#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_چهارم
#نویسنده_فَریوش
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد...
آهسته از جایم بلند شدم رفتم به حمام به آینه زُل زدم دیگر آن مینه نبود که بیخیال حرف پدرش هر روز میرفت به قدم زدن و به هیچکی فکر نمیکرد این مینه تغییر کرده بود رنگی به رُخ نداشت او در زندگی اش فقط غرورش را داشت که او را از دست داد دیگر فکر میکردم که تهِی زندگی است و دنیا به اتمام رسیده طرف آب رفتم فکر میکردم که تمام بدنم کثیف شده فکر میکردم که یک گناه خیلی بزرگی را مرتکب شدیم گناهی که هیچوقتی قابل بخشش نیست تمام بدنم را چندین بار شستم اما بازم احساس میکردم که کثیف هستم خودم را گنهکار فکر میکردم مگر اشتباه از من نبود...
***
همینطور روز ها میگذشت دیگر کم کم عادت میکردم به این زندگی که داشتم دیگر نابلدی نمیکردم با این خانه و آدمهایش که از مهر و محبت چیزی سرشان نمیشد. زندگی در گذشت بود و باید تحمل میکردم چون راهی جز صبر نداشتم به آفتاب که در حال غروب بود دید میزدم همه منتظر رسیدن بهار بودند اما زندگی من در همان پائیز ختم شد دیگر برایم شروع جدیدی وجود ندارد زندگیام بعد مرگ مادرم کلاً تغییر کرد و بعد ازدواج ام کلاً نابود شد همیشه وقت کوشش میکردم که ناشکری نکنم اما، آدمها تا جائی صبر دارند بعد یک مدت زمانی صبر شان لبریز میشود و جا میزنند.
بنظر خودم آدمی قوی بودم که تا حال تحمل کردم در خانه پدرم از دست پدرم آرام و قرار نداشتم و اینجا از دست شوهر معتادم همه فکر میکردند که من حیف شدم اما، بنظرم من هیچوقتی لیاقت یک زندگی خوب را نداشتم کلاً لایق همینطور زندگی بودم.
دیگر هیچوقتی از خستهگی ام به خدا نمیگفتم چون او خودش همین زندگی را برایم خواست و باید راضی میبودم هیچوقتی بیشتر از خدا نمیفهمیم او برای ما بهترین را میخواهد شاید برای من بهترین را نخواسته باشد بازم چیزی از دست من ساخته نبود چون نمیشود که با تقدیر جنگيد و باید قبول کرد....
خسته از دید زدن بیرون رفتم و آهسته سر جایم نشستم طرف ساعت دیدم که نزدیک شام است منتظر آمدن محمد بودم هر روز بعد از آمدن به خانه یکبار زیر دست و پایش میافتادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد دیگر عادت کرده بودم چندین ماه همینطور میگذشت و باید عادت میکردم چون همین زندگیام بود همه به کارهايي روزمره شان عادت میکنند منم عادت کردم.
دَر به شدت باز شد اگر بگویم که نترسیدم قطعاً دروغ گفتهام با اعصبانیت داخل اتاق شد و روی تخت نشست با لکنت لب زدم: سلام..
بیحس نگاهم کرد و با چشمهایی که زیر چشمشان گود افتاده بود اشاره کرد تا پهلویش بنشینم با قدمهایی لرزان نزدیک تخت شدم که خندید و با صدائی گرفته گفت: چقدر خوب که ازم میترسی، بیا امروز کارت ندارم.
نفسی راحتی کشیدم و پهلویش روی تخت نشستم که طرفم دید و لب زد: میفهمی که خانم هایی برادرهایم هر هفته یکبار یکی شان به چند شب به خانه پدر شان میروند جز خودت...؟
سرم را تکان دادم که ادامه داد: برادرهایم برایم یک پیشنهاد دادند به فایده ام بود و منم قبول کردم.
آبروی بالا انداختم و آهسته لب زدم: چی پیشنهادی؟
طرفم دید و با پوزخندی گفت: هر هفته که یک خانم برادرم رفت تو باید او شب با همان برادرم بخوابی.
رنگ از رُخم پرید و نالیدم: نخیر...
تا خواستم که ادامه بدهم که از موهایم کش کرد و گفت: از تو کی نظر خواسته دختر.
اشکهایم یکی یکی میآمد تحمل اینقدر بیعزتی را نداشتم که دوباره گفت: هر شب که با اونا میخوابی از هر شب برایم دو هزار افغانی میدهند.
مستقیماً ازم میخواست تا تن فروشی کنم تا او پول مواد خود را بدست بیاورد...
محکم به پُشت سر هُلم داد کمرم محکم به زمین خورد از درد آخی گفتم اما این چیزی نبود درد قلبم صد چند این درد بود دیگر تاب و توان اینقدر بیآبرو شدن را نداشتم به سختی از جایم بلند شدم و با بُغض گفتم: اصلاً چطور قبول کردی که من با بردرهایت بخوابم بیبینم از غیرت چیزی سر ات میشود...؟
میفهمی من خانم تو هستم نه برادرهایت...
با اعصبانیت سیلی محکمی به رویم زد و گفت: حالا اینقدر شدی که برای من یاد میدهی باید قبول کنی چون راهی جز این نداری.
و بعد از اتاق خارج شد اشکهایم یکی یکی روی صورتم میریخت بعد هربار همبستر شدن با خودش من احساس گناه میکردم و ساعت ها در حمام خودم را لیف میکشیدم اما، این حالا مرا مجبور به همخوابی با برادرانش میکرد...
باید تا چی وقت صبر میکردم...؟
دیگر از خودم بدم میآمد میخواستم که بميرم و برم نزد خداوند و از بنده هایش بگویم که چقدر اذیتم کردند و اصلاً بالایم رحم نمیکردند...
╭─┅──═ঊঈ
🦋ঊঈ═──┅─╮
❤ @Dastanhayiziba ❤ ╰─┅──═ঊঈ
🦋ঊঈ═──┅─╯