#رومان_نگین_الماس
#قسمت_بیست_و_سوم
#نویسنده_فَریوش
قسم به ذات پاک ات که دیگر تحملم تمام شده و دیگر حال ندارم تمامش کن...
سرم را روی زانو هایم گذاشتم غرق فکر شدم بیبینم این زندگی معنی داشت؟
وقتی هميشه وقت سختی میبینی و یک روز خوبی را تجربه نمیکنی زندگی کاملاً بیمعنی میشود دیگر خسته بودم.
این زندگی چرا تمام نمیشود..؟
دیگر از جان من چی میخواهد...؟
نمیفهمم که چقدر گذشت و من از جای خود تکان نخورده بودم به سختی از جایم بلند شدم تمام بدنم کرخت شده بود آهسته یکمی در دستشوئی قدم زدم از بیرون دستشوئی خبر نداشتم که چی میگذره و از ترس نمیتوانستم که به بیرون بروم هیچوقتی اینقدر نترسیده بودم و حق هم داشتم که بترسم امکان هرچی بود شاید بازم زیر دست و پایش جان میدادم و تا سرحد مرگ لتم میکرد و یا هم با او وضیعتی که داشت مرا به حیث یک وسیله ای استفاده میکرد و کلاً نابود میشدم پناه آوردن به دستشوئی بهترین راه بود.
آهسته دَر دستشوئی را باز کردم طرف اتاق دیدم که یک چیزی سالم نمانده بود طرف تخت دیدم که بیحال افتاده بود در دلم لعنتی برایش فرستادم و آهسته آهسته شروع کردم به جم و جور کردم آهسته تمام شیشه ها را در کثافت دانی انداختم تمامش را منظم کردم باید همهچی را خودم باید منظم میکردم و به هیچکی چیزی نمیگفتم چون از دست هيچکدام شان چیزی ساخته نبود و از دست اونائی که ساخته است نمیخواهند که برایم کاری بکنند دیگر باید همهچی را قبول کنم و تحمل داشته باشم چون همین تقدير من است و همین را خداوند برای من خواسته و باید به روی چشم قبول کنم چند وقتی بعد نوزده سال از میشود از اینکه نفس میکشم و زندگی میکنم وقتی توانستم که اینقدر را تحمل کنم پس میتوانم که دو سال دیگری را هم تحمل کنم و همهچی را بسپارم به خدا...
روی زمین نشستم به روبرویم خیره شدم هر چقدر که با خود میگفتم که دیگر به هیچی فکر نمیکنم بازم نمیشود و غرق افکار میشوم با صدا زدن هایی محمد ترسیده رویم را طرفش کردم که با اعصبانیت گفت: چی وقت آمدی...؟
با ترس لب زدم: نیم ساعتی میشود.
با اعصبانیت نزدیکم شد و گفت: از من فرار میکردی...؟
سرم را به طرفین تکان دادم و گفتم: نخیر، خودت گفتی که برو...
محکم کمرم را به دیوار کوبید و گفت: حالا من هرچی بگویم بعد تو باید انجام بدهی...؟
سکوت کردم و چیزی نگفتم که محکم از موهایم کش کرد و گفت: یگانه وظیفه تو تمکین کردن است و بس شما زنها چیزی دیگری ندارید شما فقط بخاطر رفع شهوت ما مرد ها هستین...
داشت با این حرفهايش غرورم را میشکستاند داشت مرا خورد میکرد اینبار محکم روی تخت کوبیدیم که با ترس روی جایم نشستم که با حالت تمسخرآمیز گفت: میخواهی که چیکار کنی...؟
فقط نگاهش میکردم شاید آرام به نظر میرسیدم اما در دلم شوری برپا بود از عمق دلم خدا را صدا زدم تنها چیزی که برایم باقی مانده بود همین غرورم بود نمیخواستم که این را هم از دست بدهم...
نزدیکم شد و.....
به اتاق خالی زُل زدم بازم خداوند برای من کاری نکرد چقدر صدایت زدم یاالله چرا یکبار هم صدایم را نشنیدی و یکبار دیگر زندگیام نابود شد..
#ان_شاءالله_ادامه_دارد....
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯