#پارت1
با جارو اینور و انور تمیز میکردم،بلاخره هرکسی برای کاری ساخته شده یکی برای زندگی شاهانه یکی برای زندگی خدمتکاری ولی خب ایرادی نداشت همینکه خوشحال باشم برام کافیه.
بگذریم خودمو معرفی نکردم من السام ۱۸ سالمه دختری که اهالی روستای رز منو به لقب سیندرلا میشناسن بخاطر شباهت زیادی که به اون شخصیت داشتم.
خودمم از بچگی کارتون های دیزنی رو دنبال میکردم.
همیشه دوست داشتم مثه شخصیت سیندرلا لباس بپوشم وشاهزداه ی سوار بر اسب خودمو پیدا کنم .
ولی الان تنها وجه مشترک منو سیندرلا خدمتکار بودنه.
تو همین فکرا بودم که صدای داد زدن بابامو شنیدم
جارو رو به دیوار عمارت تکیه دادم و به سمت حیاط دویدم،از دور دیدمش داشت از مزرعه گل می چید.
با صدای بلند گفتم:
+بابااا چیه چیشده؟
بابام همینطور که مشغول گل چیدن بود گفت:
_السااا دختر بجنب الاناست که برسن
یه باشه ای بهش گفتم و برگشتم سر کارم،راستشو بخواین این عمارت سالهاست که خالیه وهیچکی سراغی ازش نگرفته،ولی الان نمیدونم یهو چیشده فیلشون یاد هندستون کرده و هوس کردن به روستا ی رز بیان و ساکن عمارت بشن.
از اینکه قراره خونواده ی جدید بیان و با ما زندگی کنن خیلی خوشحال بودم حالا درسته که خونه سریداری ما اخر حیاط بود و خیلی کوچیکه ونمیشه گفت که هم خونه میشیم ولی باز ذوق دیدن افراد جدید این خونواده رو داشتم.
بیخیال فکر کردن شدم وجارو کردن و تموم کردم.
وسایل تمیز کاریم و از عمارت جمع کردم و زدم بیرون.
تو حیاط عمارت پا گذاشتم حیاطی ک مزرعه اش تا چشم کار میکرد ادامه داشت مزرعه ای پر از گل ومیوه ودرخت که اواز بلبل ها و گنجیشک ها منظره ی اونو زیباتر کرده بود.
با قدم های بلند به سمت خونمون رفتم که لباسامو عوض کنم دوست نداشتم که منو با این وضع لباس کهنه ببینن.