📚داستان های جالب وجذاب📚

#نابینای
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
‍ .
#نابینایی_که_هدف_را_زد
#قسمت_سوم

سالم داشت به شدت می‌گریست!
اولین باری بودم که به صحنه‌ی گریستن #سالم توجه می‌کردم... ده سال گذشته بود و تا آن وقت به او دقت نکرده بودم...
خواستم توجهی نکنم... اما نتوانستم... #صدایش را می‌شنیدم که مادرش را صدا می‌زد و خودم همانجا بودم...
به او نزدیک شدم و گفتم: سالم، چرا گریه می‌کنی؟!
صدایم را که شنید گریه‌اش متوقف شد!! همین که احساس کرد نزدیک اویم با #دستان_کوچکش اطراف را پایید... یعنی چه می‌خواهد؟ فهمیدم می‌خواهد از من دور شود...
انگار می‌خواست بگوید: الان احساس کردی من هم وجود دارم؟ این ده سال کجا بودی!!
دنبالش کردم... وارد اتاقش شده بود...
اول نخواست سبب #گریه‌اش را بگوید... سعی کردم با او مهربان باشم...
سالم سبب گریه‌اش را به من گفت... و من به حرف‌هایش گوش می‌دادم... بهتم زد... می‌دانید چرا گریه می‌کرد⁉️

برادرش عمر که همیشه او را به #مسجد می‌برد دیر کرده بود و چون وقت نماز #جمعه بود می‌ترسید صف اول نماز را از دست بدهد...
عمر را صدا زده بود... مادرش را صدا زده بود... اما کسی پاسخش را نداده بود... برای همین داشت گریه می‌کرد... نگاهی به اشک‌هایش که از چشمان #نابینای او سرازیر بود انداختم...
نتوانستم بقیه حرف‌هایش را تحمل کنم

دستم را بر دهانش گذاشتم و گفتم: برای این داشتی #گریه می‌کردی؟!
گفت: بله...
دوستانم را فراموش کردم... مهمانی را فراموش کردم... گفتم:
سالم غصه نخور... می‌دانی امروز چه کسی تو را به مسجد می‌برد⁉️
گفت: بله... عمر... ولی او همیشه دیر می‌کند!
گفتم: نه... #من تو را به مسجد خواهم برد...


#ادامه‌دارد‌ان‌شاءالله

📒داستان های جالب وجذاب📒

https://t.center/dokhtaran_b