بیاعتباری تو ای زندگی
کمتر از یک روز از چیزی که ناراحتم کرده است نگذشته، از خودم وماجرا، به شدت خندهام میگیرد. حتی گاهی خودم را دست میاندازم که:
گندش را درآوردی؟
این همه ناراحتی برای چه بود؟
نه این که بخواهم احساسم را بیاعتبار کنم، نه، اما از خودم این پرسش را مدام میپرسم که حالا این همه ناراحتی ارزشش را داشت؟
یا
آیا واقعا چیزی بیرون از تو بود یا این که از درون مسئله به بیرون پرتاب شده بود؟
به جرآت میتوانم بگویم، ماجرایی نبوده است در زندگیام که ناراحتم کند و یک سر آن به درونیاتم و ذهنم متصل نباشد.
اگر هم بوده است و دیگریهایی ناراحتم کردهاند، گرههای وجودی آنها بوده که در من انعکاس پیدا کرده است و آنها عقدهشان را سر من خالی کردهاند.
ارتباطِ انسان، جز گوش سپردن به نوعِ بودن آدمها، چیز دیگری نیست. اگر تو مرا نمیفهمی چون گرههای وجودی تو با تاروپود من درهم پیچیدهاند و اگر من تو را نمیفهمم چون به هذیانهای ذهنیام بیش از بودنِ توبها دادهام.
رابطه اصل دیگری هم دارد:
توجه واعتبار دادن به احساس خودتان وطرف مقابل اگر درونتان هزار پاره است و آنقدر بیصبر و تحمل، که فقط میخواهید توجه بگیرید و ذرهای از خودتان به دیگری ندهید،
اگر هرچه دیگری احساس میکند با جملاتی چون:
تو چقدر زود رنجی، چقدر توجه میخواهی یا چقدر حساسی، آب پاکی را روی دستش میریزید، صادقانه بگویم:
«شما آدمِ رابطه نیستید»
همهی اینها را گفتم که بگویم:
هیچ قطعیتی در رنج و شادی ما نیست. آنچه امروز ما را میگریاند، فردا باعث خندهمان میشود و آن کس که امروز از او خشمگینیم، فردا رهگذری است که دیگر به ندرت یادمان میآید چرا از او عصبانی بودیم.
رابطه و زندگی شبیه همند، قطعیتی درشان نیست. اما چیزی که از ما برمیآید، این است که آدمها را با چهارچوبهای ذهنیِ خودمان نسنجیم. تعریفهای ما، از آن ما هستند و هرگز دیگری را تعریف نمیکنند.
به دیگری زمان دهید تا خودش را بر شما آشکار کند، اما قبل از آن ترمز ذهنتان را بکشید. جعبهی ذهنی ما حتی خود ما را هم میخواهد درونِ نگه دارد تا مبادا غافلگیر شود.
شما غافلگیرش کنید. بخندید به ریش این دنیا و اشک بریزید برای مسخره بودنش، شاید این تضاد ذات زندگی باشد.
بهاره ابراهیمی
@Disguisedtruths