#كتابخواني_هفتگي #نقدي_بر_كتاب_هفته #جنايت_و_مكافات#فئودور_داستايفسكي#مهري_آهي#نشر_خوارزميدر ستایش رنج…
در قسمتی از کتاب در حالی که پارفیری (بازرس)، راسکلینکف را به حرف گرفته تا در مورد مقاله اش که سالها پیش در نشریه ای چاپ شده توضیح بدهد ما به وضوح با خطوط فکری راسکلینکف جوان آشنا میشویم…او معتقد است مردم دو دسته اند…انسانهای عادی و انسانهای غیر عادی…انسانهای عادی همانهایی هستند که میخورند و تولید مثل میکنند و به صورت طبیعی و به خاطر محافظه کاریشان حق تجاوز از قوانین را ندارند و انسانهای غیر عادی آنهایی هستند که دارای اندیشه و سخن نو می باشند و این دسته مجازند که قوانین کهنه را دور ریخته و مطابق قوانین خود رفتار نمایند…انسانهای عادی «ارباب حال» هستند و انسانهای غیر عادی » ارباب آینده»…اینها حق دارند که قوانین را نادیده گرفته و حتی خونریزی نمایند و آنها هم حق دارند اینها را بگیرند و به زندان بیفکنند و یا اعدام کنند…راسکلینکف حق را به هر دو دسته میدهد و میگوید: «زنده باد نبرد جاوید!»
صفحاتی که به این مباحثه بین پارفیری و راسکلینکف می پردازد به اعتقاد من مغز کتاب است…یعنی اگر کتاب را کاهویی! فرض کنیم (و این تشبیه لااقل به خاطر اسم کتابخورها و لوگوی سبزرنگش چندان بی مسما نیست!) این ده صفحه مغز کاهوست و هرچه پیرامون آن است برگهایی ست که به این مغز متصلند.
نکته جالب توجه اینجاست که «راسکلینکف» در هیچ کجای داستان از انجام جنایتش پشیمان نگردید. او در اعتقاد خود راسخ بود…داستایوفسکی گویا به شدت به این عقیده پابرجا بود که «راسکلینکف» حق داشته که شپشی را به خاطر هدفی والا (نجات خواهر و مادرش) بکشد…اما «راسکلینکف» گرچه آدمیست با عقایدی نو و متفاوت با توده های مردم، اما فاقد قدرت روحی برای تحمل فشار ناشی از انجام این عمل بود و همین پاشنه آشیلش میشود که به دام «اربابان حال» بیفتد…او مرد آن «کار بزرگ» نبود و نتوانست حتی درمقیاس کوچکی ناپلئون یا محمد باشد…گرچه تلاشی تحسین آمیز! در این مسیر از خود نشان داد.
تا قبل از خواندن کتاب فکر میکردم «جنایت و مکافات» داستانی ست در مذمت جنایت…در مذمت کشتن… چیزی در این سبک و سیاق که ببینید…آخر و عاقبت جنایتکار چنین میشود…هرکسی خربزه بخورد پای لرزش هم مینشیند…در حالی که این کتاب درست نقطه مقابل این قبیل پند و اندرزها ست…داستانی ست ستایش آمیز از جنایتکاری ناموفق… از ناپلئونی شکست خورده…
پ.ن ١: سونیا در این داستان نقشی کلیدی دارد…به اعتقاد من او به روشنی سمبلی از مسیح است. راسکلینکف اولین بار نزد او به عملش اعتراف میکند و نیز انجیل را از او میگیرد و هم او تنها یاور و همراه راسکلینکف در سالهای تبعید سیبری میشود…در کنار همه اینها اشارات مشخص آخر داستان را بگذارید که سایر زندانیان او را «مادرجان، سوفیا سمیونونا، غمخوار ما» مینامیدند.
پ.ن ٢: میگویند داستایوفسکی به شدت مذهبی بوده گرچه در این داستان هیچگاه راسکلینکف نه به صورت نمادی و نه به صورت واقعی به سوی خدا بازگشتی توبه آمیز نداشت.
پ.ن ٣: در کل جنایت و مکافات را تراژدی خیره کننده ای در ستایش رنج یافتم…از درخشانترین بخشهای کتاب که بسیار دوست داشتم بخشی ست که «مارمالادف» دائم الخمر سرگذشتش را برای راسکلینکف شرح میدهد.
بعد التحریر:
این دو پاراگراف را هم از صحبتهای «مارمالادف» به عنوان حسن ختام این نوشته کوتاه از من بپذیرید…»مارمالادف» با همه حماقتهایش شخصیت محبوب من بود:
«هرچه مینوشم بیشتر احساس میکنم. به همین جهت هم مینوشم. زیرا در این نوشیدن درد و عذاب میجویم. مینوشم چون میخواهم عذاب بکشم.»
و در جای دیگری:
«دلسوزی؟ چرا دلتان برایم بسوزد؟ تو میگویی چرا دلسوزی کنند؟ بله! دلیلی ندارد که برایم دلسوزی کنند. مرا باید به صلیب بکشند. به صلیب. نه اینکه برایم دلسوزی کنند. پس به صلیب بکش ای قاضی. به صلیب بکش و پس از آن دلسوزی کن. آنوقت من خود برای مصلوب شدن به پیشت می آیم.چون من تشنه خوشی نیستم بلکه غم و اشک میجویم. تو خیال میکنی ای فروشنده که این نیم بطر تو موجب لذت من شد؟ غم و درد در ته ان میجستم. غم و اشک! و چشیدم. ان را به دست اوردم.ام آن کسی دلش به حال من خواهد سوخت که دلش برای همه بسوزد.ان کسی که همه کس و همه چیز را فهمید. او یکی ست و او هم داور است.»
ارسالي از هادي اسماعيل پور
لينك گروه
#كتاب_هفته :
https://telegram.me/joinchat/BclRPD2-wnaDBoNbHLuiQg
@CKETAB📚☕️