Смотреть в Telegram
محسن عباسی
داستان زندگی اقای مضرور-بخش دوم اقای بحرالعلوم مغمومی، همکار چندین ساله‌ی آقا مضرور بود. یه مرد قد کوتاه با موهای فِرِ بلند مشکی و یه عینک گرد و ابروهای نسبتا پرپشت که همیشه یه سررسید ( که یه خودکار هم با کِش بهش بسته شده بود ) همراهش بود. آقای مغمومی اکثر…
داستان‌های آقا مضرور -قسمت سوم

-یعنی چی بورس جای سرمایه‌گذاری است؟ تو هم هر چی میبینی رو باور می‌کنی! من اصلا نمیدونم بورس رو با چه "ب" ای می‌نویسن. آقا مضرور بعد از خوندن مطلبی که آقای مغمومی براش فرستاده بود  و در حالی که دو طرف لبشو به طرف پایین کج کرده بود و ابروشو بالا انداخته بود، اینارو به آقای مغمومی گفت.
اقای مغمومی از پشت میزش بلند شد و در حالیکه مستقیم تو چشم‌های آقا مضرور نگاه می‌کرد اومد جلوی میز کارش و دستاشو گذاشت روی میز و کمی به جلو خم شد گفت:
-خب همینه که از قافله عقبی داداش! مضرور جان نوبتی هم باشه نوبت بورسه. با این تورم و گرونی مگه میشه بورس ارزون بمونه. همه چی رشد کرده غیر از بورس! میدونی سهم‌ها چقدر ارزنده هستن؟ همه دارن برای ورود به بورس ثبت نام می‌کنن. جا میمونیا!
ولی اقا مضرور فقط یه لبخند تمسخرآمیز به آقا مغموم کرد و بهش گفت باشه آقا شما برو بورس بخر نوش جونت. آقای مغمومی هم با دست راستش کوبید روی میز و از بالای عینک گردش در حالیکه یه لبخند نصف و نیمه رو صورتش بود صداشو کشید و گفت:
 -شما نخر... شما نخر، حالا ببین کی گفتم بهت.
از روزی که آقا مغموم این حرفو به آقا مضرور زد ده روز گذشته بود و بورس هم کم کم در حال رشد بود. آقا مغموم حدود ۱۸ درصد سود کرده بود و قصه‌ی سودآوریشم تقریبا برای همه تو اداره تعریف کرده بود ولی آقا مضرور طبق معمول فقط شنونده بود.
کم کم سرو صدای رشد بورس همه جا پیچیده بود و غیر از آقا مغموم حالا بقیه همکارها هم درباره‌ی بورس صحبت می‌کردند و همیشه دور میز آقای مغمومی شلوغ بود. خیلی‌ها وارد بورس شده بودند و تو یکی دو ماه فعالیت تو بورس سود خوبی به دست آورده بودند و حالا دنبال آوردن سرمایه‌ی بیشتر هم بودند.
اقا مضرور ولی گوشش بدهکار این حرف‌ها نبود. ظهر اون روز در حالیکه از صبح زل زده بود به کامپیوتر اداره و زیر چشماش گود افتاده بود وارد غذاخوری اداره شد و ظرف غذای آلومینیومیِ پر از خط و خشو از تو کیف مخصوصش که پوست پوست شده بود درآورد تا ببره ناهارشو گرم کنه. دور میز غذا چند تا از همکارهاش ایستاده بودند و در حالیکه تا وسط میز خم شده بودند و سرهاشونو به هم نزدیک کرده بودند با هم صحبت می‌کردند.
-آقا من ۳۰ درصد سود کردم این دو-سه ماهه اندازه ۲-۳ ماه حقوق این اداره‌ی لعنتیه که صبح تا شب باید توش بیگاری کنیم!
-دقیقا آقا منم ۲۵ درصد سود کردم معادل یک سال سود بانکی! تازه می گن بالاترم میره!
- دست آقای مغمومی درد نکنه چقدر وارده و چقدر به فکر مردمه خدا خیرش بده.
صدای بیب بیب ماکروفر قراضه‌ی اداره می‌گفت که غذای آقا مضرور گرم شده و حواسشو از ادامه‌ی گفتگوی همکاراش پرت کرد. بر اساس حرفایی که از همکاراش شنیده بود یه حساب و کتاب ساده تو ذهنش کرد و دید اگه همون موقع به حرفهای آقای مغمومی گوش داده بود تا همین الانش ۲۰ درصد جلو افتاده بود!
یه حس غریبی تو آقا مضرور شکل گرفت، یک ترسِ شیرین و حس غریبی که برای اون به معنای خارج شدن از دایره‌ی امنیتی بود که باباش تو این ۴۰ سال براش فراهم کرده بود. به فکر فرو رفت و ماشین حساب رو برداشت و شروع کرد به حساب و کتاب.
هزینه ها رو به افزایش بود و کرایه تاکسی و بلیط اتوبوس و شیر خشک و لباس و پوشک بچه هر ماه گرونتر می‌شدند و آقا مضرور سعی می‌کرد با اضافه کاری هزینه‌هارو پوشش بده. از اینکه اینقدر تو اداره سگ دو می‌زد احساس خستگی می کرد. همینطوریش هم درگیر بحران ۴۰ سالگی بود،موهای کم پشتش که از لابه‌لاشون هم، تارهای مجعد و بی حالتِ سفید رنگ بیرون زده بود می‌گفت که داره پا به سن می‌زاره. چند تا دونه ریش سفید روی چونش خودنمایی می‌کرد. صورتش لاغرتر شده بود. غروب که می‌شد پاهاش از شدت نشستن رو صندلی اداره بی حال بود و وقتی می‌رسید خونه باید ۲۰ دقیقه می‌خوابید و پاهاشو رو به بالا تکیه میداد به دیوار.
بیشتر عمرشو درس خونده بود و حالا هم تو بازار کار واسه چندرغاز باید مثل اسب عصاری تو اداره اینور و اونور می‌رفت. داشت فکر می‌کرد اگه به جای گرفتن فوق لیسانس، همون دبیرستان درسو ول کرده بود و مکانیکی یاد گرفته بود وضعش بهتر از الان بود‌ لااقل آقای خودش بود و یه حرفه هم یاد گرفته بود .
حس جاموندن از سودی که همکاراش تو بورس به دست آورده بودن و حرفهای آقای مغمومی- که به نظرش درست میومد- ذهنشو مشغول کرده بود. اگه اونم سود کرده بود میتونست کلی برای خونه خرید کنه از پوشاک و خوراک و...
این حساب و کتاب‌ها تو کل اون روز تو سرش می‌پیچید و مدام با دندون‌های نیش بالاییش لب پایینیشو فشار میداد و یه حس عجیبی داشت. ترس و شوق و حسرت رو همزمان تجربه می‌کرد.
آخرش پیش خودش گفت یه پول امتحانی میارم و یه دوره‌ی کوتاه میبینم به دردم می‌خوره یا نه. اگرم ضرر کنم عدد بزرگی نیست.
ادامه دارد...
@emacoabbasi
Telegram Center
Telegram Center
Канал