براى آن كسى كه #مدعى انتظارش هستيم، داشته ‏ايم؟ ... يك جاى كار می لنگد.» راست می ‏گفت. يك جاى كار می ‏لنگد ...
چند روز قبل، مرد نابينايى را ديدم كه كنار خيابان ايستاده بود. نه به ماشينهايى كه برايش بوق می زدند توجه می ‏كرد، نه به آدمهايى كه مدام به او تنه می ‏زدند. پسركى كنارش ايستاد. زير گوش پيرمرد چيزى گفت و او سرش را به علامت جواب مثبت تكان داد. و بعد، پسرك با نرمى زير بازوى پيرمرد را گرفت تا او را از خيابان بگذراند. به وسط خيابان كه رسيده بودند، ديدم لبهاى پسرك مدام تكان می ‏خورد و بر لبهاى پيرمرد هم لبخندى نشسته. خيابان شلوغ بود و چند دقيقه ‏اى طول كشيد تا از عرض آن گذشتند. و در اين مدت پيرمرد و پسرك جوان با هم صحبت می ‏كردند و مى‏ خنديدند. به سمت ديگر خيابان كه رسيدند، پيرمرد دست پسر را از بازويش جدا كرد و به سرعت به سمت لبهايش برد و بوسيد ... پسرك مات و مبهوت به پيرمرد كه عصازنان دور می شد، خيره شده بود ...
من هم مات شده بودم. پس از چند لحظه‏اى كه به جاى خالى پيرمرد خيره شده بودم، به خودم آمدم. صداى بوق ماشينها و همهمه مردم، به من فهماند كه در دنياى بی‏رحم اين زمانه، پيرمردى دست عاطفه فراموش شده بشرى را بوسيده، دست كمك به همنوع، دست «بنی ‏آدم اعضاى يكديگرند» را ...
مى ‏بينى چقدر در #آخرالزمان غرق شده ‏ايم؟ از اين روزهاى روز مرگى، از روزهايى كه با ديروز و فردايمان تفاوتى ندارند، خسته ‏ام ...
چند وقت قبل ـ جايت خالى ـ ميهمان امام رضا (ع) بودم. يكى از شبها، با حال و هواى غريبى، گيج و منگ، تن به سينه سرد ديوار داده، به ضريح چشم دوخته بودم. دخترى كنارم نشسته بود. چادرش را تا روى صورت كشيده بود و با خود زمزمه مى‏كرد: «يا وجيها عنداللّه، إشفع لنا عنداللّه» #يك‏_نفر بلندبلند #صلوات مى فرستاد و كسى آن طرف‏تر خوابيده بود... از سمت ديگر ضريح، حدود 20 جوان، در حالى كه هر كدام گل سرخى در دست داشتند و منظم و عاشق به سمت ضريح حركت می کردند، يكصدا شروع به خواندن كردند:

«اى خداى من اومدم دعا كنم اى خدا منم دارم در می‏زنم
از ته دلم تو رو صدا كنم يه شب اومدم به تو سر بزنم ...»
با همين نواى دلنشين تا نزديك ضريح آمدند و ايستادند؛ دست بر سينه و سرشار از حس احترام:

«... اومدم امشبو منت بكشم هميشه كرامت از بزرگ‏تر است
چه كنم، خيلى خجالت می كشم پيش تو دست پر اومدن خطاست.»
همه آدمها می ‏گريستند، همه آنهايى كه خواب بودند و يا بيدار ...»
#تضرع_عاشقانه‏ شان كه به پايان رسيد، گلهايشان را به ضريح هديه دادند و رو به قبله، با دستانى سوى آسمان رفته، نشستند: «اللّهُمَّ كن لوليّكء الحجة‏بن الحسن ...»
نمی ‏دانم چرا نام زيبايش، گونه‏ هايم را نيلوفرى كرد ... #دعاى_فرج كه تمام شد، برخاستند و با #بغضى غريب شروع به زمزمه كردند:
«#اباصالح! التماس دعا هر كجا رفتى ياد ما هم باش!
نجف رفتى، كاظمين رفتى، كربلا رفتى، ياد ما هم باش!
مدينه رفتى به پابوس قبر پيغمبر، مادرت زهرا ...
و دور شدند. ناخودآگاه نيم‏ خيز شدم. می ‏خواستم دنبالشان بروم، بگويم: «ببخشيد آقاى محترم! شما يك مرد ميانسال را نديديد؟ می ‏گويند نشانش يك #خال_هاشمى است و يك #شال_سبز. شنيده‏ ام مانند جدش، يتيمان را از محبت سيراب می ‏كند و همچون سيدالشهدا، مظلومان را از عدالت. همانى كه همه آدمها، همه اديان، موعود می نامندش...
ببخشيد ! شما #محبوب مرا نديده‏ ايد؟»

#دلنوشته_های_انتظار

@entezar_ikiu
Forwarded from عکس نگار
🌹🌹🌹🌹
#هوالعشق
#خاطره_کاری

🍃🌺در مقطعی دانشجو ها باید در کارهای علمی و پژوهشی در سطح دانشکده، یک فعالیت #جدی را شروع میکردند و قرار شد که دو نفر از بچه ها که یکی از آنها آقا مصطفی احمدی روشن و دیگری محمود حاجیلو بود، برای شروع در تز فوق لیسانس به بنده کمک بدهند. موضوع پروژه هم ساخت غشا برای جداسازی اکسیژن و نیتروژن بود.
خیلی از صنایع #نیاز به نیتروژن و در
خیلی صنایع دیگر نیاز به اکسیژن وجود دارد.

🔷یکی از روش های جداسازی این دو گاز جدا سازی مولکول های هوا است. و به این ترتیب اکسیژن و نیتروژن بدست می آورند.

🍃🌺همان جلسه اول گفتم: باید #وقت بگذارید اگر وقت ندارید کنار بکشید. آنها را بسیار علاقه مند به کار دیدم.
آقای حاجیلو یک ماه تاب آورد اما یک روز در آزمایشگاه که بودم، نزد بنده آمد و گفت: فکر نمیکردم کار #سنگین باشد و تا این حد وقت بگیرد. بعد گفت: اگر اجازه بدهید بنده انصراف می دهم ایشان کنار کشید.

🔶 سال ۷۹ بود و همانطور که گفتم آنها ورودی ۷۷ بودند یعنی سال دوم را تمام کرده بودند، ترم پنج. مهندس روشن اما ادامه میداد

🍃🌺اما وضع به همین روال ادامه پیدا نکرد.
احمدی روشن ناگهان غیبش زد اوائل البته احمدی روشن جسته و گریخته می آمد بعد از مدتی غیبش زد، بیخبر، بدون اینکه ما را در جریان بگذارد نیامد. بنده مشغول به کار بودم. همانطور که گفته بودم این پروژه پایان نامه فوق لیسانس بود. ضمناً دکتری هم قبول شده بودم و باید سر موقع کارم را تحویل میدادم. وقتی دستیاران من هر دو نیامدند بیم داشتم که کار به موقع نرسد.

🍃🌺تا اینکه یک روز اقای احمدی روشن پیدایش شد. با حالتی که از غیبت بی خبر خود بسیار ناراحت بود. من در آزمایشگاه بودم گفت: شرمنده ام و از این حرفها، من به حالت خیلی عصبانی و جدی برخورد کردم، دست خودم نبود. خب ناراحت شده بودم، حتی گفتم: شما که کار را جدی نگرفتید نباید به کار ورود پیدا می کردید؟! مثل آقای حاجیلو میگفتید نمی توانم.

🍃🌺آقا مصطفی بلافاصله گفت: نه من #هستم. مشکلی برایم پیش آمد و نتوانستم بیایم. گفتم: لااقل خبر میدادید، گذشت. دوباره بعد از مدتی غیبش زد یعنی قرار بود کارهایی انجام دهد که دیدیم دوباره پیدایش نیست.

🍃🌺امان از جواب منفی... این بار آقامصطفی، آقای تقوی را که اکنون در دانشگاه استاد فلسفه هستند و در آن زمان دانشجوی فوق لیسانس بودند واسطه فرستاد، خودش نیامد. آقای تقوی آمد و گفت: خودش میخواسته بیاید و چون دفعه قبل شما تند برخورد کردید، بنده را واسطه کرده است

🍃🌺گفتم مشکل ایشان چه بوده که نیامده است؟ گفت: درگیر مسائل عاطفی شده بود، خواستگاری و اینها مثل اینکه خانمش آن موقع جواب منفی می دهد به خاطر همین پیگیری نکرد. گفتم: اشکالی ندارد.
او هم گفت: حجب و #حیا کرده و موضوع را به شما نگفته است، همین گفتم: اشکالی ندارد بگویید بیاید، ماهی را هر وقت از آب بگیرید تازه است.

🍃🌺وقتی #شب #بیداری های یک مهندس در آزمایشگاه کلید خورد...
آمد، مردادماه بود. ما زمستان سال قبل شروع کرده بودیم، یعنی زمستان ۷۹ بود که مردادماه ۸۰ ایشان دوباره امد. این بار #محکم و #منظم #پای_کار بود. گاه تا دم #صبح در آزمایشگاه بودیم و گاه شبها در آزمایشگاه بودیم چون کار عقب بود.
آزمایشگاه ما آزمایشگاه کارگر بود. اقامصطفی بسیار کمک کرد. کار سر موعد تمام شد. قرار بود تا شهریور تمام شود که شد.

🍃🌺در تدوین پایان نامه، در استخراج داده ها بسیار کمک کرد. آن پروژه به یکی دو تا مقاله هم منجر شد. یکی در مجله ایرانیان پلیمر ژورنال و یک مقاله در کنفرانس مهندسی شیمی در دانشگاه علم و صنعت چاپ شد. موضوع هم این بود؛ جداسازی اکسیژن و نیتروژن به روش غشایی.

🔺راوی: دکتر سید عباس موسوی استاد دانشگاه

#جبران_کنیم
#توانمون_رو_بیشتر_کنیم
#خاطره_شهدا
#خاطره_شهید_مصطفی_احمدی_روشن_3

🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷

کانال رسمی شهــ🌷ــید هســ🇮🇷ــته ای
مصطفی احمـدی روشـ🌙ـن

🆔تلگرام:
👉https://t.me/joinchat/AAAAAD-LMWromNQON4nIEA

🆔سروش (پیام رسان ایرانی):
👉http://sapp.ir/mostafaahmadiroshan

💕رفیق شهید ما مصطفی احمدی روشن

🔷کانون انتظار دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)
@entezar_ikiu