Смотреть в Telegram
من یک درختم!
باید خیلی وقت پیش‌ها این کار رو انجام‌‌ می‌دادم، اما هنوز هم دیر نشده. روایت تجربه‌های ۵سال گذشته و برندی که با کمک‌ دوستانم ساختیم چیزی هست که این روزها مشغول نوشتنش هستم. #دوزیست به عنوان یک تجربه عمیق و زیبا از کار فرهنگی همیشه گوشه‌ای از زندگی من نفس…
قسمت اول: تابیدن آن نور

یک آدم با تجربه می‌گفت مهم‌ترین اتفاق‌های زندگی وقتی می‌افتد که همه خوابند. برای من هم شد. نیمه شبی از آخرین شب‌های سال نود وهشت، وقتب که داشتم تلاش می‌کردم دخترک تازه به دنیا آمده را بخوابانم فکری به سرم زد. انگار که از میان سکوت و تاریکی چیزی زاییده شده باشد و صاف از عالم ایده‌ها خورده باشد وسط سرم. یک ایده که آمده بود تا غم مدت‌ها ماجراجویی نکردن را بشورد ببرد و رویای «کار بزرگ» را دوباره در من زنده کند. آن شب برای من روشن‌ترین شب زندگی بود. خانه ما هیچ عادت نداشت با وجود دو کودک نیمه‌شب‌های روشنی داشته باشد. اما شد و آن نور با آن‌که تا مرز خاموشی رفت اما هنوز در قلبم سوسو می‌زند.
***
آقای مدیر پرده را کنار زد و نور آفتاب تیر کشید توی صورتم. منتظر بود ما شروع کنیم. یک طرف میز من نشسته بودم و طرف دیگر «رفیق شفیق کم‌امید»م.
-خب بسم‌ا..
این را مدیر گفت و مضطربم کرد برای توضیح: «ما یک ایده داشتیم که طرح مکتوبش رو هم خدمتتون ارسال کردیم. طرح یک برنامه تلویزیونی است که درباره فیلم و کتابه. ما یک سال این طرح رو در صفحه اینستاگرام کلید زدیم. خیلی هم بازخورد..»
مدیر حرفم را قطع کرد و بدون این‌که چشمش را از گوشی همراهش بردارد گفت: «روی چه حسابی باید با تیمی برنامه‌ تهیه کنیم که هیچ تجربه‌ای ندارن؟»
حرف آخرش را همان اول زد. من اما ادامه می‌دادم. «رفیق شفیق کم‌امید»م هم با این‌که بارها گفته‌بود فایده‌ای ندارد اما تا جا داشت درباره کار توضیح داد. نتیجه اما شد همان چیزی که سازوکار‌ جهان واقعی حدس می‌زد. با اینکه مسئول پژوهش آن اداره طویل و کبیر به ما گفته‌بود تا به حال طرحی به این خوبی ندیده، منویات آقای مدیر بر همه آنها چربید و شد نه. این تنها یکی از راه‌های طولانی ما برای انجام «کار بزرگ» بود و من همان اندازه ایده‌آلیست و رویادار. «رفیق شفیق کم‌امید»م اما می‌گفت ول معطلیم و نمی‌شود. و واقعا هم تا مدتها ول معطل بودیم. از پله‌های سازمان‌ها و اداره‌ها با ذوق بالا می‌رفتیم و با لب‌و لوچه آویزان پایین می‌آمدیم. زمان می‌گذشت و رویاهای بادکنکی من دانه دانه به سوزن جهان واقعی برخورد می‌کردند. دخترکم یک ساله شده بود. تقریبا هم‌سن بود با تولد ایده آن «کاربزرگ» که هنوز خیلی کوچک بود. من یک دوقلوی یک ساله داشتم که باید یاد می‌گرفتند راه بروند.

#داستان_برند
#اینجا_داستان_داریم
#دوزیست
Telegram Center
Telegram Center
Канал