#پارت3با چشمانی که تعجب ازشون بیداد میکرد به قیافه ی پیر وچروک بابام نگاه کردم و سرمو به علامت تعجب تکون دادم و گفتم:
+بابا اینا چرا اینجوری کردن؟
بابامم که از رفتار اونها گیج و ناراحت شده بود گفت:
_والا چی بگم دخترم
واقعیتش ما صاحب این عمارت واصلا نمیشناسیم
وحتی بابامم اولین بارهه که این خونواده رو ملاقات میکنه.
یه لحظه تموم خوشحالیم پرکشید و چهره های بی روح ومغرور اعضای خونواده توی ذهنم نقش بست.
یه اهی کشیدم و به بابا نگاه کردم،اونم از سر تاسف سری تکون داد و باهم به سمت عمارت حرکت کردیم.
صاحب خونه که اسمشم نمیدونستیم با اعضای خونوادش جلوتر ما وارد شدن و کمی بعد از اونها ما وارد شدیم.
همه ی اعضای خونواده نگاهی به داخل عمارت کردن که بسیار مجلل و زیبا وسنتی بود.
همینطور ساکت نگاهشون میکردم که یه لحظه
جیغ وداد یکی از دخترا بلند شد وبا عصبانیت گفت:
_اینجا حق من نیست من میخوام برگردم یه روزم توی این خرابه ی لعنتی نمی مون....
که با فریاد غرش امیز پیرمرد که گفت((حرف نباشه))حرفش قطع شد وبا عصبانیت به سمت پله ها رفت.
اون یکی دختر خونواده هم با خشم نگاهی به خانم میانسال کرد و پشت سر خواهرش رفت.
واما پسرهه خنثی گوشه ای ایستاده و به دیوار تکیه داده بود.
اروم نگاهمو سمتش چرخوندم قیافه ی جذاب ودلنشینی داشت برعکس بقیه ی اعضای خونواده.
همونطور داشتم یواشکی دیدیش میزدم،
که با صدای خشن و بلند پیرمرده به خودم اومدم.
_خونواده من قراره مدت طولانیی و اینجا سپری کنه میخوام از هر لحاظ رفاهشون تامین بشه عله الخصوص دوتا دخترام.
مکثی کرد وادامه داد:
_ از سروصدای اضافی هم خوشم نمیاد
شرایطم زیاد نیست ولی به هیج وجه از بی نظمی خوشم نمیاد پس هرچی میگم وخوب گوش کنین
هیچ یک از اهالی روستا نباید هیچ اطلاعاتی از هویت وتعداد ما داشته باشن وبه هیج وجه مایل به دیدن مهمون نیستم امیدوارم که به دقت به حرفام گوش کرده باشید وهمچنین اماده کردن وعده های غذایی یادتون نره.
اون لحظه حس حقارت بدی بهم دست داد بابامو نمیدونم ولی من خیلی دلم شکست.
توقع نداشتم با همچین ادمای بی ذوقی روبه رو بشم.
پیرمرده دوباره سکوت وشکست وگفت:
_نشنیدم که بگین چشم
با شنیدن این حرفش
سرمو اوردم بالا وبه بابا نگاه کردم که با نگاهش بهم میگفت بگو چشم
مجبور بودیم بگیم چشم این ادما با این چهره ی که امروز ازشون دیدیم با کمترین مخالفت مارو بیرون میکردن و جایی ام برا رفتن نداشتیم.
با بی میلی وناراحتی گفتم((چشم اقا))
که به دنبال من بابام گفت:
_چشم اقا خیالتون راحت باشه ما تمام چیزایی که گفتین واطاعت میکنیم الانم رفع زحمت میکنیم تا شما استراحت کنید شام اماده شده.
و سریع دستمو گرفت وکشوند وبا هم به سمت در رفتیم که صدایی رو از پشت سرم شنیدم:
_تو نرو
با تعجب به سمت صدا برگشتیم که با چهره ی جذاب وجدیی پسرهه مواجه شدیم که ادامه داد:
_قبل رفتن اتاق وحموم نشونم بده
بابام بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش جواب داد:
_بله پسرم الان میام
که پسرهه تخس جواب داد:
_شما نه،دخترتون
بابام نگاهشو بهم دوخت نگرانیو میتونستم از چشماش بخونم اونم مثه من از این خونواده خوشش نیومده بود ونمیتونست بهشون اعتماد کنه.
اروم لب زدم :
+بابا نگران نباش زود میام
و همونطور که داشتم از جلوی پسرهه رد میشدم گفتم:
+لطفا بیاین دنبالم
وجلو افتادم واز کنار خانومه وپیرمرده که هنوز مشغول دید زدن خونه بودن گذشتم