🌺

#شهرزاد
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_baRtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#رمان_گل_محمدی52⃣
#پست۲۵

بلند شدی و #مردانه دستی به صورتت ڪشیدی....🙈
تو_یاعلــــــــے بچه ها
حانیه و حسین بلند شدند و من هم بلند شدم....🙍🏼


حانیه_واسه اربعین...😃
همانطورڪه عمامه ات را مرتب میڪردی لبخندی زدی😊...
تو_عجله ڪار شیطونه خواهری برای سه نفر توڪاروان بلیط خریدم...😌


ناراحتـــــ😞ــــــــ شدم....سه نفر؟ یعنی تو و حانیه و حسین؟ پس من چه؟
حانیه با خوشحاله گوشه ی عبایت را گرفت...😄

حانیه_یعنی روحانی ڪاروانمونی؟
حسین بشڪنی زد👌🏼...
عینڪ آفتابی اش را روی چشمش گذاشت....
حسین_لیدررررررمون😎
حانیه_روحانی ڪاروانمونننن😐
حسین_لیدرمون😎
حانیه از حرص لب هایش را فشار میداد...😑


دست حانیه را گرفتی
تو_خواهریه منو اذیت نڪنـــــــ☝️🏻ـــــا
یڪ لحظه به حانیه حسودیم شد...
حسین_اوه اوه ترسیدم
چادرمو جمع ڪردم☹️
من در جمعتان اضافی بودم
راه افتادم و از حرم خارج شدم...
در راسته مغازه ها با سرعت میرفتم....
دلم میخواست گم شوم...😔
چادر هی میخواست از سرم بیوفتد ولی نمیگذاشتم....
به درڪ...😒


چادر را برداشتم و در ڪیفم چپاندمش
نه نگاهم میکنی نه اعتنایی چرا خودم را زجر دهم...😏
گیره روسری ام را در آوردم و موهایم را ریختم بیرون...
ساق دست را ڪشیدم بیرون و انداختم داخل ڪیفم ....
آستین آی مانتو را تا آرنج زدم بالا...
حالا شدم خودم...😎
#شهرزاد_ایرانی🙋🏼

ماشیـــــ🚗ـــــــــنی جلوی پایم ترمز زد...
_بشین برسونمت خوشگله...😉



@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی81⃣
#پست۱۸

شهرزاد دیوانه شدی؟ مگر صنمی با او داری؟😔 اصلا شاید مهتاب را دوست داشته باشد😢....آهی کشیدم...😪
حانیه_مگه عاشق شدی دیوونه؟🙄


لبخند کجی میزنم...😏
من_هه نه ماکجا و عاشقی کجا😞
مهتاب_وا شهرزادی این چه حرفیه تو تاحالا یه عشق موفق ندیدی؟☺️
با تعجب نگاهش کردم😳
مهتاب_حالا ایشالله با آقا سیدمون😚....
یهو حسین زد رو ترمز...با سر رفتم توی صندلی....گردنم صدا داد...😖
حسین_از اول که اومدی رو مخ منی میشه تمومش کنی؟😡
مهتاب_همه میدونن که منو سید همو...😏


حسین_استاپ پلیز ✋🏻خانم برادر بنده هیچ صنمی با هیچ کس نداره😒...اگه قرار باشه با کسی هم ازدواج کنه به نظر من یه تار موی گندیده #شهرزاد می ارزه به صدتای شما😑...

چشمانم گرد شد...😳
حانیه_داداش خودت فهمیدی چی گفتی؟😳
حسین هول شده بود...
حسین_مثال زدم😐
حانیه دستی به نشانه خاک بر سرت تکان داد...✋🏻
حانیه_تو و مثالاتو....
ابرو انداختم بالا که جلوی مهتاب چیزی نگو...☝️🏻


حانیه_آها....سرتاپا طلا بگیرم گل گفتی😃
بعدم ریز خندید😄
مهتاب ناباور به ما نگاه کرد...نگاهی آلوده به تنفر 😠به من انداخت
حسین چی بگم بهت☹️
میدانم از این به بعد هرروز در نشریه برنامه داریم...
مهتاب_نگه دار😠
حسین_نمیبینی وسط اتوبانیم؟
مهتاب_گفتم نگه دار😠✋🏻
حسین اعتنایی نکرد
مهتاب_مگه با تو نیستم؟؟؟؟😡
حسین وسط اتوبان ترمز زد...
حسین_بفرمایید😒
مهتاب در را باز کرد و بیرون رفتو در را کوبید...
حسین گازش را گرفت....دستش را به ته ریشش میکشید و هی آه میکشید...
من_به نظر من بد برخورد کردی باهاش😶


حسین_برخود بد این بود که دهنمو میبستم و با دست وارد #عمل میشدم...😐
تعجب کردم...این همان حسین آقای سر به زیر بود؟؟؟



@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی81⃣
#پست۱۸

شهرزاد دیوانه شدی؟ مگر صنمی با او داری؟😔 اصلا شاید مهتاب را دوست داشته باشد😢....آهی کشیدم...😪
حانیه_مگه عاشق شدی دیوونه؟🙄


لبخند کجی میزنم...😏
من_هه نه ماکجا و عاشقی کجا😞
مهتاب_وا شهرزادی این چه حرفیه تو تاحالا یه عشق موفق ندیدی؟☺️
با تعجب نگاهش کردم😳
مهتاب_حالا ایشالله با آقا سیدمون😚....
یهو حسین زد رو ترمز...با سر رفتم توی صندلی....گردنم صدا داد...😖
حسین_از اول که اومدی رو مخ منی میشه تمومش کنی؟😡
مهتاب_همه میدونن که منو سید همو...😏


حسین_استاپ پلیز ✋🏻خانم برادر بنده هیچ صنمی با هیچ کس نداره😒...اگه قرار باشه با کسی هم ازدواج کنه به نظر من یه تار موی گندیده #شهرزاد می ارزه به صدتای شما😑...

چشمانم گرد شد...😳
حانیه_داداش خودت فهمیدی چی گفتی؟😳
حسین هول شده بود...
حسین_مثال زدم😐
حانیه دستی به نشانه خاک بر سرت تکان داد...✋🏻
حانیه_تو و مثالاتو....
ابرو انداختم بالا که جلوی مهتاب چیزی نگو...☝️🏻


حانیه_آها....سرتاپا طلا بگیرم گل گفتی😃
بعدم ریز خندید😄
مهتاب ناباور به ما نگاه کرد...نگاهی آلوده به تنفر 😠به من انداخت
حسین چی بگم بهت☹️
میدانم از این به بعد هرروز در نشریه برنامه داریم...
مهتاب_نگه دار😠
حسین_نمیبینی وسط اتوبانیم؟
مهتاب_گفتم نگه دار😠✋🏻
حسین اعتنایی نکرد
مهتاب_مگه با تو نیستم؟؟؟؟😡
حسین وسط اتوبان ترمز زد...
حسین_بفرمایید😒
مهتاب در را باز کرد و بیرون رفتو در را کوبید...
حسین گازش را گرفت....دستش را به ته ریشش میکشید و هی آه میکشید...
من_به نظر من بد برخورد کردی باهاش😶


حسین_برخود بد این بود که دهنمو میبستم و با دست وارد #عمل میشدم...😐
تعجب کردم...این همان حسین آقای سر به زیر بود؟؟؟



@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده:یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی7
#پست۷

کنجکاوانه چشمانم را میگرداندم...😃
مادر در اتاقی را باز کرد....خدای من😳...تمامی اتاق با فونت های مختلف واژه #شهرزاد را نوشته بودند....عکسهای من سوار بر تخته شاسی های کوچک و بزرگ...اتاقی کرم و قهوه ای...با شادی 😄روی تخت چوبی که با روتختی کرم و کاراملی پوشیده بود نشستم...
من_مادراین محشره!!!‌....🙏🏻
مادر لبخندی زد و کنارم نشست...من را روی تختخوابانید و موهایم را باز کرد...🙆🏼
خرمن موهای طلایی رنگم سرکشانه به روی صورتم ریخت...
مادر دستش را میان موهایم فرو برد و بوسه ای به پیشانیم زد...🙃

مادر_وقتی رفتی من هم به اصرار پدر بزرگت به تهران اومدم و اینجا ساکن شدم...هنوز باورم نمیشه که عشق آتشین دنیل چطور اونطور خاموش شد...😢

قطره اشکی از چشمش چکید و چقدر برای من سخت بود دیدن اندوه عزیزی که هفت سال دور از او زیسته بودم...☹️
دستش را میان دستانم گرفتم...معلوم بود هنوز عاشق پدر است...💔
مادر_توهنوز #اسلام رو...
میان حرفش پریدم...🙍🏼
من_نه هنوز #بهایی ام


@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده:یه بنده خدا