🌺

#چشم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#حجاب یعنے .... #احترام به #جامعه .




توی اتوبوس کنار یک خانم #بد_حجاب نشسته بودم که گفت: مگه مریضی که انقدر خودتو پیچوندی؟
پرسیدم: با منی؟
گفت: بله! با تو ام و همه ی بیچاره های مثل تو که گیر کرده اید توی افکار عهد عتیق! اذیت نمیشی با این پارچه ی دراز دور و برت؟ خسته نمیشی از رنگ همیشه سیاهش؟
تا آمدم حرف بزنم گفت: نگاه کن ببین چقدر زشت میشی ، چرا مثل عزادارها سیاه می پوشی؟ و بعد فقط بلدید گیر بدید به امثال من.
خندیدم و گفتم: چقدردلت ﭘُربود دوست من!هنوزاگرحرف دیگری مانده بگو.
خنده ام را که دید گفت: نه! حرف زدن با شماها فایده ندارد.
پرسیدم #ازدواج کردی؟ گفت: بله.
گفتم: من کاملا #حجاب میکنم به هزار و یک دلیل. یکی از دلایلش حفظ زندگی ِتوست!!
با تعجب به چهره ام نگاه کرد.
گفتم #خدا قبل از دستور دادن به من که خودم را بپوشانم به #مرد ها می گوید؛مراقب نگاهتان باشید.
#تکلیف من یک چیز است و تکلیف مردان یک چیز دیگر. این تکالیف مکمل هم اند،
یعنی اگر مردی زل زد به من، پوشش من باید مانع و حافظ او باشد،
و من اگر حجاب درست و حسابی نداشتم کنترل نگاه مرد باید مانع و حافظ من باشد.




#همسر تو، تو را “دید”، کشش ایجاد شد، و انتخابت کرد.
کجا نوشته شده است که همسرت نمی تواند از تماشای زنانی غیر از تو لذت ببرد، وقتی مبنای انتخاب برای او #نگاه است؟!
گفت: خوب… ما به هم تعهد دادیم.
گفتم: #غریزه، منطق نمی شناسند، تعهد نمی شناسد. چه #زندگی ها که به #چشم خودم دیدم چطور با یک نگاه #آلوده به باد فنا رفت.من پوشش کامل دارم، تا اگر روزی همسر تو به تکلیفش عمل نکرد، و نگاهش را کنترل نکرد، زندگی تو، به هم نریزد.همسرت نسبت به تو #دلسرد نشود. #محبت و توجه اش نسبت به تو که محرمش هستی کم نشود.من به خودم سخت می گیرم بخاطر حفظ #خانه و #خانواده ی تو.
من هم مثل تو #زن هستم. تمایل به تحسین زیبایی هایم دارم.من هم دوست دارم #تابستان ها کمتر عرق بریزم، #زمستان ها راحت تر توی کوچه و خیابان قدم بزنم.من روی تمام این علاقه هاخط قرمز کشیدم،تا به اندازه سهم خودم حافظ ِ گرمای زندگی تو باشم.
سکوت کرده بود.
گفتم؛ راستی… هر کسی در کنار تکالیفش، حقوقی هم دارد.حق من این نیست که زنان ِ جامعه ام با موهای
رنگ کرده ی پریشان و صد جور جراحی ِ زیبایی چشم های همسر من را به دنبال خودشان بکشانند.حالا بیا منصف باشیم. من باید از شکل پوشش و آرایش تو شاکی باشم یا شما از من؟
بعد از یک سکوت طولانی گفت؛
هیچ وقت به قضیه این طور نگاه نکرده بودم … راست می گویی..
@chadorihay_bartar
🌺
Photo
‍ بیـن ایــن انسانـــهای رنگــارنگـــ! 👥
که خیـــره می شــوند و معــذب می کننــد تــو را... 👀
نگـاه جــوانــکی کــه،زودتــر از تـــو ســرش را بــه زیــر می انـــدازد؛ 😌
تـــا دل مـــولایـــش را نشـــکنـد... 👌🏻
.
یــک دنیـــــا #دلخــــوشـــی ســـت...
.
و زمـــزمه ای کـــوتــاه:
مــــرا عهــــدی ست با جـــانان... 😍
.
.
.
در کوچه و خیابان نگاه را از حیا!
میهمان سنگ فرش خیابان می کنیم؛ 😊
و درزهای بهم پیوسته کف پیاده رو را می شماریم...
تا نکند چهره به چهره! 🙄
صورت به صورت!
نگاه به نگاه #نامحرمی افتد... 😖
.
اما بعضی ها صفحات اجتماعی را غافل اند!
غافل از اینکه #چشم پیغام رسان #دل است! 😓
.
.
ای برادر!
عکس با ریش و محاسن با ادیت نورانی!
دست با انگشتر فیروزه و عقیق یمانی!💍
حالت ایستاده و نشسته با برادران ایمانی! 👥
.
ای خواهر!
عکس سجاده و چادر نماز در اتاق عرفانی! 📿
عکس از گونه ی نصفه و چشم بارانی!🙄
جمع دوستان و کافه های اعیانی!👭
.
نیست در #شان یک یار سیدخراسانی!!!😔❤️
.
.
.
.
درج کامنت با ادبیات بسیار دخترانه و پسرانه!
اینها بخشی از مشکلاتی ست که ما مذهبی ها! در گیر آن هستیم...🙁
خواسته و یا ناخواسته...
.
.
اگر در فضای حقیقی مواظب رفتار و نگاه و کلام مان هستیم!
در فضای مجازی هم باشیم...☝️🏻
.
.
عکس با هزار ژست و مدل گذاشتن در این صفحات! 💥
مانند این است که سر چهارراه شهر؛
ایستاده و ژست بگیریم! 😫
و به تعداد فالوور های مان چه دختر و چه پسر!
تماشا کنند مارا... 😨
.
.
مواظب باشیم #دل ها را نلرزانیم... 😓
.
.
عهد با #جانان را فراموش نکنیم...!!

@chadorihay_bartar
📢 قابل توجه خانم های #بی_حجاب

یادت باشه تا موقعی که برا #چشم_چرون_ها لذت بخش باشی، دنبالتن 

بعدش با یه #عروسک شارژ تموم کرده 
هـــــیچ فرقی نداری...
@chadorihay_bartar
@chadorihay_bartar
#چشم_پاک

ای برادر،
⇤مردان باغیرت
قبـ↷ـل از اینکه زن ِمُحجّبـه
داشته باشند⇣

[چشمــانِ]مُحجّبـه دارند.

﴿به مردان بگوچشم های خود را
ازنگاه ناروا فروبندند﴾

📖 نور_آیه ۳۰
#صبح يعنى
همه ى شهر پراز بوى #خداست
عابرى گفت
که اين مطلق ناديده #کجاست؟؟
#شاپرک پر زد و با رقص خود آهسته سرود
#چشم دل بازکن
اين بسته به افکار شماست.

#سلام_صبح_بخیر

@chadorihay_bartar
تو خیمه هنوز
من سرلشگرتم
بی تاب لبِ
خشک اصغرتم
من خواهرتم،
جای مادرتم


#داداش_من_خودم_بزرگت_کردم
#چشم_انتظار_شب_چهار_محرمم

♥️ @chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_ششم
#خواستگاری

عباس آقا کجان؟؟
میان ان شا الله رفته مسجد
بسلامتی
این دومین بار که آقای کمالی این سوال رو از آقاجون پرسید
و برای بار چندم بود که مامان به خانم آقای کمالی تعارف می زد
که توروخدا بفرمایید
و صدای جیلینگ جیلنگی هردفعه مقدمه و بعد صدایی با افاده تمام گفت:
ممنون
مامان نگران گفت:
حاجی با اجازه ...
راضیه خانم مادر چایی رو بیار 
چای ریختم ولی اصلاً به رنگ و لعابش فکر نکردم
آخه من اصلا آماده نبودم  ..
من آماده ی هیچ چیزی نبودم
چادرم رو مرتب کردم و وارد اتاق شدم  سلامی کوتاه کردم
و اونا  جواب دادند
چای رو  دور گرفتم و نشستم
مهناز خانم همسر آقاکمالی حسابی ور اندازم کرد
قیافه اش حالم رو یکجوری می کنه با اکراه چادر کیپور روی سرش انداخته
ولی من می تونم سینه ریز گُنده اش و پایین گوشواره هایش را ببینم
دستانش پر از طلاست چقدر نفرت انگیز...
حمیدهم که انگار نه انگار اومده خواستگاری چشماش خانه رو متر می کنن ..
حتی چهار زانوهم که می شینه باز  یک سر و گردن از همه بلندتره
صورتش از دفعه قبل استخونی تر می زنه  میتونم حرک سیب گلوش رو ببینم پ
عینک بزرگش به صورتش نمیاد
اصغر آقا و آقاجون سرشون توی همه و می خندن
مامان گلو صاف می کنه و آقاجون خودش رو جمع می کنه اصغر
آقا چای رو فورت بالا میکشه و می گه :
خب بریم سر اصل مطلب...
حاجی این پسرماکه اینجا نشسته  25 سالشه  لیسانسشو گرفته و سربازی ام رفته  کار و بار و خونه و غیره و ذلکشم جوره فقط یه عروس کم داره که بشه چراغ خونش که اونم
مهناز خانم به پای شوهرش می زنه حس می کنم اونم از من متنفره
و ادامه می ده:
بله حاجی اجازه بده برن حرف بزنن هرچند حرفی نیست ولی خب
آقاجون دستی به رییشش می کشه و می گه:
اجازه ماهم دست شماست می تونن....
حمید یک دفعه بلند می شه و من احساس می کنم الانه که سرش به سقف بخوره مامانش  پاچه ی شلوارش را می کشه و زیر لب غر می زنه
اصغر آقا زیرلب می خنده و آقاجون متعجبانه سرتا پاش را ورنداز می کنه...
توی دلم می گم حمید تو چقدر به دلم نمی شینی
من هم بلند می شم راه رو نشونش می دم و هردو وارد اتاق می شیم و روی زمین میشینیم
حتم دارم خواهر ها و برادرم فال گوش به در ایستاده ان
حمید می گه:
خب بفرما
چی بگم
حرفی نداری؟؟
نه!
یعنی قبولم کردی؟؟
نه!
متعجب نگاهم می کنه
و ادامه می ده:
پس حالا که قرار به رکی شد بزار پس منم بگم ..
من اصن زن نمی خواسم به بابام گفتم میخوام برم خارج اونم گف الا و بلا زن میگیری بعد باهم میریم منم گفتم زن میگیرم ولی تنها می رم 6 ماه هستم 6 ماه نیستم خلاصه که توافق کردیم اونم گف کیو میخوای منم گشتم دیدم تو خوبی ..
برعکس دخترای دیگه سر به زیری
خوشم اومد ازت ..
اونروز که حاجی زد تو گوشت میخواستم بپرم دهنشو...
ناخود آگاه برگشتم و گفتم:
اولا تو نه و شما بعدم احترام خودتونو حفظ کنین شما اینجا حرمت مهمون دارین
اگه تو کوچه بود جواب حرف زشتی که قراربود بزنین می دادم
باورم نمیشد این من بودم که جواب می دادم ..
خدای من حمید بلند شد و از اتاق بیرون رفت صدای بقیه آمد که پرسیدند وا 2 دقیقه شد اصلا و جواب اصغرآقا که جوان های حالا مثل ما نیستند و همه خندیند..
من هم پنج دقیقه ای تا آرام شدم صبر کردم و بعد بیرون رفتم
چقدر تند چقدر سریع چقدر...
می گم آماده نیستم همینه
این چه رفتاری بود این چه طرز صحبت بود با خواستگار ادبم کجارفته بود
حمید ساکت بود و تا آخر مجلس هیچ چیزی نگفت
تا  اونا رفتند خیالم راحت شد که از شر این اتفاق راحت شدم
حالا می تونم یک دل سیر به خودم فکر کنم اما یک هفته بعد خلوتم شکست و مادر حمید زنگ زد مامان هاج و واج که من چه جوابی بدم من هم با سر اشاره کردم که
نه 
مامان هم با احترام گفت جواب دختر ما
نه
پس از چندلحظه چشمانش گرد شد یک  علامت سوال بزرگ و گوشی رو گذاشت..
چیشد مامان؟؟
هیچی خوب شد گفتی نه چه بی ادب..
بگو مامان دیگه
تا گفتم نه 
مهناز خانم گفت میدونستم لیاقت حمید منو نداره گدا گشنه ها....
خون خونم رو میخورد پس حقشون بود اونطور اون شب حرفم را رک حالی پسرک دیلاق کردم...


ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_پنجم

دوهفته ای از آمدنمان به خانه ی جدید می گذرد
و من بیشتر و بیشتر به خودم فکر کرده ام که من چه کسی هستم
چه شخصیتی دارم و چرا زودتر به این فکر نکرده بودم که کمی در مورد خودم فکر کنم,
خودم را مدام زیر سوال می بردم
به همه چیز شک می کردم
به همه چیز نگاه دیگری پیدا کرده بودم
نمی دانم چرا با آوردن کلمه ازدواج و خواستگاری حالم دگرگون شده بود
چون شنیده بودم هر انسان باید بتواند خودش را آنقدر خوب بشناسد
تا بتواند روی بقیه تاثیر بگذارد
و آدم دوست داشتنی بشود
مگر نه اینکه ازدواج هم یک تاثیر بزرگ بود,
جابه جایی ما اواسط اسفند رخ داد
و پدر و مادرم با توافق خانواده کمالی تصمیم گرفتند
مراسم اول خواستگاری در ایام عید اتفاق بیافتد,
هنوز هیچ حرفی مبنی بر مواقق یا مخالف بودنم به هیچ کدام از اعضای خانواده ام نمی گفتم
من گیر بودم گیره خودم
اینکه می خواهم چکار کنم
دلم می خواست خودم را بشناسم
دیگر وقتی نماز می خواندم
هیچ چیزی درک نمی کردم
احساس پوچی می کردم
یعنی من آنقدر سست ام که در مقابل یک اینچینین اتفاقی زانو بزنم و تسلیم شوم و بدون آنکه سردی و گرمی خودم را چشیده باشم سردی و گرمی زندگی دیگری را بچشم 
نه اصلاً نمی شد
سر سفره هفت سین آرزو کردم تا کمی از حالت سردرگمی در بیایم
من خالی بودم طبل تو خالی مثل یک طوطی

چندسال مهم زندگی ام مدام درس خواندم و خواندم و از همه چیز به خصوص خودم غافل شدم,
تلویزیون آغاز سال 1386 هجری شمسی را آغاز کرد در حالی که من خودم را در سال قبل گم کرده بودم,
نه ازدواج مسئله ی من نبود
من دچار یک بحران شدم یک بحران برای خودشناسی,که من کی ام,کجا هستم و به چه سمتی می روم,
چه زندگی ساده و احمقانه ایست که روی یک خط فقط بخوانی بخوانی بخوانی و دست آخر سر یک مسئله کوچک بهم بریزی آنقدر که خودت را زیر سوال ببری,

روز سوم عید بود که خانواده کمالی مهمان ما بودند,
مادر تاکید کرد که لباس خوب بپوش چادر رنگی تمیز سرت کن و با وقار راه برو
کمی روبروی آینه خودم را ور انداز کردم انگار که یک آدم جدید در آینه می دیدم
آینه! آینه مرا یاد آینه رویاهای همیشگی ام می اندازد,آینه ای که افتاد و هزار تکه شد
شاید این من بودم
بلاتکلیف به لباس های آویزان شده ام نگاه می کردم که خواهرم حمیده کنارم سبز شد,
یجوری نگاه می کنی این کمدو که انگار ده دست لباس مهمونی توشه
بابا دو دست هست
یا آبی یا صورتی
آبی بپوش...
به او خیره می شوم با 18 سال سنش صورتش شبیه 5 سالگی اش مانده  دستش را می گیرم و می گویم
حمیده من چکار کنم
من واقعاً ..
واقعاً...
دلم نمی خواد
انگشت اشاره اش را روی لب هایم می گذارد و می گوید:
هیسسس نگو که آقاجون غیظ می کنه عینکت خوردشده دختر جون
خب آبجی میان و میرن تو هم بگو نه 
نه نه حمیده تو حالمو نمیفهمی ...
من خودمو گم کردم حمیده...
لب پایینش را گاز می گیرد و می گوید:
وای خدا مرگم بده
دور برش را نگاه می کند و می گوید:
نکنه عاشق شدی ...
پوزخندی می زنم و می گویم:
عاشق..
عاشق کی ؟
عاشق چی؟
من اصلا کسی رو نمی بینم که عاشقش بشم من اصلا...
ازبس خواهر من سرت تو کتابه,بابا دربیار اون سرتو از کتاب یکم دور و برتو نگاه کن بلکه عاشق شدی
عشق چیه!
عاشق کجاست! 
من ....من ...من...
بسه دیگه راضیه حالمو بدکردی انگار واقعا راست میگن اینا که درس خونن یه جوری ان

مادر از راه می رسد و می گوید:
بس کنین دخترا زود باش راضیه نیم ساعت دیگه میان
و من احساس یک مترسک را دارم  
بی قلب
بی احساس
من خالی ام  و شاید پوشالی
من پرازخالی ام م
چرا؟؟
از خودم می پرسم
چرا اینچنین حسی را دارم ....
حس آدم معلق در هوا
حس عروسک خیمه شب بازی  
خدایا کمکم کن...
گفتم خدا ...
اره خدا  ...
 راستی خدا کجاست ؟؟

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_چهارم

جا به جایی به لطف کمک های رفقای عباس به خوبی انجام گرفت،
بعداز پایان کارها پدر رفت تا پول ماشین را حساب کند و برای خانه ی جدید شیرینی بخرد,
چادرم را در آوردم کف دست هایم را به هم زدم و به خواهر هایم حمیده و عالیه خطاب کردم که:
خب دخترا وقت نشستن نیست پاشین پاشین که هرچه زودتر باید تمام این وسایلو جاگیر کنیم
راستی یادتون نره تو این خونه دخترا یه اتاق پسرام یه اتاق و به احمد برادرم کوچکم اشاره کردم
همه غُر,غُرکنان مشغول کار شدند مادرم هم ذوق خانه ی جدیدش را میکرد و مدام میگفت نگاه کن راضیه چقدر کابینت دارد   چه پنجره های بزرگی هم دارد
باغچه اش را دیدی و زیر لب زمزمه می کرد اصغرآقا خدا خیرت بده باعث و بانی کار خیر شدی
مدام به اتاق ها سرک می کشیدم مبادا یکی از بچه ها از زیر کار دربرود
خودم هم دستمال دستم گرفته بودم و به کمک مادر خاک از روی بشقاب ها و ظرف ها می گرفتم تا همه چیز تمیز تمیز باشد
در حین کار مادرم گفت:
راسی راضیه یه چیزی میخواستم بهت بگم
بگو مامان
همانطور که از گرد و خاک بعضی از ظرف ها به عطسه افتاده بود گفت:
این آقا کمالی رو که میشناسی هم محله ای قدیممون
کمی فکر می کنم:
اهان اصغر
عه اصغر چیه دختر
بهش می گفتیم اصغر آقا کمالی
کارخونه دارن وضع خوبن
از دار دنیام دوتا پسرداره حامد و حمید
حمید!
حمید! چقدر این اسم برایم آشناست
دستم را بروی گونه می کشم همان جای سیلی پدرم روز اعلام نتایج روبروی کافی نت
اهان فهمیدم میشناسم پسرشو همون که درازه لاغره عینکیه
مادرم کارش را رها می کند
و چنگ به دامن سفید گل صورتی اش می زند و می گوید:
وا دختر!! قشنگ حرف بزن درمورد پسر مردم
باخنده می گویم:
مامان شمام امروز گیردادی به ادب من حالا چرا انقد از اونا حمایت می کنی خب مگه پسره غیراینه
پسره خوبیه اینطور درموردش نگو
نمیدانم چرا آنقدر دوزاری ام دیر می افتد احتمالا قضیه بودار بنظر می رسد  به آرامی درحالی که دستم را زیر شیر ظرفشویی می شویم می گویم:
حالا خبریه!!
مادر درون کابینت را نگاه می کند و می گوید:
خبر که,
بعداز کمی مکث آرام می گوید:
خواستن که برا پسرشون بیان خواستگاری
چشمانم گرد می شود,
تا الان که درست وسط 20 سالگی قرار گرفته ام جرات فکر کردن به خواستگاری و این جورصحبت ها را نداشتم کمی جا میخورم و توی فکر می روم
چاقویی برمی دارم وکارتن بعدی را باز می کنم,
راضیه موقعیت خوبیه پسرِ وضعشون خوبه درس خوندم هست
جوابی برای حرف های مادرم ندارم حسابی فکرم درگیر است باخودم با خودی که انگار یکهو با آن روبرو شده ام
مادرم با تشر می گوید:
راضیه چته چرا ماتت برده خوب نیست هنوز خبری نشده بری تو خیالات
به خودم می آیم و به مادرم نگاه می کنم:
باید فکر کنم,
فکر کردن نداره میان و میرن حرف میزنین شایدم خدا خواست و
 صدای زنگ آیفون بلند می شود
خواهرها و برادرِ کوچکم سمت آیفون می دوند و دعوا می کنند که چه کسی زودتر جواب بدهد که من سر می رسم و یک نیمچه دادی می زنم و همه شان کنار می روند
کیه؟؟
همسایه ام!
بله!!؟
تشریف میارین دم در عزیزم
بله الان
در چهار چوب آشپزخانه می ایستم می گویم:
مامان یه خانمس میگه بیاین دم در
وا کیه ما که اینجا کسی رو نمیشناسیم خودت برو نمی بینی وضعمو
و به دامن کوتاه وبلوز آستین کوتاهش اشاره می کند
که احتمالا حوصله پوشاندشان و تا دم در رفتن را ندارد
باش پس خودم می رم
چادر مشکی ام را از گوشه اتاق بر میدارم و تکانش می دهم ذرات غبار در فضا به حرکت در می آیند,
کشش را پشت گوشم می اندازم  و تا حیاط می دوم
در آهنی کوچک را باز می کنم,
زن جوانی با قد متوسط که یک چادر رنگی را با مهارت پوشیده جوری که ابروهایش پیدانیست
ولی می توانم ببینم چه روسری حریر صورتی سرش کرده و چشمان روشنش که  زیر آفتاب برق می زد
همراه با یک سینی پر از ظرف غذا روبروی در ایستاده
سلام من خانم لطیفی هستم  بی زحمت
و سینی را بدستم می دهد
هاج و واج مانده ام!!
دستتون دردنکنه ولی اینا چیه
اینا یه خوش آمد گویی ناقابله
برای همسایه ی عزیز
نمیدانم چه بگویم فقط تشکر می کنم و کمی براندازش می کنم
بنظرم مرتب و منظم می آید انگار از دل یک
مهمانی بیرون آمده
لبخندش بسیار زیباست
می پرسد:
مادرتون نیستن؟
چرا چرا  ولی ببخشید دستشون بنده بفرمایید تو خانم لطیفی
خیلی ممنون عزیزم می دونم الان شرایط مهمونی نیست منم بچه هام خونه منتظرن تنهان با اجازتون راستی اسم شما چیه ؟
هول می کنم
راضیه!
منم هاجرم خیلی خوشحال شدم شمارو دیدم برین تا غذا سرد نشده بزارین روی گاز فقط ببخشید کمه
سلام به مادر هم برسونید
بازم ممنون هاجرخانم  لطف کردید
سرتکان می دهد و می رود
با نگاه دنبالش می کنم
دو خانه بعد از خانه ما خانه ی هاجر است...

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_سوم

پس از اعلام قبول شدنم در دانشگاه دولتی آن هم شهر خودمان
مادرم حسابی خوشحال بود مدام قربان صدقه ام می رفت
اسفند دود می کرد و در خلوت هایمان از آرزوهایش می گفت
در یکی از همین روزها که فرصتی برای تنها شدن من و مادر پیش آمد
مادر نشست کنار سماورِ همیشه روشنمان دو استکان چایی ریخت و صدایم زد
من هم کنارش نشستم و با مهر نگاهش می کردم.
راضیه مامان 👩‍❤️‍👩
قربونت برم میخوام یه چیزی بگم فقط بین من بمونه و تو و خدا ...
نگران میشوم..
بگو مامان خیال تخت...
دستش را زیر رو میزیه سماور برد و یک پاکت سفید پاره پوره که بعضی جاهایش رو به زردی میرفت
توی دستش گرفت و گفت:
راضیه خودت میدونی ما چقد سختی کشیدیم تو این زندگی
همین که خرج بخور و نمیرمون درمیاد خدارو شاکریم
ببین مامان تو بعد از داداشت
اولین دخترمنی که پاتو میزاری دانشگاه میدونی که خواهر بزرگترت آسیه درسو دوس نداشت
ماهم اجازه دادیم ازدواج کنه
از این حرفا بگذریم بعضی وقتا من برا همسایه ها و آشناها سبزی پاک میکردم میشستم خورد می کردم وقتایی که شما مدرسه بودین منم یکاری میکردم واسه روز مبادا
حالا این روز مباداس
مامان
این نتیجه یک سال زحمت و سبزی خورد کردنمه
برو برا خودت و دانشگات هرچی میخوای بخر مادر به باباتم هیچی نگو
با تعجب به چشمان مادرم خیره شده بودم در خوب بودنش شک نداشتم ولی حدش برایم قابل حدس نبود خودم را در آغوش مادرم انداختم و دستانش را بوسیدم  
مادر هم خندید و گفت:👩‍❤️‍👩
خوبه خوبه  بسه دختر هیس هیس حالا خواهرات بیدار میشن ..
من هم خودم را جمع جور کردم پاکت را زیرلباسم قایم کردم استکان چایی را سر کشیدم

چندماهی از رفتنم به دانشگاه می گذشت تمام دلخوشی های زندگی ام شده بود دانشگاه و درس تمام سعی ام را می کردم و در این راه موفق بودم
همزمان با من برادر بزرگترم عباس هم به سربازی 👩‍🚀رفته بود و سرزدن های گاه و بی گاهش دلیل شادی ما می شد
می گفتیم و می خندیدیم او از خاطرات سربازی اش می گفت و
همه ی ما از خنده غش می کردیم.
بعد از آن روز که حمید پسر آقای کمالی را دیدیم انگار پدر بعد از 5 سال دوباره سراغ رفیق و هم محله ای قدیمی مان را گرفته بود او توانسته بود یک شغل خوب برای پدر جور کند 
اوضاع بهترشده بود خواهرم عروسی کرد و پدرم با کار جدیدش توانست یک ماشین بخرد و درکنار کارش به عنوان نگهبان یک کارخانه گاه و بی گاه مسافرکشی هم بکند
با همه ی تلاش های پدر برای زندگی توانستیم خانه کوچک و تنگمان را بفروشیم
و یک خانه جدید نسبتا بزرگتر با دو اتاق و فضا و محله بهتر پیدا کنیم ..
روزی که پدر اعلام کرد باید اثاث هایمان را جمع کنیم و از این خانه برویم بال در آوردم سریع به بالاخانه ی محبوبم رفتم چند دقیقه آنجا نشستم و به همه ی لحظات خوب و بدی که داشتم فکر کردم
سرم را روی زانوهایم گذاشتم و کمی گریه کردم کتاب هایم را از آنجا جمع کردم و درون جعبه های میوه گذاشتم  همه ی ما آماده بودیم برای رفتن از این خانه و امیدوار بودیم خانه ی جدید اتفاقات بهتری در دل داشته باشد
دلم می خواست بهترین لباسم را بپوشم  روسری زرشکی بلندم را انتخاب کردم و هنرمندانه زیر گلویم گره زدم و چادرم را روی آن بسر کردم
حس خوبی داشتم از در خانه که بیرون آمدم عباس با موتور از ته کوچه بوق زنان آمد
برایش دست تکان دادم دقیق تر که شدم متوجه شدم این مثل عباس سر کچلی دارد ولی عباس نیست خجالت کشیدم و چادرم توی صورت کشیدم موتور به من نزدیک تر شد و در 1 متری من ایستاد 
معلوم بود همه شان سربازن و دوست های عباس,
عباس, منتظر ایستادن موتور نشد و از ترک موتور پایین پرید و دستش را زد سرشانه پسری که بوق زده بود و گفت برو جلوتر تا صدات کنم,
سلام راضیه تو اینجا چکار میکنی؟؟؟
سلام داداش خب آماده شدیم برا اثاث کشی کجابرم!!!
اهان ..آقاجون کجاست؟؟؟
رفته ماشین بگیره
اینا کی بودن ؟؟؟
کیا؟؟؟
همینا که با موتورت اومدن دیگه .
اهان,
رفقای پادگانن
تو برو تو واینسا تو کوچه خوبیت نداره..
سرم را به علامت موافقت تکان دادم و به خانه رفتم ...
عباس با کفش پا روی موکت های سبز خانه گذاشت و آمد تو و به آشپزخانه رفت و کابینت ها را وارسی کرد..
داداش همه رو جمع کردیم چی می خوای؟؟
هیچی می خوام برا این زبون بسته ها آب ببرم کلشون داغ کرده بیچاره ها...
به کلمه زبان بسته میخندم و می گویم:
برو داداش من توی کارتن هارو می گردم پیدا کردم میارم براتون ...
سرش را تکان می دهد و به سمت درخروجی می رود.
یک پایش را بیرون می گذارد که انکار خسته شده بر می گردد و می گوید: پس راضی صدام کن خودم میام می برم تو نیا بیرون ...
سرم را به علامت تاکید تکان می دهم  و هیچ حرفی برای غیرتش که خوب
می شناسمش ندارم....

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_دوم

👨🏻‍💼قبول می شی؟؟؟
🤷🏻‍♀بله آقاجون ...
👨🏻‍💼مطمئنی؟؟؟
🤷🏻‍♀ب   ب  له آقاجون مطمئنم...
👨🏻‍💼پس پاشو اماده شو میبرمت همونجا که گفتی...
🙍🏻کافی نت آقاجون؟؟؟؟
👨🏻‍💼نمیدونم .پافی پت تافی نت  پاشو بریم ببین چی شده قبول شدی یانه.
🙋🏻قربونت بشم آقا جون الان آماده میشم. .
روی پا بند نیستم
آقاجون یک سیگار روشن می کند و پک عمیقی به آن می زند
سیگارش تمام نشده  آماده چادر به دست روبه رویش سبز می شوم ..
او هم بلند میشود و به سمت حیاط خانه می رویم
در را برای موتورش🛵 باز می کنم  و خدا خدا می کنم زودتر برسم تا از نتیجه مطلع بشوم ...
پشت سر آقاجون می نشینم و حرکت می کنیم...

آقاجون کنار موتورش ایستاده و سیگار می کشد و من پشت سیستم دستان یخ کرده ام را به هم فشار می دهم
و آن هارا ها می کنم....
خودم را بی اعتنا به نگاه های صاحب کافی نت نشان می دهم
پسر جوانیست که اوهم مثل من عینک زده و کتاب جلویش باز است و گه گاهی چیزهایی از روی کتاب تایپ می کند,
نمی دانم اینترنت آنقدر سرعتش کم شده یا من بی طاقت شده ام ،دیگر توجهی به نگاه های گاه و بیگاه آن پسر ندارم,
کف دستم را روی میز می کوبم و تو دلم به سرعت اینترنت و سازنده اش بد و بیراه می گویم,
نفس عمیق می کشم که پسر جوان را می بینم به سمتم می آید و بالای سرم می رسد
میتوانم ببینم که چقدر قدش بلند است انگار برج ایفل بالای سرم سبز شده
می پرسد:
🙎🏻‍♂مشکلی پیش آومده خانم؟؟؟
🙎🏻خیلی سرعتش کمه...
🙎🏻‍♂اتفاقا سرعت سیستم های ما بالاست اجازه بدین من چک کنم ...
و صندلی سیستم کناری را کنار صندلی من می کشد و می نشیند ..
یک جوری که نفهمد سعی می کنم صندلی ام را از او دورتر کنم احساس خوبی ندارم .
دنبال بهانه ام که به ذهنم فکری خطور می کند کمی با خودکارم بازی بازی می کنم که بعد به زمین می اندازم
کمی دورتر از دسترس پسر که تمام حواسش به سیستم است من بلند می شوم خودکارم را برمی دارم و صندلی را با فاصله تر از او می گذارم و می نشینم
کمی هم چادرم را توی صورتم می کشم...
صفحه مورد نظرم باز می شود
دستانم می لرزد باورم نمی شود
از پشت سیستم بلند می شوم و به سمت آقاجون می دوم نمی دانم چرا به کله ام می زند که کمی آقاجون را اذیت کنم ...
چهره مظلومانه و غمگین به خودم می گیرم می گویم
آقاجون
-:چیشد???
چته???
چرا غنبرک گرفتی نکنهههه ...
و بی مقدمه یک سیلی محکم توی صورتم می زند چنان که برق از چشمانم پرید  ...
نمی دانستم چکارکنم ...
آقاجون پشت سرهم فحش و بد و بیراه زیر لبش می گفت و موتورش را روشن می کرد ...
داد زد بیا اینجا توهم واسه ما آدم نشدی ...بیا سوار شو ...
به خودم آمدم و گفتم
آقاجون مهلت بده قبول شدم دولتی قبول شدم ...
صاحب کافی نت که از رفتار آقاجون بیرون آمده بود راست راست نگاهمان می کرد .
آقاجون هم با لحن بدی گفت:
دروغ نگو خاک برسرت,دروغ نگو...
صاحب کافی نت  جلو آمد بازوی پدر را گرفت و گفت:
حاج آقا دخترت راست میگه ...
آقاجون که وقتی جوش بیاورد نمی شود جلویش را گرفت
دستش را از دست پسر بیرون کشید و گفت:به تو چه اصن....
پسر با تعجب گفت:حاجی زشته جلو مردم ما تویه محله بودیم  هم دیگه رو میشناسیم ،،
من پسر اصغرآقا کمالی  ام ...
آقاجون که انگار آب سرد روی آتشش ریخته باشد
قیافه اش را عوض کرد همیشه جلوی مردم بهتر بود ..
از موتور پیاده شد روی پسر را بوسید و گفت:
ببخشید آقا حامد نشناختم ماشاالله بزرگ شدی پسرم ...
حمیدم حاج آقا 
عه عه حمید توییی ماشاالله من خودم اَذان توگوشت خوندم ...
سلامت باشی حاجی ولی مهم تر از اون اینکه  دخترتون قبول شدن ...
پدر نفس عمیقی کشید نگاه چپی بمن کرد و بعد به حمید گفت:
بابا اینا خوبن؟؟؟
حمید هم نفس عمیقی کشید و گفت بله و دست آقاجون  را به معنی خدانگهداری  تکان داد و به داخل کافی نت رفت ...
حمید اِطلاعاتم و هرآنچه که لازم داشتم
برایم چاپ کرد و به دستم داد و گفت:
این دانشگاهی که قبول شدین منم لیسانسمو تازه از اونجا گرفتم اگه کمکی یا اطلاعاتی خواستین درخدمتم
تشکر کوتاهی کردم و از مغازه بیرون زدم ..
آقاجون انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشد مرا سوار موتور کرد و سیگارش را میان لبانش جای داد.
قبل از رسیدن به خانه یک جعبه شیرینی گرفت فهمیدم به خاطر من است ...
پدر محبتش را که نه ولی خشمش را بیشتر بروز میداد
جای انگشتانش تا روز اول دانشگاه روی صورت زق زق میکرد...


ادامه دارد....

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
⚘به نام حضرت عشق⚘

#چشم _هایم_برای_تو

#قسمت_اول

تا چشم کار می کند بیابان است آفتاب دقیقا وسط آسمان جای گرفته و حرارتش آنقدر زیاد است که زبان در دهانم خشک شده ،
سر می چرخانم یک ساختمان متروکه با دیوار های قرمز و یک آیینه بزرگ بالای دیوار است.
می دوم تا خودم را به آن جا برسانم
از پایین ساختمان می توانم خودم را درون آیینه ببینم،
احساس می کنم آنچه می بینم به سبب چشمان بدون عینک ام است,
نزدیک تر می شوم نزدیک تر و نزدیک تر, درست است وحشت می کنم جیغ می زنم ولی از تشنگی زبانم در کامم مانده و صدایی از دهانم بیرون نمی آید
آینه از بالای دیوار به پایین می افتد و هزار تکه می شود,
دست بروی پیشانی ام می کشم و باز وحشت میکنم  من یک چشم اضافی در پیشانی ام دارم ..
دلم می خواهد فرار کنم پاهایم سنگین می شود به زمین می افتم چیزی درون پهلوم فرو می رود خدای من درد در کل بدنم می پیچید...
یک نفر با داد, و نامهربانانه صدایم می زند  و انگار پهلویم بیشتر درد می گیرد....

👩راضیه راضیه...پاشو پاشو نمازه پاشو
چشمانم را نیمه باز نگه می دارم پدرم را بالای سرم می بینم که با پایش به پهلویم لگد میزند و تا چشمه نیمه بازم را می بیند به سراغ خواهرم که رخت خوابش را کنارم پهن کرده می رود و جدی صدایش می کند...
نفس عمیقی می کشم و مثل همیشه دستم را کنار بالشتم میبرم و عینکم را روی چشمم می گذارم ...
من بدون عینکم هیچ بودم  .بدون عینک من همه چیز را تار می دیدم و انگار نیمی از بینایی ام به این عینک وابسته بود  ..
پدر مثل همیشه با لگد همه ی مارا برای نماز صبح بیدار می کند وقتی اینطور بیدار می شوم دلم می خواهد نماز نخوانم و پتو را روی سرم بکشم و به تمام داد و بیداد های پدر بی اعتنا باشم  ...
به زور خودم را از رخت خواب می کَنَم و به سمت آشپرخانه می روم ..
می دانم برای دستشویی  صف گرفته اند و خیلی طول می کشد تا نوبت من شود پس برای همین ترجیح می دهم از آشپزخانه برای وضو استفاده کنم ....
پدر بلند بلند نماز می خواند و مادر هم یک گوشه آرام آرام نمازش را تمام می کند ...
چادرنمازی که متعلق به خواهرم است را سرم می  کُنم,کوتاه است ولی توجهی نمی کنم دو رکعت نماز صبح می خوانم نمی فهمم آیا ذکر رکوع و سجده ام قبول است یا نه ...
پدرم سجده های طولانی می کند  توی دلم آشوب می شود ...چه حوصله ای دارد...

سریع به اتاق خواب می روم و کتابم را از زیر بالشتم بر می دارم.
خواهر و برادرهایم روی رخت خوابشان ولوو شده اند و انگار نه انگار که لحظاتی قبل برای چند لحظه ای هم که شده بیدار شده اند....
راهم را می گیرم و از پله های پشت بام بالا می روم
و به اُتاقَک دنج خودم می رسم ،اُتاق که نه یک فضای کوچک در آخرین پاگرد پله ها برای خودم درست کردم, برای خودِ خودم ...
خانواده ی ما با 4 دختر با احتساب من و 2پسر به علاوه ی  پدر ومادر یک  خانواده پرجمعیت محسوب می شود
ما خانه ی کوچکی داریم  یک اتاق خواب یک سالن برای 8 نفر آدم خیلی کوچک است خیلی خیلی کوچک برای همین برای خیلی کارها ما مشکل داریم , درس خواندن  خوابیدن , بازی کردن و  خیلی چیزهایه دیگر.....
امسال خواهر بزرگترمان عروسی می کند و ما هم از این بابت که او عروس شده خوشحالیم و هم از اینکه به اندازه ی یک نفر جا برای همه مان باز می شود...
تصمیم گرفتم امسال بیشتر از هرسال دیگرم درس بخوانم  ..
سال آخری هستم و می دانم باید دانشگاه دولتی قبول شوم و الّا  پدر هزینه دانشگاه آزاد نمی دهد یعنی ندارد که بدهد...
پدرم مستخدم یک مدرسه بود والان بازنشسته شده با پول هایی که ازقبل داشته یک وانت خریده و بارکشی می کند ...
از لحاظ اعتقادی خانواده مذهبی به شمار می رویم و پدرم خادمی مسجد را هم می کند ولی روحیاتش خشک است و کمی جدی مثل تمام قدیمی ها ...
ولی مادرم تنها امید برای زندگی کردن من است ...
من هم هروقت به اینجا می آیم فکرهای شاعرانه به سرم می زند, یکجور نشسته ام زندگی مان را مرور می کنم انگار آدم مهمی شده ام ...
کتابم را باز می کنم تا یک دور دیگر درس ها را مرور کنم چیزی تا پایان خرداد و روز کنکور نمانده باید بیشتر بخوانم بیشتر و بیشتر  ...


ادامه دارد......

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
🌺
#مطالعه_لطفا #نشر_حداکثری 👇👇👇👇👇👇👇👇 مطلب پایین حتما خوانده شود یک دقیقه بیشتر وقتتان نخواهد گرفت @Chadorihay_bartar
#سند_2030

دوستانی که حامی سند 2030 هستن بعضا از آموزش مسائل جنسی به کودکان جهت خودمراقبتی و مواردی مثل پوشش برهنه معلمان زن در غرب دفاع میکنند
دلیلشون هم این است که
«این چیزا باعث میشه #چشم و #گوش دانش آموزان سیر بشه و دنبال این چیزا نرن »!

پس چرا در جامعه غرب

1️⃣طبق گزارش #روزنامه_گاردین از کنگره اتحادیه تجار
به 52% از زنان انگلیسی از سوی #کارفرما نوعی #آزارجنسی صورت گرفته

2️⃣طبق آمار از هر 4 زن #سوئدی به یک زن تجاوز شده

3️⃣سایت RAINN اماری داد که در آن هر #107_ثانیه به یک نفر در #آمریکا #تجاوزجنسی میشود

آموزش جنسی جز #بلوغ_زودرس و درخواست #تجربه_جنسی_نامشروع که چون سم مهلک انسان را شهوت پرستی و جامعه را مانند غرب به جهنم زنان در بی امنیتی می‌کشاند گویا نتیجه ای نداشته است .



☘️ڪانـالـــ مدافع چادریم
@Chadorihay_bartar
#اقایون حواستون به چشمهاتون هست نگاهتون

این چشم ها باید مهدی فاطمه رو ببینه 😊


گفتم:😞
دگر #قلبم
شوق #شهادت ندارد!
گفت:
#مــراقب_نگــاهت باش..

"اَلعَین بَریدُ القَلب..."
#چشم پـیغـام رسان #دل اسـت...

•┈┈••✾•💙🎀💙•✾••┈┈•
@chadorihay_bartar
مدافع چادریم 😍🌸 💙🎀💙•✾••┈┈
- میشه وقتی
با من حرف میزنی
هی به من خیره نشی؟
+ مشکلش چیه؟
-نمیشنوم چی میگی!

#هیــــع 🙈
#چشماش 😍🙈
#چشم_نیست_که 😇🚶
#عشقولانه
••●●🍭●●••●●🍭●●••

@chadorihay_bartar ⬅️ #jøįň
••●●🍭●●••●●🍭●●••
📲 #هــر_روز_یـڪ_نـرم_افــزار

💾 #چشم_چرانی

👀 عوامل چشم چرانی
👀ضررات چشم چرانی
👀راه علاج
👀داستانهای چشم چرانی

@Chadorihay_bartar
کپی بدون ذکر منبع
💢⭕️غیر اخلاقی است