بعضی اوقات آدم از یه مسئلهای،یه احساسی، یه رابطهای که خیلی وقته از لحاظ زمانی ازش گذشته یهو به خودش میاد و میبینه توی یه مکان و حال و هوای بی ربط برگشته به اون وضعیت و حالا تو موندی و یه حس عجیب که نمیدونی باید باهاش چیکارش کنی...
برای این نیست که محبت بگیرن از دیگران، برای اینه که دیگران احساس افتضاحی که اونا داشتنو تجربه نکنن... مدام استرس اینکه نکنه اون حسی که به خودت منتقل شده رو یکی دیگه هم به دوش بکشه همراهته که نا خودآگاه بیش از اندازه به دیگران محبت میکنی...
من متوجه شدم کسایی که بیشتر به بقیه افراد محبت میکنن درواقع خودشون هیچ وقت عشق و محبت رو حس نکردن به خاطر همین به دیگران بیشتر اهمیت میدن تا شاید متقابلا بتونن این عشق و محبت رو پس بگیرن ولی هرگز این اتفاق نمیافته چون اونا همیشه درد و ناراحتیشونو پنهان میکنن اونا نیمی از داستان یا حتی همه چیزو برای هیچکس تعریف نمیکنن چون نمیخوان مزاحم کسی باشن درواقع این افراد بیش از اندازه همدلی و همدردی میکنن که این رفتار،انعکاس بی محبی به خودشونه...
فکر کنم تمام سفر های پختگی و عاقل شدن از یک جدا شدن شروع میشه جدا شدن از حسِ امنیت جدا شدن از حسِ قدرت جدا شدن از حسِ وابستگی و درواقع جدا شدن از هرچیزی که فکر میکردیم بدون اون هیچی نیستیم