🌺

#قسمت_سی_و_نهم
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سی_و_نهم

✍🏻تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده.
خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند.
بلند می شوم که می پرسد:
_چته پناه؟گریه می کنی؟
+هیچی... اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا!
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست...
+نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید...
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد .
با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم:
_ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند:
_اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود!
در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
#رمان_حورا🦋

#قسمت_سی_و_نهم🥀

دیگر صدایی از بیرون نیامد و انگار همه خوابیدند.
حورا بیرون رفت و قرص مسکنی خورد و خوابید. خواب های آشفته می دید و هی از خواب می پرید.
نمی دانست این ذهن آشفته از چیست اما دیگر خوابش نبرد. روی تختش نشست و پاهایش را درون شکمش جمع کرد.
پتو را دور خودش پیچاند و زل زد به دیوار.

"بعضی وقتا خیلی آدما نمیدونن حالشون چطوریه
انگار ک خالی ان
ی حس تهی بودن
تهی بودن از فکر کردن
تهی بودن از زندگی کردن
تهی بودن از همه چی
طوری ک حتی خودتم نمیدونی چت شده
وقتیه ک دلت اونقد زمان میخاد
ک بشینی ی دل سیر گریه کنی
اشک بریزی
داد بزنی
درد دل کنی
ولی فقط با یه دیوار گچی"

صبح زود بیدار شد و شال و کلاه کرد تا برود حرم. می خواست مدتی تنها باشد و حسابی زیارت کند.
با اتوبوس به حرم رسید و داخل رفت. کتاب دعا و مهری برداشت و به گوشه ای از صحن رفت و نشست روی زمین.

شروع کرد به خواندن زیارت نامه و بعد هم‌نماز زیارت خواند.
وسیله ای نداشت برای همین راحت به داخل صحن رفت و خود را به ضریح رساند.
دستش که به ضریح امام رضا رسید، اشک هایش جاری شد.
سرش را به ضریح چسباند و با امام رضا حرف زد. آن قدر گریه کرد و دعا کرد که خانم های پشت سرش اعتراض کردند.

او هم‌خود را عقب کشید و رفت‌‌.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ ‍ #رمان_بانوی_پاک_من🥀

#قسمت_سی_و_نهم

قرارای عقد و محضر خیلی زود گذاشته شد و رفتن.
فردا قرار بود برن برای خرید حلقه و آزمایش.
محدثه که ازخوشی رو پا بند نبود و هی پای تلفن بود به این و اون زنگ میزد تا خبربهشون بده.
از حرص آناهیدم که شده خیلی شوق و ذوق نشون میداد.
صبح روز بعد من کلاس داشتم برای همین با مامان رفتن آزمایش و خرید حلقه.
من که برگشتم خونه،هنوز نیومده بودن.
نزدیک غروب اومدن و محدثه هم با ذوق اومد حلقه سنگینی که خریده بود رو نشونم داد.منم گفتم خیلی قشنگه تادلش خوش باشه.
من همیشه تو ذهنم یک حلقه ظریف و ساده بود نه نگین دار و درشت.
اصلا دل و جونم به درس خوندن نمیرفت.
حالم خیلی گرفته بود.همش ازخدا میخواستم که بهم آرامش بده و این حس بد رو ازم دور کنه.
حس بدش رو من فقط درک میکردم چون خواهرم داشت با کسی ازدواج میکرد که حس عجیبی تو قلبم به وجود آورده بود.
شاید اگه قول و قراری نبود راحت بااین موضوع کنار میومدم و قبولش میکردم اما الان فقط عذاب بود و عذاب!
برای دو روز بعد وقت محضر گرفته بودن و روز بعدشم مراسم کوچیکی گرفتن تا عروس و داماد باهم روبرو بشن.
اونم چه روبرو شدنی!نیست که اصلا هم دیگه رو ندیده بودن؟
دو روز مثل برق و باد گذشت و من خودمو تو محضر بالا سر عروس و داماد دیدم.
کارن خیلی خوشتیپ شده بود با اون کت و شلوار خوش دوخت شکلاتیش و پیراهن سفید قشنگش‌.
آبجیمم چیزی از کارن کم نداشت.مانتو شلوار سفیدی پوشیده بود با حلقه گل لیمویی رو شالش.
دسته گلشم پر از گلای سفید و زرد بود.
خیلی بهم میومدن.ته دلم یه چیز دیگه میگفت اما با خوندن خطبه عقد،براشون آرزو خوشبختی کردم.
نمیخواستم دلم ازشون چرکین باشه.
ازخدا خواستم که دلمو باهاشون صاف کنه و کینه ای به دل نداشته باشم.
محدثه خیلی خوشحال بود و با شوق ازهمه تشکر میکرد که اومدن برای عقدشون.
اما کارن..نمیدونم چرا انقدر تو هم بود و زیاد خوشحال نبود.نگاهی بهش کردم که سریع متوجه شد و اونم نگاهم کرد.
نگاهمو دزدیدم و سرمو به عطا گرم کردم که ازم سوال میپرسید.

#نویسنده_زهرا_بانو

#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
#هوالعشق


#معجزه_زندگی_من


#نویسنده_رز_سرخ


#قسمت_سی_و_نهم
.
.
.
ساعت نزدیکِ پنچ بود دیگه از اونجا دراومدیم

نرگسو بچه ها هم خیلی دلشون میخواست بیان ولی خب حاله خوبی نداشت ان شاالله از روزای بعد بهتر بشه بتونن تو مراسم شرکت کنن
تو ماشین نشسته بودیم زینب مشغول رانندگی بود منم تو آیینه به خودم نگاه میکردم
شال مشکیم کمی عقب رفته بود و موهای لختم تو چشم بود
برای خودم عادی بود ولی خب داریم میریم مراسم امام حسین به احترامش باید حجابمو رعایت کنم
کشیدمش جلو کامل
مانتومم مشکیِ بلندیشم یه وجب زیر زانومه
نیازی به چادر نیست از نظر خودن الان خیلی باحجاب شدم☺️☺️

حلما_زینب خوشگلههه چرا ساکتی😁


زینب_دیدم تو فکری مزاحم خلوتت نشدم😄😜

حلما_واوو چه خانم باشخصیتی

داشتم فکر میکردم لباسم مناسبه مراسمه یا نه

زینب_آهان بخاطر همین یهو شالو کشیدی جلو😋😍

حلما_اوهوم زشت شدم؟

زینب_نه دختر جذاب ترم شدی
حجابتم خوبه عزیزدل😉😘

حلما_جدی یعنی نیازی به چادر نیست

زینب_اونم به وقتش😬😉❤️
_رسیدم خواهر بپر پایین بریم

متوجه منظورش نشدم یعنی چی به وقتش☹️
بیخیالش از ماشین پیاده شدیم
جلو در علی و حسین رو دیدیم که مشغول نصب پرچم بودن

متوجه حضور ما شدن
بعد سلام و احوال پرسی
حسین صدام کرد

حسین_کلی خوش حال شدم که اومدی خواهر جون

حلما_😁میدونستم انقدر خوش حال میشی قبلا هم میومدم
مامان نیومده هنوز؟

حسین_نه گفت صبر میکنه با بابا میان
ساعت ۸ شروع میشه مراسم

حلما_آهان باشه من برم داخل کمک کنم
فعلا کاری نداری داداشی

حسین_نه برو خواهری😘

علی کنار در ایستاده بود پرچم به دست
سرش پایین بود
این بشرر گردن درد نمیگیره انقدر سرش پایینه😐😐

اومدم رد شم یکم رفت کنار گفت ببخشید

😐😐😐😐پهنای در خیلی زیاد بود این چرا اینجوری کرد
من به راحتی رد میشدم اما بنده خدا انگار خیلی معذب بود😂
ببخشیدش دیگه چی بود
رفتم داخل
خانوم موسوی اومد استقبالم

حلما_سلام خاله خوبید 😘

_سلام عزیزم خوش اومدی😍😍

حلما_ممنون زینب کو

_رفت چادرشو عوض کنه بشین یه شربت بیارم براتون

حلما_دستتون درد نکنه

زینب اومد کنارم نشست

حلما_خب بانو چیکار کنیم ما بگو آستینمو بزنم بالا بریم کار کنیم

زینب_😂😂حالا بشین یکم خستگیت در بره کاره خاصی نیست پرچمارو که زدن
شامم که تو پارکینگ دارن میپزن
۸ به بعد که مهمونا اومدن شما زحمت پذیرااییی رو میکشی😁البته با هم

حلما_عه همین☹️

زینب_اوهوم مهم نیت کاره که برای امام حسینه اینه که لذت بخشه😍

حلما_اره من امام حسین و خیلی دوست دارمم😍
_میگما زینب مداح میارین؟
زینب_مداح داریم دیگه😐

_کی؟🤔

زینب_مگه نمیدونسی هر سال علی و یکی از دوستاش مداحی میکنن

_عه نه نمیدونستم چه خووب😊

کم کم داره هنرای علی آقا هم رو میشه😂
چراتاالان توجه نکرده بودم
..
اذان مغرب رو گفتن
همه رفتن نماز بخونن
زینب_حلما جون چادرو جانماز تو اتاقم هست

حلما_آهان مرسی عزیزم وضو ندارم برم بگیرم 😘

زینب_باشه خواهر

😑آخرین باری که نمازخوندم همون روزی بود که نرگس بیمارستان بود
الانم دیگه زشت بود بگم نمیخونم
بدم نشد یکم باخدا خلوت کنم

ازش آرامش بخوام
وضو گرفتم رفتم تو اتاق زینب مشغول نماز خوندن بود
منم چادرسرم کردم جانمازو پهن کردم شروع کردم به نماز خوندن
.
.
.
بعدش مثل تمام وقتایی که نماز میخوندم حال خیلی خوبی پیدا کردم تو دلم از زینب کلی تشکر کردم که باعث شدنماز بخونم

دیگه کم کم مهمونا از راه رسیدن
مامان هم اومد
با لبخند رضایت به صورتم نگاه کرد
اول تعجب کردم بعد متوجه شدم بخاطر موهامِ احتمالا😄😄
.
.

اول یه آقایی شروع کرد به سخنرانی
ما هم به مهمونا جا نشون میدادیم
و ازشون پذیرایی میکردیم
آخرای سخنرانی جمعیت خیلی زیاد شده بود دیگه جا برای راه رفتن هم نبود ما تو آشپزخونه ایستاده بودیم
برقارو خاموش کردیم
زینب کنارم ایستاده بود
مداحارو خیلی نمیشناسم ولی یه سریاشون وقتی میخونن انقدر بااحساس میخونن که ناخوداگاه ادم اشک میریزه
.
.
صدای مداح بلند شد یکم که گذشت متوجه شدم علیِ
انقدر با سوز میخوند که منم گریم گرفت
.

👇🏻
@chadorihay_bartar