📚داستان های جالب وجذاب📚

#ظلم
Канал
Логотип телеграм канала 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bПродвигать
17,5 тыс.
подписчиков
14
фото
2
видео
851
ссылка
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
حکایتی زیبا و خواندنی📚


#ظلم_پذیری!!

روزی روزگاری شیری جوان حاکم جنگل شد و یک روباه پیر وزیر و مشاور او بود که در حیله گری شهرت بی نهایت داشت.
حیوانات جنگل پدر حاکم جوان را که بر آنان حکومت می کرد، به قتل رساندند و به خاطر وعده بازگشت آب به رودخانه و برکه های جنگل ، پسر او را حاکم کردند . شیر جوان سد پشت قصر را باز کرد و آب به رودخانه و همه برکه ها آمد و حیوانات شادمان ماه های اول حکومت شیر جوان در کنار هم کار می کردند و از زندگی لذت می بردند.

روزی شیر به روباه گفت : ای وزیر، این حیوانات زمان پدرم مالیات نمی دادند و همیشهاز آذوقه قصر پدرم برای زمستان غذای مجانی دریافت می کردند و دیدی چه بر سر او آوردند و به قتل رساندند. آب سد قصر دارد تمام می شود و اگر خشکسالی شود، ما خودمان چه کنیم و دوباره حیوانات بر علیه ما توطئه می کنند و مرا به قتل می رسانند.


روباه پیر رو به شیر کرد و گفت : سلطان جوانم، من این حیوانات را به خوبی می شناسم ، اگر به روشی که من می گویم حکومت کنی، تا آخر عمر حاکم جنگل خواهی بود؛ چون این حیوانات اگر در رفاه و آسایش باشند، دوباره بر علیه حاکم توطئه می کنند.

شیر گفت: پس روش کار تو چیست ای روباه پیر؟
روباه جارچیان را به وسط جنگل فرستاد وبه آن ها گفت که جار بزنند و بگویند:

بابت کمک به آبادانی جنگل از این به بعد باید هر ماه یک سکه به صندوق قصر مالیات دهید .

چند ماه گذشت و به خاطر آبادانی همه حیوانات مالیات دادند . وقتی دیدند هیچ کاری از سوی قصر برای جنگل انجام نشد، دو تا از حیوانات اعتراض کردند و شکایت نمودند . روباه به مامورین دستور داد آن ها را دستگیر کنند.  چون به شیر حاکم جوان تهمت کم کاری زدند، در حضور بقیه حیوانات سر آن ها را از تن جدا کنند !

شیر به روباه گفت: چه کار می کنی؟ حیوانات خشمگین می شوند و به قصر حمله می کنند .

روباه گفت : سلطان جوانم ! من این حیوانات را خوب می شناسم، کارتان نباشد ، حکم اجرا شد و رعب وحشت در بین حیوانات به وجود آمد.
بعد از چند وقت روباه دستور داد از این پس هر هفته باید یک سکه به قصر مالیات دهند . حیوانات معترض شدند؛ ولی از ترس هیچ شکایتی نکردند و مالیات را پرداخت کردند . روباه باز به حیوانات دستور داد هفته ای سه سکه باید مالیات دهید ، سه تا از حیوانات فقیر شکایت کردند که این چه وضعی است ؟ شیر دارد ظلم می کند . روباه سریعا دستور داد معترضان را به خاطر توهین به حاکم جنگل را زندانی کنند ، حیوانات دیگر سکوت کردند.
روباه مالیات را هفته ای هفت سکه اعلام کرد و هر حیوانی اعتراض می کرد، به جرم توهین به سلطان جنگل زندانی یا اعدام می کرد . شیر جوان با سکه هایی که حیوانات داده بودند، یک قصر بزرگ و مجلل ساخت و آب را هم بر روی حیوانات بست.
حیوانات به سختی کار می کردند و هر چی در می آوردند، خرج شکم خودشان و مالیات نمی شد و همه در غم و اندوه بودند و از ترس سلطان و اعدام نشدن اعتراض و شکایت نمی کردند و فقط در دل خود را نفرین می کردند که چرا توطئه کردند و شیر پدر را به قتل رساندند.

روباه در دم مرگ به شیر گفت:

اگر می خواهی همیشه حاکم بمانی، حیوانات را در غم و گرفتاری نگه دار و همیشه آن ها را بترسان که اگر شکم شان سیر شود، تو را خواهند کشت!

نوشته شده توسط اسکار وایلد داستان نویس بزرگ اروپا و ایرلند


‌‌‌https://t.center/dokhtaran_b


#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت13

دیگه من موندم با تموم بدبختی هایی که رو سرم آوار شده بود 😔شوهری که نه بهم محل میداد و نه انگار نه انگار من اونجا آدمی هستم...دیگه هوو ام حامله شده بود بیشتر افتاده بودم رو دهن مردم که بدبخت حامله نمیشه و #نازا است مشکل از من است و ازین حرفا که دیگه همه میزنن...شب و روز ها هم به سختی می‌گذشت تا اینکه یه شب با شوهرم بحثم شد باز باهام دعوا کرد و منو کتک زد 🥺توی اتاق جدا بودیم که پدر شوهرم اومد و با پسرش دعوا کرد گفت تو این بدبختو کشتی😡 ولش کن شوهرم با پدرش هم در گیر شد و طفلی رو #هول داد کمی مونده بود بیفته همش بهم میگفت دخترم غصه نخور😭 ...تا اینکه اونشب دیگه صبرم تموم شد😭 زنگ زدم به مادرم که شهرستان بودن تو این مدت یه نفر هم از فامیلام پیشم نیومدن من تنها مظلوم مثل این بدبخت های بی کس و کار بودم ...به مادرم گفتم امشب یکی میفرستی دنبالم یا خودم امشب آتیش میزنم فردا هم بیا جنازه ام ببر قبرستون البته اگه جنازه ای مونده باشه😭 ... دیگه تحمل ندارم ..مادرم بیچاره فقط اشک می‌ریخت گفت باشه مادر جان ..پدر شوهرو مادر شوهرم فهمیدن که دارم لباسام جمع میکنم گفتن دخترم نرو بمون پیش ما دیگه گفتم بابا جان پسرت دیگه خیلی داره سرم #ظلم می‌کنه دیگه نمیتونم پدر شوهرم خیلی با ایمان بود و یه ریش قشنگ سفید هم داشت دست کشید رو صورتش گفت اگه تو بری ما هم این خونه و زندگی #میزاریم برا پسرم خونه خودشون بود گفت با مادرت میریم ازین جا یه خونه اجاره میکنیم منم #چیزی نگفتم دیگه حالم زیاد خوش نبود یک ساعتی گذشت روستای پدر بزرگم با روستای پدری شوهرم زیاد فاصله ای نداشت دایی ام اومد دنبالم و من هم رفتم باهاش شوهرم دیگه بعد #دعوا زد از خونه بیرون اونجا نبود منم دیگه رفته بودم ...
اونجا که رفتم روز بعد #شوهرم زنگ زده بود برا #سفید_ریشامون و اومده بود روستا و مجلس گرفتن که گفته بود من زنم میخام و #طلاقش نمیدم #دوستش دارم و ازین حرفا😳 باید دوباره باهام بیاد سر خونه زندگیش ..منم گفتم کدوم زندگی اونجا فقط جز #عذاب چیز دیگه ای نیست من نمیرم 🥺....من برا زن گرفتنش مشکلی ندارم ولی حداقل طوری رفتار کنه که #انصاف باشه دوماه بیشتر فقط با اون زنش است منم انگار نه انگار اونجا آدمم ....گفت نه خوب میشم و دیگه تکرار نمیکنم
اما سفید ریشا مگه میزاشتن اونجا بمونم دوباره منو #فرستادن خونه شوهرم که طلاق #بد است و آبرو ریزی دیگه کاری است که شده منم دوباره برگشتم ...مگه میزاشتن که بمونم اونجا هرکی از یه طرف میومد می‌گفت برو و دوباره تحمل کن درست میشه و برگشتم خونه پدرشوهرم😔 ....

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله...
https://t.center/dokhtaran_b