🌺

#قسمت_پنجم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
📙 #رمان
#پناه
#قسمت_پنجم

✍🏻هنوز در را باز نکرده ام که صدای حاج خانوم بلند می شود:
_صبر کن دخترم من عادت ندارم مهمون رو از خونم بیرون کنم !
می ایستم و با ذوقی که پنهان شدنی نیست بر می گردم لبخند می پاشد به صورتم و به همسرش می گوید :
اگه صلاح بدونید این دختر گلم تا یکی دو روز دیگه که شما براش پدری کنید و جای خوب و قابل اطمینانی پیدا کنی پیش خودمون بمونه ،در ضمن حاج آقا من چند کلوم حرفم با شما دارم .
با شنیدن یکی دو روز وا می روم اما به قول عزیز که از این ستون به اون ستون فرجه! قدسی چشمکی می زند .
نمی دانم چرا ، اما حسی به من می گوید که این دختر را بیش از این ها خواهم شناخت .
حاج رضا وقتی چهره ی منتظرم را می بیند که وسط حیاط سردرگم ایستاده ام ،تسبیح را در جیب کت سورمه ای رنگش می چپاند و یاالله گویان بلند می شود : زهرا خانوم به خودت می سپارم اگه خیره که بسم الله ، با اجازه
و می رود همسرش که حالا می دانم زهرا نام دارد به من می گوید :
خب الحمدالله می تونی فعلا اینجا باشی و خیال پدرت رو هم راحت کنی تا فردا پس فردایی که حاجی برات بسپاره و جایی پیدا بشه از ما که ناراحت نشدی ؟ حق بده که غافلگیر شدیم
_اصلا ! چرا ناراحت بشم ؟ شما خیلی خوبین و این را از ته دل می گویم !
خوبی که از خودته.بریم بالا که خستگی راه به تنت مونده ،فقط یه چیزایی هست که فرشته بهت میگه
_می دونی که پناه جون ! در مورد حجاب و اینا واقعا برایم مهم نیست این حرف ها اما همینجوری سریع و سرسری جواب می دهم:قدسی جون بهم گفته که باید یکم حجاب داشته باشم
_قدسی جون کیه ؟
با دست دخترش را نشان می دهم که نیشش تا بناگوش باز شده و از چشم هایش شیطنت می بارد .
خدایا ، باز تو آتیش سوزوندی فرشته
با تعجب نگاهش می کنم ، شانه ای بالا می اندازد و می خندد تازه می فهمم که دستم انداخته بوده ، خنده ام می گیرد !
اما چه چیزی خوبتر از پیدا کردن یک فرشته ی نجات که هنوز از راه نرسیده با من دوست شده !؟
فکر می کنم که تا فردا می میرم از دلهره و بی تابی بی جا ماندن اما خب امشب هم غنیمت است انگار ! دلم بی تاب رفتن به جای دیگری هم هست
و مگر مادر نمی خواست تازه از من هم احساساتی تر بود گوشه ی زبانم را گاز می گیرم و به در و دیوار سر خاک مادرم آخرین بار کی بود که رفتم و اتفاقا سایه ی افسانه هم سنگینی می کرد روی سرم ؟
حالم بهم می خورد از این که همه جا و همیشه حضورش پررنگ است
یکی نبود بگوید "خب زن بابایی باش دیگه چرا انقد بولدی !"
اصلا پدر را هم خام همین اخلاق مزخرفش کرده بود کاش او به جای مامان می مرد اصلا ! اما نه پس پوریا چه می شد ؟!
اتاقی که فرشته به صورت کاملا موقت در اختیارم گذاشته نگاه می کنم .کتابخانه ای پر از کتاب های بهم چفت شده ،تخت خوابی ساده و یک لپ تاپ ، چند قاب عکس از مردانی با لباس جبهه و دو پلاک و ...
در می زند و سرک می کشد تو
آمار گرفتم ، شام قیمه داریم
اگر با پای خودم اینجا نیامده و اصرار به ماندن نکرده بودم ، حالا با این شرایط قطعا شک می کردم !
راستی پناه جان لباس داری یا بهت بدم ؟مرسی تو چمدونم هست .
اگه خیلی خسته ای یکم بخواب برای شام بیدارت می کنم
چطور انقدر خوبند !؟ می پرسم :
_زشت نیست ؟
قبل از اینکه در را ببندد می گوید :
نه والا ،خوب بخوابی منم برم کمک مامان.

📝نویسنده: الهام تیموری

@chadorihay_bartar
‍ ‍ ‍ #رمان_حورا🦋🦋

#قسمت_پنجم

تا تموم شدن کلاس هواسشان به درس بود. استاد که از کلاس خارج شد، هدی رو کرد به حورا و گفت:خوبی؟
حورا نفس عمیقی کشید.. از آن نفس ها که هزاران غم و غصه در آن نهفته است.
باز هم پنهان کرد دردش را و لبخند زد

_خوبم:)

"+خوبی؟
یکه ای خورد
صدایش را صاف کرد
چند تا کلمع را قورت داد
چشمانش را کمی فشرد
نفس عمیقی کشید
لغات در هم فشرده را از مغزش پراند
لبخند به ظاهر ملیحی زد:)
-خوبم"

اما هدی فهمید حالش نه چندان خوب نیست. برای همین او را بلند کرد و تا حیاط با هم درسکوت، سخن گفتند.
هدی در دلش می گفت:چیشده باز حورا اینجوری بهم ریخته؟ کاش یکم باهام درد و دل کنه.

و حورا با خود می گفت:کاش میتونستم باهات حرف بزنم هدی. اما فعلا تنها راز دارم خدای بالا سرمه. من حتی به چشمامم اعتماد ندارم خواهری..
به حیاط رسیدند و به پیشنهاد هدی از بین هوای برفی و سوزناک گذشتند تا به تریای گرم دانشگاه برسند.
با هم سر میزی نشستند و هدی بعد از قرار دادن کیفش روی میز رفت سمت پزیرش تا نوشیدنی گرم سفارش بدهد.
فکر حورا هنوز مشغول بود و نمی دانست چرا آنقدر دلش گواهی اتفاق بدی می دهد.

حرف های آن روز زندایی اش مانند پتکی در سرش فرو می رفت.
پنبه و آتیش.. الگو گرفتن بچه ها..ماری که به حورا نسبتش داد و هزاران هزار حرف و بهتان دیگر که تمامی نداشت.
او عمدا به مهرزاد بی توجهی می کرد که زندایی اش فکر نکند او دلبسته و شیفته پسرش است اما باز هم برای راندن او از خانه چه داد و بیداد هایی که راه نمی انداخت.

_خب اینم دو تا شیر نسکافه گرم برای دوست گلم.



#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من😌
#قسمت_پنجم

برای عصرونه همون دختر خدمتکار اومد صدام زد.بهش گفتم الان میام اما باز رو تخت دراز کشیدم.نمیدونم چرا انقدر کسل و بی حال بودم.خمیازه پشت خمیازه.
بالاخره از جا بلند شدم و روبرو آینه ایستادم.قیافه ام هیچی از مدلای اروپایی کم نداشت.چندبار بهم پیشنهاد شده بود که مدلینگ بشم اما من قبول نکردم.شهرت دردسر داره.
بااین حالت خستگی و خواب آلودم جذاب ترم شده بودم(اعتماد به سقفم خودتونین)
موهای خرمایی خوش حالتی دلشتم که به راحتی شکل میگرفت و نرم بود.خندم گرفت چقدر پریشون و داغون بود موهام.چشمای عسلی و درشت با لبای متوسط و خوش فرم.از کسایی که ریش و سیبیلاشون رو میزدن متنفر بودم.من خودم همیشه یک ته ریش جذاب داشتم رو صورتم که به قول جسیکا(دوست دختر سابقم)جذاب ترم میکرد.هیکلی چهارشونه و قد بلند.خلاصه رو بدنم کلی کار کرده بودم تا اینی شده که الان هست.
تی شرتمو مرتب کردم و تو موهام دستی کشیدم تا حالت گرفت.از اتاقم زدم بیرون و به جمع صمیمی خانواده پیوستم که تو حیاط مشغول خوردن عصرونه مفصلی بودن.
نشستم کنار مادر بزرگ که دستی به پشتم کشید وگفت:خوب استراحت کردی پسرم؟
_بله مرسی.
از نگاه تیز خان سالار در امان نموندم.برو بابا اینجا که زندان نیست،منم زندانی نیستم.هرطور بخوام حرف میزنم و رفتار میکنم به کسی مربوط نیست.
مادربزرگ برام چای ریخت و گذاشت جلوم.اما من به قهوه عادت داشتم.لب به فنجونم نزدم و خداروشکر کسی متوجه نشد.
سالار نزدیکم شد وگفت:حالا که اومدی کشور مادریت،برنامه ات چیه؟بیکار که نمیمونی؟
_نه اصلا.قصد دارم یک کاری که درشان من باشه برای خودم دست و پا کنم.
مادر بزرگ شنید وگفت:ای جانم ماشالله چه فارسی خوب حرف میزنه.
مامان بالاخره زبون باز کرد:آره ازمن یاد گرفته‌.
پوزخندی زدم و آروم گفتم:تنهاچیز خوبی که ازت یاد گرفتم همینه.
فکر کنم همه شنیدن چون لحظاتی سکوت برقرار شد.به جوی که درست کرده بودم اعتنایی نکردم و مشغول خوردن کیک شکلاتی روبروم شدم.
مدتها بود که هیچی برام مهم نبود.
سالار دوباره نطقش بازشد
_چرا پیش پدرت نموندی؟
جواب رک و صریحی بهش دادم:حس کردم رو پای خودم وایستم بهتره.
مادر بزرگ باز شروع کرد به تمجید وتعریف:وای ببین چه پسرم آقا شده.باورم نمیشه کارن کوچولو ما اینهمه بزرگ شده باشه که بخواد مستقل شه‌‌.ان شاالله همینجاهم یک زن خوب میگیری و سر و سامون میگیری‌.
پقی زدم زیر خنده.وای اینا چه بانمکن.زن؟؟؟اونم من؟
_چرا میخندی پسرم؟
_گفتین زن خندم گرفت.من حاضر نیستم خوشی و جوونیمو بریزم به پای زن و زندگیم.الان خیلیم راحتم.
یکی زد به بازوم وگفت:عه ساکت باش مطمئنم اگه کیسایی که برات درنظر گرفتم و ببینی کیف میکنی به قدری که اینا خانوم و خانواده دارن.
_اما من...
ایندفعه زد روی پام و گفت:دیگه چیزی نشنوما.
اگه خان سالار چنین رفتاری باهام داشت مطمئنا عصبی میشدم اما مادر بزرگ یک مهر و محبت خاصی داشت که نمیتونستی از حرفاش سرپیچی کنی‌.
لبخند کوچکی زدم و چیزی نگفتم.
مامان:بلکه شما سر عقل بیارینش مامان جان.
به من میگه کم عقل؟هه آخه بنده خدا اگه شما عقل داشتی که با اون شوهر پول پرستت ازدواج نمیکردی.میدونستم مامان بهترین موردای خاستگاری رو داشته اما همشونو بخاطر پدرم رد کرده.
از جمع جداشدم و رفتم تو حیاط قدم بزنم.فضای سبز همیشه باعث آرامشم بود.اونم وقتی عطر گل بپیچه تو هوا و تو هم همه وجودت رو پر از عطر این گل ها بکنی‌‌.خیلی آروم شده بودم اما چه کسی میدونست که این آرامش قبل از طوفان بود‌.


#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_است🍃
@chadorihay_bartar
‍ ‍ #بسم_‌رب_الشـــهدا❤️

#از_راه_طلایـے_تا_عرش💛

#قسمت_پنجم


اعصابم به حد فجیع خورد شده بود
یعنی چی اون باید مراقبم باشه
مگه بچم،که یکی همش باید مراقبم باشه،اینم ایننننن ،که همش یه چشمش پیش منه چیکار میکنم چیکار نمیکنم کجا میرم کجا نمیرم،با کی میرم با کی میام😏

نشسته بودم رو تخت،ناخونامو لاک میزدم که در زده شد

حتما باز اومدنهمون حرفارو بزنن😒

+بله؟!

دخترم بابا هستم

+بفرما بابایی

-سلام عزیز دلم،اومدم چند کلمه حرف بزنیم،موافقی؟!😉

+بابا اگه باز میخواین حرفای سر شام رو بزنید،والا من حوصله ندارم😞

-دختر بابا،نگاه کن عزیزم،تو منظور منو بد گرفتی،من منظورم این بود که،خب تو دختری،دانشگاه هم پسرا زیاد هستن،ممکنه خدایی نکرده اذیتی کنن،چیزی بگن،یه نفر باشه که هواتو داشته باشه،خودت که اینارو میدونی،نیاز به مرور من نیست،درسته دختر خوشگلم؟!😉

+بله،درسته،بابا جونم،ولی اخه الان بخواید به امیر عباس بگید،همیشه دیگه باید با این برم با این بیام،هر جاهستم پیشم باشه،هی گیر بده😏

-خب دخترم اونم پسر خالته،عِین داداشت میمونه،روت غیرت داره،مگه بده؟!منم که سرکار میرم، زیاد خبر ندارم،داداشتم چون امیرعباس باهاته،خیالش جَمعه😊

+هوووف،باشه باباجونم☺️

-افرین دختر بابا،دیگه نبینم قهر کنیاااا باز😒😠

+چشممممم😢😬

تق تق تق(صدا در اتاق بود احیانا😐🤦🏻‍♀)

محمد:به به،بابا و دختر چه خلوتی کردن،گل بود به سبزه نیز آراسته شد😌گلتون کم بود که اومد😌😂

من:😂😂😂برو بابا،خود شیفتهههه،کی گفته حالا تو گلی😝

بابا:خب حالا،ما هم خواستیم یه روز با دخترمون حرف بزنیمااااا😒

محمد:اینجوریه دیگ؟؟؟!!!😠☹️باااشه،اصن من میرم😏

بابا زد روشونش گفت:😂ناز داریاااا،شوخی کردمممم،حالا برید بخوابید دیروقته،‌واسه،نماز باید بلند شی محمد

محمد:چشم،بیدارم کنید،خودم خواب میمونم😑

بابا:باشه،پس شب بخیر فعلا

ادامه دارد ...

#نوسینده_بانو_‌میم‌_عَین

#‌کپی_باذکر_نام_نوسینده_‌جایزاست🍃🥀
@Chadorihay_bartar❤️🍃
#هوالعشق

#معجزه_زندگی_من

#قسمت_پنجم

#نویسنده_رز_سرخ



سپیده-اینم از شال 😕
حیف نیست قشنگی لباستو زیر شال پنهان میکنی اخه؟؟😏
حلما- این جوری راحت ترم...🙁
سپیده- چی بگم😂
نرود میخ اهنی در سنگ...

بریم که همه مهمونا اومدن .
برای اخرین بار خودمو تو اینه نگاه کردم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم
تصمیم گرفتم یه امشبو خوش بگذرونم و از تولد دوستم لذت ببرم
لباسم که تقریبا پوشیده بود...
با شالی هم که انداختم رو شونم دیگه مشکلی نبود
حجاب موهامم اونقدرا برام اهمیت نداره
موهای لختم ازادانه صورتمو قاب گرفته بود
فقط یکم ارایش صورتم زیاد بود...
یه لحظه قیافه حسین اومد جلوی چشمم که ناامیدانه بهم نگاه میکنه😢😢😢
حس بدی بهم دست داد ... تصمیم گرفتم ارایشمو پاک کنم که سپیده دستمو کشید و گفت: خشگلی بابا چشم عسلی من 😋😍
بریم عشق و حال...
سعی کردم همه ی افکار منفی رو از خودم دور کنم ...
صدای موزیک کر کننده بود
جشن رو شروع کرده بودن...💃

سپیده -ببین کیا اومدن😍
به به ، چه شبی شود امشب...
عه عه این اشکان بیشعور هم که اومده ..
حلی من برم یه سلامی کنم برمیگیردم پیشت...

سپیده رفت و من هم چنان مات و مبهوت به منتظره رو به رو چشم دوختم😐😔
این همه ادم کی اومده بودن که من نفهمیدم...
کل حال بزرگ خونه پر بود از دختر و پسرهایی که مشغول پای کوبی بودن...
عده ای هم گوشه کنار مشغول حرف زدن که چه عرض کنم...
مشغول دلبری بودن
حالم دگرگون شد
من اینجا چیکار داشتم واقعا؟؟؟😢
اینا که این جور از خود بیخود شدن واقعا دوستای منن؟؟
این مهمونی به هر چی شبیه بود جز تولد...
هر چی لابه لای جمعیت رو نگاه کردم بچه های اکیپ خودمونو ندیدم ...🤔😐
همه به نظرم غریبه اومدن
کلافه شده بودم ...😏
اووووف کاش نمیومدم
روی اولین صندلی نشستم و سرگردون به مهمون ها نگاه کردم
واقعا عجیب بود
انقدر راحت لباس پوشیده بودن که انگار نه انگار این جمع پره نامحرم بود...🙄
درسته منم حجابم کامل نبود ولی اینا دیگه خیلی راحت بودن...
جای من اینجا نیست ...😥
خیره سرم یه شب اومدم خوش بگذرونم...
تو حال و هوای خودم بودم که موزیکو قطع کردن

نگین: دوستای خوبم😜😗
خیلی خوشحالم که تو بهترین روز زندگیم کنارم هستید
یکم از خودتون پذیرایی کنید
انرژی بگیرید که تا اخر شب قراره بترکونیم
بچه ها با دست و جیغ از حرفش استقبال کردن ...
ولی من حس خوبی نداشتم
سپیده- دختر کجایی تو ؟؟؟
3 ساعته دنبالت میکردم
چه اخمی هم کرده برا من
بیا با بچه ها اشنا شو جیگر...
هر چی میکشم از دست این سپیدش ...
ناخوداگاه دنبال کشیده شدم
حلما- بی شعور😏
این همون تولد سادس که میگفتی؟؟
ساناز و سمیرا کجان پس؟؟
مگه نگفتی همه اشنا هستن؟🙁😠
سپیده- وای دختر
چقدر غر میزنی تو...
اونا کار داشتن نیومدن
مگه مهمه حالا؟
بیا که قراره دوست های جدید پیدا کنی
شاید خدا زد تو سرت و تا این تنهای دربیای...
حلما- سرت به جایی خورده سپیده؟😠😠
چرا چرت میگی؟😒
سپیده- لیاقت نداری دیگه...
اها پیداشون کردم😏😏

سپیده- میبینم که جمعتون جمعه
گلتون کمه که امد..😎.
احسان- اخ گل گفتی

و با سر به من اشاره کرد و گفت بله گلمون امد
معرفی نمیکنی سپیده؟😬

سپیده یه چشم غره بهش رفت و گفت دوست خوبم حلما
همون که تعریفشو میکردم
حلما جان ایشونم احسان خان هستن ، یه دوست قدیمی😉
احسان با اون نگاه وقیحش یه جور بهم نگاه میکرد که برای اولین بار دلم میخواست چادر داشتم...😣😣😣
دستشو سمتم دراز کرد و گفت: خوشبختم حلما جان
من عمرا به این ادم هیز دست نمیدم😡
نیشخندی زدم و گفتم منم سپیده با چشم و ابرو هی اشاره میکرد که دست بده 😕
ولی بهش توجه نکردم
احساس اخمی کرد و دستشو پس کشید...
ببخشیدی گفتم و از اون جمع مزخرف فاصله گرفتم
یه جای خلوت یکم دور از هیاهو نشستم
من چیکاد کردم
این بود جواب اعتماد بابا و حسین..
هر لحظه حالم بدترمیشد انگاری که خودمو گم کردم
همش یه سوال میاد تو ذهنم من کیم ؟من هم از این قماشم از اینا‌که انقدر راحت بانامحرم میرقصنو خوشن
اگه نیستم پس اینجا چیکار میکنم😢😢

متوجه سنگینی نگاهی شدم
دیدم احسان بالا سرم وایستاده و با پوزخند نگام میکنه
همینو کم داشتم ، این چی میگه این وسط؟
داشتم نگاش میکردم که خم شد کنار گوشم و با لحن خاصی گفت: این بی ادبیتو بی جواب نمیزارم کوچولو😏
انقدر نزدیکم شده بود که هرم نفس هاش حالمو بد میکرد😣
اومدم یه چی بهش بگم که خودش پیش دستی کرد راشو کشید رفت...
مردم رد دادن دیگه☹️
اون روز حرفشو جدی نگرفتم
فکر نمیکردم یه ادم بتونه انقدر کینه ای باشه...


.
.
دیدم سپیده با رنگ پریده داره میاد سمتم
سپیده: وای حلی بدبخت شدیم 😢😢

حلما_چیشده😕

سپیده:حسین😢 حسینتون جلوی دره خیلیی هم عصبانیه گفت گفت بگم هرچه زودتر بری پایین😰😰

حلما_چی؟!!😱😱

_وای خدا آبروم رفت حالا چیکار کنم
_😢😭حالا چطوری تو چشماش نگاه کنم

_ای خدا غلط کردم
@chadorihay_bartar
#چشم_هایم_برای_تو

#قسمت_پنجم

دوهفته ای از آمدنمان به خانه ی جدید می گذرد
و من بیشتر و بیشتر به خودم فکر کرده ام که من چه کسی هستم
چه شخصیتی دارم و چرا زودتر به این فکر نکرده بودم که کمی در مورد خودم فکر کنم,
خودم را مدام زیر سوال می بردم
به همه چیز شک می کردم
به همه چیز نگاه دیگری پیدا کرده بودم
نمی دانم چرا با آوردن کلمه ازدواج و خواستگاری حالم دگرگون شده بود
چون شنیده بودم هر انسان باید بتواند خودش را آنقدر خوب بشناسد
تا بتواند روی بقیه تاثیر بگذارد
و آدم دوست داشتنی بشود
مگر نه اینکه ازدواج هم یک تاثیر بزرگ بود,
جابه جایی ما اواسط اسفند رخ داد
و پدر و مادرم با توافق خانواده کمالی تصمیم گرفتند
مراسم اول خواستگاری در ایام عید اتفاق بیافتد,
هنوز هیچ حرفی مبنی بر مواقق یا مخالف بودنم به هیچ کدام از اعضای خانواده ام نمی گفتم
من گیر بودم گیره خودم
اینکه می خواهم چکار کنم
دلم می خواست خودم را بشناسم
دیگر وقتی نماز می خواندم
هیچ چیزی درک نمی کردم
احساس پوچی می کردم
یعنی من آنقدر سست ام که در مقابل یک اینچینین اتفاقی زانو بزنم و تسلیم شوم و بدون آنکه سردی و گرمی خودم را چشیده باشم سردی و گرمی زندگی دیگری را بچشم 
نه اصلاً نمی شد
سر سفره هفت سین آرزو کردم تا کمی از حالت سردرگمی در بیایم
من خالی بودم طبل تو خالی مثل یک طوطی

چندسال مهم زندگی ام مدام درس خواندم و خواندم و از همه چیز به خصوص خودم غافل شدم,
تلویزیون آغاز سال 1386 هجری شمسی را آغاز کرد در حالی که من خودم را در سال قبل گم کرده بودم,
نه ازدواج مسئله ی من نبود
من دچار یک بحران شدم یک بحران برای خودشناسی,که من کی ام,کجا هستم و به چه سمتی می روم,
چه زندگی ساده و احمقانه ایست که روی یک خط فقط بخوانی بخوانی بخوانی و دست آخر سر یک مسئله کوچک بهم بریزی آنقدر که خودت را زیر سوال ببری,

روز سوم عید بود که خانواده کمالی مهمان ما بودند,
مادر تاکید کرد که لباس خوب بپوش چادر رنگی تمیز سرت کن و با وقار راه برو
کمی روبروی آینه خودم را ور انداز کردم انگار که یک آدم جدید در آینه می دیدم
آینه! آینه مرا یاد آینه رویاهای همیشگی ام می اندازد,آینه ای که افتاد و هزار تکه شد
شاید این من بودم
بلاتکلیف به لباس های آویزان شده ام نگاه می کردم که خواهرم حمیده کنارم سبز شد,
یجوری نگاه می کنی این کمدو که انگار ده دست لباس مهمونی توشه
بابا دو دست هست
یا آبی یا صورتی
آبی بپوش...
به او خیره می شوم با 18 سال سنش صورتش شبیه 5 سالگی اش مانده  دستش را می گیرم و می گویم
حمیده من چکار کنم
من واقعاً ..
واقعاً...
دلم نمی خواد
انگشت اشاره اش را روی لب هایم می گذارد و می گوید:
هیسسس نگو که آقاجون غیظ می کنه عینکت خوردشده دختر جون
خب آبجی میان و میرن تو هم بگو نه 
نه نه حمیده تو حالمو نمیفهمی ...
من خودمو گم کردم حمیده...
لب پایینش را گاز می گیرد و می گوید:
وای خدا مرگم بده
دور برش را نگاه می کند و می گوید:
نکنه عاشق شدی ...
پوزخندی می زنم و می گویم:
عاشق..
عاشق کی ؟
عاشق چی؟
من اصلا کسی رو نمی بینم که عاشقش بشم من اصلا...
ازبس خواهر من سرت تو کتابه,بابا دربیار اون سرتو از کتاب یکم دور و برتو نگاه کن بلکه عاشق شدی
عشق چیه!
عاشق کجاست! 
من ....من ...من...
بسه دیگه راضیه حالمو بدکردی انگار واقعا راست میگن اینا که درس خونن یه جوری ان

مادر از راه می رسد و می گوید:
بس کنین دخترا زود باش راضیه نیم ساعت دیگه میان
و من احساس یک مترسک را دارم  
بی قلب
بی احساس
من خالی ام  و شاید پوشالی
من پرازخالی ام م
چرا؟؟
از خودم می پرسم
چرا اینچنین حسی را دارم ....
حس آدم معلق در هوا
حس عروسک خیمه شب بازی  
خدایا کمکم کن...
گفتم خدا ...
اره خدا  ...
 راستی خدا کجاست ؟؟

ادامه دارد...

نویسنده: ز_ه_ر_ا_محجوب
@chadorihay_bartar
#عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنجم
￿
در اتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان  
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید

از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون

ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون

ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو
با تعجب نگاهش کردم  نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز  تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم 
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی.......

اداامه دارد....
@chadorihay_bartar
#قسمت_پنجم
#ترنم_عاشقانه
تقریبا رب تو راه بودیم تا بالاخره رسیدیم جمکران😒
در ورودی ماشینو پارک کرد😒
😒(چیه خب حالم گرفتس)
سید: بفرمایید بریم ببینیم پیدا میکنیم کاروانتون رو
فاطی:ممنون چشم
من😒
فاطی: چرا کشتیات غرق شده😁
_هیچی بابا ولم کن
آقا سیدم مشکوک شده بود شدیدددد😐لابد پیش خودش میگه این دختره پرحرف چرا زبون به دهن گرفته😳
اصلا بزار بگه😢
سید: خب یه نگاهی بندازید ببینید دوستاتون رو میبینید 🙄
فاطی: نه من آشنایی ندیدم میخوای من میرم داخل مسجد رو بگردم فائزه جان شما با آقاجواد توی سصن بیرون رو بگردید😝
هر موقعیت دیگه ای بود قطعا از حوشحالی هم قدم شدن باهاش غش میکردم😍ولی الان اصلا حالم خوب نیست....😞 نمیدونم چی تو نگاهش داشت که اینجوری پریشونم کرد...😢
فاطی از ما جدا شد و رفت طرف مسجد من و آقاسیدجوادم همراه هم راه افتادیم... هم قدم هم آروم حرکت میکردیم... انگار نه انگار که قرار بود دنبال کاروان بگردیم... هیچ کدوممون تو این دنیا نبودیم اصلا...
من تو فکر اون و حسی که تو این یکی دو ساعته تو دلم جوونه زده.. 😔
اونم تو فکر...😕 هی...
سید: چرا سرتون پایینه خانوم. نگاه کنید ببینید دوستاتون رو نمیبینید😐
چه قدر صداش قشنگه... چرا دقت نکرده بودم...
_چشم😞
سرمو که گرفتم بالا یه گنبد فیروزه ای جلوی چشمام نقش بست... خدای من اینجا جمکرانه... آرزوم دیدن اینجا و زیارت آقا بود... ولی حالا این قدر درگیر یه جفت چشم عسلی شدم که حتی نفهمیدم کجام...😭
_السلام علیک یا بقیه الله فی العرضه...😭
به زبون آوردن سلام همانا و جاری صدن اشکام همانا😭
جواد با بهت سرشو طرف من چرخوند و وقتی دید نگاهش نمیکنم اومد جلوم عسلی چشماشو تو قهوه ای خیس چشمام دوخت😭
سید: چیشد یهو😳
_هیچی...😢
یهو یه صدای آشنا اسممو از پشت سر صدا کرد...
صدا:فائزه السادات خودتی...؟

اداااامه دارد....

همراه با شهدا باشید

@chadorihay_bartar