#رمان_گل_محمدی7⃣
#پست۷کنجکاوانه چشمانم را میگرداندم...
😃مادر در اتاقی را باز کرد....خدای من
😳...تمامی اتاق با فونت های مختلف واژه
#شهرزاد را نوشته بودند....عکسهای من سوار بر تخته شاسی های کوچک و بزرگ...اتاقی کرم و قهوه ای...با شادی
😄روی تخت چوبی که با روتختی کرم و کاراملی پوشیده بود نشستم...
من_مادراین محشره!!!....
🙏🏻مادر لبخندی زد و کنارم نشست...من را روی تختخوابانید و موهایم را باز کرد...
🙆🏼خرمن موهای طلایی رنگم سرکشانه به روی صورتم ریخت...
مادر دستش را میان موهایم فرو برد و بوسه ای به پیشانیم زد...
🙃مادر_وقتی رفتی من هم به اصرار پدر بزرگت به تهران اومدم و اینجا ساکن شدم...هنوز باورم نمیشه که عشق آتشین دنیل چطور اونطور خاموش شد...
😢قطره اشکی از چشمش چکید و چقدر برای من سخت بود دیدن اندوه عزیزی که هفت سال دور از او زیسته بودم...
☹️دستش را میان دستانم گرفتم...معلوم بود هنوز عاشق پدر است...
💔مادر_توهنوز
#اسلام رو...
میان حرفش پریدم...
🙍🏼من_نه هنوز
#بهایی ام
@Chadorihay_bartar❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده:یه بنده خدا