🌺

#ادامہ_دارد
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_ششم

✍🏻وضو ندارم اما چه اشکالی دارد؟کفش هایم را به پیرمرد مهربان کفشدار امانت می دهم و روی فرش های گرم حرم راه می روم.جایی روبه روی ضریح پیدا می کنم و می نشینم.تکیه می دهم به کتابخانه کوچکی که پشت سرم هست.
به جمعیتی که برای زیارت می آیند و می روند نگاه می کنم.حسرت روزهایی را می خورم که نزدیک بودم اما دور!
چشمه ی اشکم دوباره راه می گیرد. شروع می کنم به درددل کردن می گویم و می گویم.
"غلط کردم امام رضا هرچی بد بودم و بدی کردم؛هرچی اشتباه کردم و پا کج گذاشتم از روی بی عقلیم بوده
من چه می دونستم به این روز می افتم؟ بابام اگه چیزیش بشه دق می کنم، می میرم.تو رو خدا ایندفعه هم معجزه کن...
حالشو خوب کن.اون که نباید چوب ندونم کاری منو بخوره...آخ چه حرفایی شنیدم امشب.چه نیشی بود زبون اعظم
دروغ نمی گفتا...همش راست بود!
تا وقتی مشهد بودم و دین و ایمان حاج رضا و خانوادشو ندیده بودم برای خودم می تازیدم.چقدر چزوندم این افسانه رو نذاشتم یه لیوان آب خوش از گلوش پایین بره.
انقدری که لاک دست و رنگ موم مهم بود، هوای بابای مریضمو نداشتم.چقدر حرص منو خورد،هی گفت نرو با این دوستا نگرد ولی کر بودم!اگه نبودم که امشب تحقیر نمی شدم.
چه عزت و احترامی داشت فرشته و چه ارج و قربی دارم من!اصلا غلط کردم آقاجون...
بابام خوب بشه من دیگه فقط در خونه خودتو می زنم.شهاب و بهزاد و همه ی پسرا پیشکش خانوادشون
من دوست ندارم دیگه خورد بشم،دلم حرمت می خواد،احترام می خواد... این چند روز آرامش داشتم.نه دغدغه ی الکی بود و نه ولگردی...نه دوستای آن چنانی و نه وقت گذرونی الکی...
می خوام مثل شیدا باشم و فرشته... می خوام که بخوانم نه اینکه پسم بزنن و از ترس دلبری کردنم برای پسراشون وقت و بی وقت هوار خونه ی بابای بدبختم بشن!
هنوز آدم نشدم اما می فهمم اگه خدا بخواد دست من غرق شده رو هم می گیره... یا امام رضا...بابام کارش به عمل نکشه ها...آبرومو پیش افسانه و پوریا نبر
از اینی که هستم خراب ترم نکن...من بجز شما هیچکسی رو نمی شناسم... میشه ضامنم باشی؟
میشه پناه این پناه بی پناه مونده بشی؟ میشه؟؟
دلم انگار می خواهد بترکد.چادرم را می کشم روی سرم و ام یجیب می خوانم. به نیت شفای پدرم...به نیت شفای دل بیمار و تبدار خودم... پرم از دلهره اما آرامشی هست که تابحال نبوده.
صدای صلوات گاه و بیگاه و قرآن و ذکر و دعا دگرگونم می کند.من کجای دنیا گم شده بودم؟
خدایا ...
کسی روی شانه ام می زند و با لهجه ی شیرینی که نمی فهمم کجاییست می گوید:التماس دعا مادر، اگه دلت شکسته من روسیاهم دعا کن عزیزم...اشک دل شکسته حرمت داره
و من به این فکر می کنم که از خودم روسیاه تر و دل شکسته تر هم هست؟!
اگر خدا دست رد به سینه ام بزند چه خاکی به سرم بریزم؟!
فضای ریه ام را عطر دلپذیری پر می کند. یاد خوابم می افتم و گل های سجاده ی عزیز...در اوج غم لبخند می زنم و چشمانم را می بندم و به امام رضا سلام می دهم

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد_و_سوم

✍🏻از دور می بینمش،سرش را پایین انداخته و بسته ای در دست دارد.انگار صد سال از ندیدنش گذشته،لبخند می زنم و ناخوداگاه چادرم را جلوتر می کشم.
نمی فهمم استرس دارم یا خوشحالم، دفعه ی اولی نیست که با یک پسر قرار دارم !اما این بار همه چیز فرق می کند...
پیراهن سفید با راه های باریک آبی پوشیده و شلوار پارچه ای سورمه ای رنگ.ساده و موقر!
هیچ وقت تصور هم نمی کردم که از یک پسر مذهبی خوشم بیاید و به این حال و روز بیفتم...تقدیر چه کارها که نمی کند!
به ساعت مچی ش نگاه می کند و بعد هم به اطرافش...من را ندیده؟!تعجب می کنم وقتی از کنارم می گذرد بی آنکه آشنایی بدهد!قبل از اینکه دورتر بشود صدایش می زنم:
_آقا شهاب؟
برمی گردد و با دیدنم انگار چیز باورنکردنی باشم چندبار پلک می زند و بعد می گوید:
+شمایین؟
_سلام.بله
تازه می فهمم که بخاطر چادر و حجابم نشناخته!به زمین نگاه می کند و می گوید:
+سلام،شرمنده متوجه نشدم
_خواهش می کنم
چند ثانیه مکث می کند و بعد بسته را به سمتم دراز می کند.
+امانتی،خدمت شما
انگار او هم دست پاچه شده!حتی فراموش کرده که احوالپرسی بکند
_دستتون درد نکنه .باعث زحمت شما هم شدم
+اختیار دارین،چندتا کتابه و سی دی و یه چیزایی که فرشته خودش خبر داره فقط بسته را می گیرم و برای پرسیدن سوالم این پا و آن پا می کنم... پیش دستی می کند و می گوید:
_اگر امری نیست...
چه عجله ای دارد برای رفتن،درست برعکس من!
+این کتابا هم مثل همون قبلیاست که تهران بهم داده بودین؟
_چندتا از کتابای شهید مطهری و یکی از اساتید خوب ارزشیه و یکی دوتا رمان دفاع مقدسی
+یادتون اوندفعه چی گفتین؟
_در مورده؟
+کتابا...گفتین بخونمو اگه سوالی بود بپرسم
_بود؟
+زیاد!
واقعیت را گفته ام...موبایلش زنگ می خورد؛با یک عذرخواهی کوتاه قطعش می کند.
_فکر می کنم هرچی بیشتر بخونید بهتره
+و سوالام بیشتر میشه
_اما لابلای متن و سطر هر کتابی به جواب های کوتاه و بلند خوبی هم می رسین
+توجیه می کنه اما من دلیل می خوام برای بعضی از اتفاقای جدید
_چه اتفاقی؟
+مثلا..خب مثلا همین چادر
به گوشه چادرم نگاه می کند و با لبخند می گوید:
_خودتون بگید،چی بوده دلیلش؟
هول می شوم!سوالم را دوباره از خودم می پرسد...بگویم بخاطر تو؟!بخاطر خانواده ی مذهبیت؟لبم را تر می کنم و جواب می دهم
+با امام رضا بعد از چندسال یه عهد و شرطی کردم و نتیجش فعلا شده این
_خیره
+بود که برام معجزه کرد حتما
_من به اعتقاد معتقدم
گیج می شوم و می پرسم:
+چی؟
_خیلی خوبه که یه منبع نور و معجزه ای باشه و آدم در جوارش زندگی کنه... باهاش عهد ببنده و جواب بگیره و اتفاق های مثبت براش بیفته.چی بهتر از این؟
+بله اما همشم همین نیست!
_من بهتون اطمینان میدم که این اتفاق از هرجا و به هردلیلی که بوده خیره.
دلم می ریزد...دلیلش تو بودی و بی خبری!خیری و بی خبر بودم؟سکوت می کنم.هزار حرف نگفته دارم اما می ترسم از اینکه کلامی بگویم و آبروی تازه جمع کرده ام را به باد بدهم...
حتما می فهمد خوددرگیری دارم که می گوید:
_آدم های زیادی رو با شرایط شما دیدم پناه خانوم با جنبه های مختلف.رک بگم باید شاکر خدا باشید که امروز تو این نقطه ایستادین
+چه نقطه ای؟چون من خونم مشهده و جلوی در حرم وایسادم؟
جدی پرسیدم اما او ناگهانی می خندد. حتی خنده اش هم حساب شده و با متانت است...کوتاه و نه با بی قیدی کسانی مثل پارسا!سریع صدایش را صاف می کند و با لحنی که هنوز ته مایه خنده دارد می گوید:
_نه!اون که صد البته جای خود داره...اما منظورم نظر کردن خداست و اینکه به نسبت ،خیلی زود راهتون رو دارید توکل بر خدا پیدا می کنید.با ارزشه!
+آهان،آره اما آرزو داشتم تو این شرایط پیش زهرا خانوم یا فرشته می بودم که حداقل از راهنمایی هاشون استفاده کنم
_حاج خانوم سلام رسوندن و گفتن در خونه خودتون به روی خانواده و شما بازه،شماره تلفن فرشته و بقیه رو هم که دارین.هر موقع نیازی بود خوشحال میشن حتما که کمکی بکنن
+زهرا خانوم از راه دورم انرژی مثبت می فرسته.مرسی
_ان شاالله که براتون اتفاق های پیش بینی نشده خوبی همچنان بیفته.
جمله اش را چندبار توی سرم تکرار و هر بار هزار و یک برداشت جدید می کنم!
_با اجازه من باید مرخص بشم،دوستان منتظرن
وا می روم.به این زودی!؟فقط و به سختی می گویم:
+خواهش می کنم
_سلام برسونید به خانواده
+سلامت باشید
_زیارتتون هم قبول
+خیلی ممنونم.خدانگهدار
_یا علی
رفتنش را نگاهش می کنم و آهسته می گویم:
+یاعلی

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هفتاد

✍🏻حتی با یک محاسبه ی سرانگشتی هم می شود فهمید که شهاب کجا و بهزاد کجا!تفاوت از زمین تا آسمان است...
هرچند دل کندن به ظاهر ناگهانی بهزاد غافلگیرم کرد،اما با حرف های امروزش مطمئن شدم که هنوز گلویش گیر دارد!
منتها من انتخاب خودم را کرده بودم...
_حالا پاشو بریم تا اذان نشده
+کجا؟
_حرم
می گوید و به چشمانم خیره می شود. مثل همیشه نگاهم را بی هدف می چرخانم و جواب می دهم:
+خونه کار دارم
_مگه نگفتی بهزاد و مامانش اونجان؟
_خب آره
+پس برنمی گردی خونه
_ولی حرمم نمیام
+میشه بگی دردت چیه؟تو مگه مدام نمیگی اون پناه قبلی نیستم،پس کو؟ آخه آدم مشهد باشه و چندسال نره زیارت؟خیلی سنگدلی بخدا...یا این دفعه میای یا دیگه نه من نه تو!خود دانی
_چرا گروکشی می کنی لاله؟
همانطور که جورابش را می پوشد می گوید:
+همین که گفتم.خجالت آوره ،این رفتارت رو نمی تونم درک کنم
_به خودم مربوطه
+آره اما تو فقط یه بار یه دلیل محکم بیار که چرا با آقا قهری،لاله دیگه لال میشه...اوم اوم
و می کوبد روی دهانش.نفس عمیقی می کشم و به دلیلی که خودم هم نمی دانم فکر می کنم!این شاید صدمین باریست که در چنین شرایطی قرارم می دهد.
باعجز پاسخ می دهم:
_نمی دونم
+پس برو وضو بگیر تا بریم
_ول کن دستمو
+پس دیگه...
_باشه حالا روش فکر می کنم!
+پشیمون نمیشی.همین که بری تو حرم،خودت می فهمی چه توفیقی رو از دست داده بودی. اونوقت می شینی یه گوشه زار می زنی
_هه...
+مرض!تو ماشین منتظرتم.
هنوز نرفته بر می گردد و می گوید:
_بیا و از خود امام رضا حاجتت رو بگیر دستت رو رد نمی کنه.حداقل حالا که کارت گیره بیا...پایین منتظرم
کدام حاجتم را بگیرم؟شهاب؟!خنده ام می گیرد...هرچقدر توی ذهنم مرور می کنم دلیلی برای نرفتن ندارم.قبل از این همیشه حسی مانع می شد تا اصلا به حرم رفتن فکر کنم،اما لاله راست می گفت.مگر ادعا نداشتم که پناه سابق نیستم؟مگر حاجت نداشتم؟اصلا مگر قرار بود با رفتن یا نرفتنم اتفاق خاصی بیفتد!؟...شاید بد هم نباشد،هم تجدید خاطراتی بشود و هم ...
نمی خواهم خودم را بیشتر از این درگیر چیزی بکنم،فعلا از طرف شهاب و بهزاد و افسانه و درس و دانشگاه و سوگند و...همه جوره تحت
فشار فکری هستم.
به این اعتقاد رسیده ام که خنثی بودن بهتر از بد بودن عمل می کند!کیفم را بر می دارم و از خانه ی عمه بیرون می زنم. لاله پشت فرمان نشسته و با دیدنم لبخند می زنم.لااقل دل او را شاد می کنم!
استرس دارم و کف دست هایم عرق کرده اما مقابل لاله بروز نمی دهم.بی تفاوت بودن را ترجیح می دهم.از پارکینگ که بیرون می آییم حس آدمی را دارم که بعد از سال ها قرار است به دیدن عزیزی برود که حالا شک دارد حتی او را بشناسد یا نه!
مقابل درب ورودی می ایستم و از روی عادت بسم الله می گویم.لاله دست دور شانه ام می اندازد و کنار گوشم می گوید:
+خدمت شما،بدون این که مجوز ورود نداری دختردایی جان
دست های خیسم را به کنار مانتو می کشم و چادر تا شده ای که روبه رویم گرفته را می گیرم.از وقتی از تهران برگشته بودم به چادر فکر هم نکرده ام.
توی هوا بازش می کنم و می اندازم روی سرم.آینه ی کوچکی می گیرد و می گوید:
_بفرمایید تنظیم کنید،فکر همه جا رو کردم.ببین چه لاله ای داریا
کش ندارد.می پرسم:
+چرا ازین ساده ها نیاوردی که کش داره؟
_عربه...راحته که
+آخه سر می خوره
_اولش سخته
+برای تو بله
_نق نزن.بریم؟
+بریم
از بازرسی که می گذریم و وارد حیاط می شوم دلم هری می ریزد.از بلندگوها صدای مناجات پخش می شود.به روی خودم نمی آورم و هم قدم لاله می شوم.
انگار با هر گامی که بر می دارم چیزی از دلم کنده می شود و سرعتم تغییر می کند!
نمی فهمم من ناآرامم یا همه؟به خادم ها نگاه می کنم و عابرانی که از کنارم می گذرند.زمزمه می کنم:

"حال همه خوب است
من اما نگرانم..."

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_شصت_و_ششم

✍🏻راهم را میکشم و بدون هیچ حرفی
از او دور می شوم.پا تند می کند و دست روی شانه ام می گذارد
_وایسا ببینم.مرگ سوگند بگو چی شده،خواب نما شدی یا...
زوم می کنم روی صورتش و می پرسم:
+یا چی؟
شانه بالا می اندازد و بی تفاوت می گوید:
_هیچی بابا
+بگو
_یا کشته مرده ی کسی شدی که واسش ریختت رو اینجوری کردی؟
انگار از بالای یک کوه هولم داده اند. شاید به هدف زده بود و شاید هم...دهانم را محکم می بندم تا بد و بیراه نصیبش نشود!بر می گردم و با سرعت می روم.ولی سوگند دست بردار نیست.
+الان این دویدنت یعنی داری از جواب فرار می کنی دیگه؟نه؟
_می خوام برم کار دارم
+رفتی عاشق پسر ریشوهای دانشگاه شدی؟!برات شرط گذاشته که نمازت رو سر وقت بخونی؟هه...نگفته ابرو پاچه بزی برازنده تره برات؟نظر مادر خواهرش چی بود؟ببینم تو خودت بهش شماره دادی؟داره موبایل دیگه؟نه؟
از تمسخرهای مثلا شوخ و پشت سر همش کلافه می شوم.می ایستم و دستم را به کمرم می زنم.
_تموم شد؟
قری به سر و گردنش می دهد و می گوید:
+تا تخلیه اطلاعاتیت نکنم کوتاه نمیام
_کاملا مشخصه!
+خب؟
_آره عاشق شدم...خیالت راحت شد؟
+والا تا جایی که من یادمه تو توی عمرت فقط عاشق بهزاد بدبخت نبودی وگرنه کیس های زیادی بودن که
_فرق می کنه
ساکت می شود و ادامه می دهم:
+این با همه ی پسرایی که تاحالا دیدم فرق می کنه
_پس درست حدس زدم
+اتفاقا تمام خزعبلاتی که ردیف کردی غلط بود
_ریشو نیست؟
+هست
_اهل نماز و خواهرم حجابت،نیست؟
+هست
_پس خاک تو سرت
+چون مذهبیه؟
_مطمئن باش طرف آدمم حسابت نمی کنه...بعد رفتی یکاره عاشقش شدی تو؟
+اون اصلا از چیزی خبر نداره ...
_معلومه.توهم زدنت مشهوده وگرنه این آدما میرن پی یکی مثل خودشون نه من و تو
+مگه ما نمی تونیم خوب باشیم؟
_کی گفته بدیم!؟مغزتو شستشو دادیا
+بد نیستیم آره،ولی من تو این مدت چیزای زیادی فهمیدم سوگند.نظرم در مورد خیلی از تفکرات قبلم عوض شده
می زند زیر خنده،جوری بلند می خندد که چند نفر از عابران نگاهمان می کنند.شالش می افتد و با آرامش بعد از چند لحظه می اندازد روی سرش و با صدایی که هنوز خنده دارد می گوید:
_جان سوگند بیا ببرمت پیش خاله گلی،برات یه فال قهوه بگیره بخندیم.بخدا حیفه من از این صحنه ها فیلم نمی گیرم
لجم را در می آورد اما کنایه ها و حرف هایش را خوب درک می کنم.تماما همان چیزهایی بود که خودم یک عمر تحویل این و آن داده بودم!

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_شصت_و_سوم

✍🏻هیچ عکس العملی نشان نمی دهم.قربان صدقه ام می رود و مدام آه می کشد.باید باور کنم که دوستم دارد؟با تمام آزار و اذیتی که در حقش کرده بودم.
خسته ام و فکرم هزارجا می رود،تمرکز ندارم و افسانه هنوز کنارم نشسته،چشم هایم گرم خواب شده و کم کم بی هوش می شوم.
وسط بیابان بزرگی ایستاده ام،به آسمان و زمین نگاه می کنم.زمان و مکان را گم کرده ام و دنبال چهره ی آشنایی می گردم که نیست.چیزی مثل دلهره به جانم چنگ می اندازد...من ،تنها،اینجا چکار می کنم؟
سرم از شدت گرما می سوزد ولی سایه بانی نیست.کسی نامم را صدا می زند.بر می گردم و عزیز را می بینم،روی خاک های گرم سجاده پهن کرده و با لبخند منتظر من است.
چقدر دلم برایش تنگ شده،با دیدنش یکباره تمام اضطرابم می ریزد،بی هیچ هراسی می دوم سمتش...بغلم می کند و حرفی نمی زند.
دهانم را انگار دوخته اند که باز نمی شود.عزیز تسبیح سبزی که همیشه همراهش بود را از توی جانماز بر می دارد و دور گردن من می اندازد.می خندد و می خندم...
دوباره اسمم را صدا می کنند.به خورشید نگاه می کنم چشمم را باز و بسته می کنم و جلوی نور آفتاب را با دست می گیرم.
انگار فضا عوض شده ،هنوز نفهمیده ام کجا هستم و بودم!
_کجایی دختر؟زبونم مو درآورد انقدر صدات کردم.
لاله است!کمی به دور و اطراف نگاه می کنم و تازه یادم می آید که توی اتاق خودم هستم...پس خواب دیده بودم؟!
+کوه نکنده بودی که،حالا چند ساعت تو قطار بودی،مثل خرس افتادی از دیشب تا حالا.لنگ ظهره پاشو دیگه
دست می کشم روی گردنم اما تسبیح نیست.هنوز هم عطر گل های محمدی روی جانماز را حس می کنم.
+صدای چیه؟
_گوشی من داره اذان میگه،اذان ظهرا! خجالت نکش ولی تا الان خواب تشریف داشتی عزیزم
+باورم نمیشه
_چرا؟همچین بی سابقه هم نیست
+خواب دیدم
_خیره
+نمی دونم
_تعریف کن ببینیم
+عزیز بود و من ...وسط یه بیابون بی سر و ته،هیچی نگفت فقط بغلم کرد و تسبیحش رو داد بهم،یعنی انداخت گردنم
_ا خب کو؟
+مسخره
_شوخی کردم حالا،اینکه حتما خیره، پاشو بیا یه چیزی بخور منم باز گشنم شده برم پاتک بزنم به باقی شیرینی خامه ای ها
صدای اذان گوشم را پر کرده و هنوز به تعبیر خوابم فکر می کنم...
زیپ کوله ام را باز می کنم و سجاده را بیرون می آورم.تسبیحش را بر می دارم ؛دستبند مهره ای چوبیم را می کنم و تسبیح را دور دستم می پیچم...
انگار قصد دارم خوابم را خودم تعبیر کنم!به یاد عزیز و عادتی که داشت مهر تربت را می بوسم.نفس بلندی می کشم ،انگار آرام تر می شوم، متعجبم که چرا!
+خوش اومدی پناه جان
افسانه است،نمی دانم دیشب فهمید که بیدار بودم یا نه.امان از این غرور لعنتی...روی رو در رو شدن را ندارم. خیلی معمولی زیپ کوله را می بندم و می گویم: مرسی
+خواب بودی دیشب.اگه می دونستم میای که...
حرفش را نصفه می گذارم و با لحنی که سعی می کنم کنایه دار باشد می گویم:
_خوش گذشت؟
+به تو چی مادر؟خوش گذشت؟
تنم می لرزد از دوباره مادر گفتن هایش!

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_شصتم

✍🏻فرشته در ماشین را باز می کند و با ناراحتی می پرسد:
_نمیشه حداقل دو روز دیرتر بری؟دوست دارم باشی سر سفره ی عقد
+دلم می خواست باشم اما...
_دیگه چه امایی؟پاشو بیا خودم برات بلیط می گیرم
دستش را می گیرم و با عجز می گویم:
+دو به شک م نکن فرشته،همه چیز رو نمی تونم برات توضیح بدم.عروسیت دعوتم کن شاید با خانواده بیام
و لبخند می زنم.دست دور گردنم می اندازد و می بوسدم
_رفیق نیمه راه،ما رو یادت نره ها
+اینجا پناه بی پناهی من بود...هیچ وقت یادم نمیره
_خدا پشت و پناهت باشه،رفتی زیارت برای خوشبختیم دعا می کنی؟
+حتما
_بهم زنگ بزن
+حتما
_مواظب خودتم باش
+حتما
می خندد و می گوید:
_چهارتا کلمه ی جدیدم یاد بگیری بد نیست!حتما...
+چشم،به حاج رضا سلام برسون و ازش عذرخواهی کن از طرف من که نتونستم بیام دیشب و خداحافظی کنم
_باشه عزیزم خیالت راحت
+برو مامانت دو ساعته تو کوچه معطل ما شده با این پا درد
_خدانگهدارت
+خداحافظ...
و بالاخره با اخم و نق زدن های ریز راننده از هم دل می کنیم و من از کوچه ی خاطراتم عبور می کنم!و لبخند زهرا خانوم باز هم مصمم می کندم به رفتن...
به فرشته نگفتم که چند سال شده پایم به حرم هم نرسیده،نگفتم که اگر اینجا بمانم و برادرت را روز عقد ببینم نمی توانم دیگر به این راحتی ها راهی مشهد بشوم،نگفتم یادم که نمی روید هیچ،از این به بعد مدام در مخیله ام خواهید بود...
فقط لاله از تصمیمم خبر دارد،دوست دارم زودتر برسم و تمام دردهای مانده روی دلم را برایش یک شب تا صبح بگویم..
انگار همین دیروز بود که توی راه آهن تهران سردرگم و گیج ایستاده بودم و تنها چیزی که وادار به مبارزه می کردم حس دور شدن از خانه و افسانه بود!
حالا دارم با اراده ی خودم بر می گردم اما با دنیایی از حس های متفاوت
توی راهروی تنگ و باریک قطار کنار پنجره ی نیمه باز ایستاده ام و بدون توجه به منظره ها فکر می کنم.
صدایی مرا از افکارم بیرون می کشد.
_تنها سفر می کنید؟
بر می گردم و پسر جوانی را می بینم که با فاصله ی کمی تکیه به در بسته ی کوپه داده.می گوید:
+چهرتون برام آشناست،چند دقیقه ای میشه که نگاتون می کنم و دیدم که حواستون نیست
چیزی درونم نهیب می زند،باز هم یکی مثل کیان و پارسا و هزاران پسری که بیخودی به حریم شخصی ام راهشان داده بودم!با اینکه تیپم با گذشته فرق کرده اما به خودم شک می کنم و ناخودآگاه دستم را بالا می برم و روسری ام را جلوتر می کشم.لبخند می زند و اخم می کنم.من دیگر پناه چند ماه و چند سال پیش نیستم!انگار تمام چیزهایی که قبلا برایم حکم سرگرمی داشت را کنار گذاشته ام و حالا دغدغه های جدیدی دارم که تابحال نبوده.
نفس عمیقی می کشم و بی آنکه برای بار دوم نگاهش کنم راه رفتنم را پیش می گیرم و صدای غر زدنش را می شنوم که می گوید"ای بابا اینم که پرید حوصلمون پوکید!"
لاله تماس می گیرد و ساعت تقریبی رسیدنم را می پرسد.می داند هنوز هم مثل بی کس و کارها هستم و مثل همیشه می خواهد سعیش را بکند تا جای خالی دیگران را برایم پر کند
هوا تاریک شده که قطار در ایستگاه آخر می ایستد.با تمام وجود هوای شهرم را نفس می کشم تازه می فهمم چقدر دلتنگ حتی لهجه ی شیرین آدم هایش شده ام.
وارد سالن که می شوم دستی روی شانه ام می نشیند و صدای آشنای لاله گوشم را پر می کند:
_خوش اومدی خانوم گریز پا!
همین که بر می گردم با چشم های گرد شده قدمی به عقب بر می دارد و از بالای عینک نگاهم می کند و بعد با بهت می گوید:
+خودتی پناه؟!
_پس کیه؟
+وای دختر!چقدررر عوض شدی تو
و حمله می کند سمتم.با عشق بغلش می کنم و چند دقیقه ی بی حرکت می گذرد.
+له شدیم که دخترعمه،یه آوانسی بده نفس تازه کنیم خب
_بخدا دارم می میرم از خوشی،نمی تونم ولت کنم می ترسم فرار کنی و از دستم بری
_قدر یه دنیا حرف نگفته دارم برات لاله،وبال گردنتم حالا حالاها
+بهتر ا صدبار گفتم موقعی که می خوای آدمو بغل کنی به چادر کاری نداشته باش.با هزارتا بدبختی طلق زدم بابا،چیش همیشه دردسری.حالا چرا می خندی؟با این چشمای پف کرده ی داغون از اشک...
_چون حتی برای غر زدنتم داشتم می مردم
+شب دراز است و قلندر بیدار بریم؟
_خونه ی شما؟
+نه میریم خونه دایی صابر
_ولی...
+حتی یه لحظه دیر رفتنتم ظلمه در حق بابات.در ضمن اونی که امشب وباله منم نه شما
_پس بریم
توی ماشین می نشینیم و می گویم:
+دست فرمونت چطوره؟گرفتی گواهینامه رو؟
_بله،معطل امتحان ارشد بودم.همین که تموم شد رفتم سراغ رانندگی
+خدا بخیر کنه
_این قفل فرمون رو بگیر بذار صندلی عقب،تا خود خونه هم حرف نزن که تمرکزم بهم می ریزه
بعد از چند روز با صدای بلند می خندم. و برعکس تمام مسیر را حرف می زنیم و می زنیم.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
#قسمت_پنجاه_و_هفتم

✍🏻در را باز می کنم و از دیدن شهاب آن هم این وقت شب تعجب می کنم!خداروشکر هنوز لباس های مهمانی را عوض نکرده و پوشش خوبی دارم.
_سلام
+سلام
_شرمنده خیلی بدموقع اومدم،حاج خانوم فرستادم گفت اینها رو بدم خدمت شما انگار تازه چشمم می افتد به سینی توی دستش.
+دستتون درد نکنه،کیک چیه؟
_تولد عمو محمود،بفرمایید
+مرسی سلامت باشن
_چرا نموندین تا آخر مراسم؟فرشته و عمه مریم همه رو کچل کردن!
نفس عمیقی می کشم و می گویم:
+جمع خیلی خودمونی بود بهتر بود از اول نیام
_چرا؟چیزی شده؟
+نه...هیچی
دوست دارم بگویم بله که چیزی شده!طاقت دیدن لبخند شیدا را نداشتم،کنار تو دیدنش عذابم می دهد.اما ناشیانه بحث را عوض می کنم.
+خیلی بد شد که از عمتون خداحافظی نکردم.خانوم محترمی هستن
_بله!حالا فرصت زیاده ان شاالله جبران می کنید
از لحنش نمی فهمم که کنایه می زند یا من اشتباه حس می کنم!هیچ فرصتی بهتر از حالا نیست و تردید دارم چیزی را که دلم می خواهد بپرسم یا نه!
_خب با اجازه من مرخص میشم
هنوز مرددم که می گویم:
+خواهش میکنم،ممنون بابت کیک و میوه زحمت کشیدین
_نوش جان،یاعلی
همین که قصد رفتن می کند انگار کسی به جانم می افتد و نهیب می زند که چرا نمی پرسی؟بپرس و خودت را از شر این کنجکاوی راحت کن.بی اختیار صدایش می زنم:
+آقا شهاب
وسط پله ها می ایستد و نگاهم می کند. دلم را به دریا می زنم و می پرسم:
_میشه یه سوالی بکنم؟
+بفرمایید
_راستش رو میگین دیگه نه؟
+هرچند هیچ دلیلی دروغ گفتن رو توجیه نمی کنه،اما چه دلیلی داره دروغ بگم؟شما هم مثل مادر و پدرتون در جریان همه چیز هستین؟نه؟
کمی مکث می کند و بعد می گوید:
+چه جریانی؟
نیشخند می زنم و جواب می دهم:
_این که من کی ام و چرا اومدم اینجا و
+مگه فرقی می کنه؟
_پس می دونید!
او سکوت می کند و من ادامه می دهم:باید زودتر از اینا حدس می زدم،وگرنه با خلقیاتی که فرشته از شما گفته بود چه لزومی داشت حضور منو تو این خونه تحمل کنید!اونم با شرایطی که داشتمو از نظر شما بد بود
_چطور وقتی من نظری ندادم شما ازش صحبت می کنید؟
+خیلی سخت نیست تصورش!من حالا خوب می دونم که شما و اقوامتون چقدر روی
مساله ی حجاب و دین و این چیزا حساسین
_برای خودمون بله
+یعنی چی؟
_یه کتاب براتون آوردم زیر بشقاب کیک،اگر حوصلشو داشتین تورق بکنید شاید به بعضی از سوالای جدید ذهنتون جواب بده
+مگه شما از ذهن دیگران باخبرین؟
_به قول خودتون حدس زدنش خیلیم سخت نیست
+چطور؟
_پناه خانوم،زندگی صحنه ی مبارزست. آدم هایی که توی مبارزه زود کم میارن و عقب نشینی می کنن یا خیلی ضعیفن یا خودباخته،که در هر دو صورت جایی برای خوب زندگی کردن ندارن!
اینکه آدمیزاد تمام عمر از هوای نفسش پیروی کنه یا یه عده غربی و غرب زده رو بی چون و چرا و استدلال و دلیل و برهان الگوی خودش بکنه دلیل بر ضعفشه!ضعیف نباشید دیر وقته،ان شاالله اون کتاب رو بخونید بعد اگر سوالی بود من در خدمتم.
اول به مسیر رفتن او خیره می شوم و بعد به گل رنگی خامه ای نصف شده ی روی کیک.
چقدر زود رفت!حتی اجازه نداد تا هضم کنم جملات آخری که مغزم را در کسری از ثانیه پر کرده بودفقط گفت و رفت،کوبنده نبودند حرف هایش؟شاید هم می خواست تلنگر بزند؟گیج شده ام،سینی را روی زمین می گذارم و کتاب را برمی دارم.
"زن آنگونه که باید باشد" هیچ وقت بجز رمان های عاشقانه چیزی نخوانده ام!اما این بار فرق می کندکتابی که شهاب برایم آورده را باید خط به خط و کلمه به کلمه بخوانم.
بی خوابی امشبم را با مطالعه جبران می کنم و از ذوق اینکه شهاب امشب به من هم فکر کرده هرچند دقیقه یکبار خنده را مهمان لبانم می کنم.
صدای اذان صبح که بلند می شود تقریبا نصف کتاب را خوانده ام.روشن شدن چراغ حیاط کنجکاوم می کند.کنار پنجره می روم و هیبت مردانه اش را می بینم که در سرمای اواسط پاییز کنار حوض می نشیند و وضو می گیرد.دلم می لرزد وقتی چند لحظه دست هایش را سمت آسمان بلند می کند و چیزی مثل ذکر می گوید.و بعد از راهی که آمده بر می گردد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_چهارم

✍🏻 هنوز پایم به پله ی اول نرسیده صدای شهاب الدین است که در راه پله می پیچد:
+بهترین ان شاالله؟
دستم به سمت گره ی روسری ام می رود و برمی گردم.روبه رویم ایستاده با یک جعبه شیرینی...
نگاهش که به صورتم می افتد اخم می کند و می پرسد:
_گریه می کنید؟
به همه شک دارم؛احساس می کنم بازی خورده ام یا نه،قصدی و ترحمی بوده،شاید هم پدرم از حاج رضا خواهش کرده که نگهم دارند و مواظب رفت و آمدم باشند...یا نه صحبت ها فقط بین زهرا خانوم و لاله بوده و بس.
+مزاحم نمیشم خیره ان شاالله
هنوز حالم جا نیامده و ضعف دارم،دستم را بند نرده می کنم و می گویم:
_شمام می دونستین؟
+چی رو؟
به گره ی ابروانش نگاه می کنم
_علت اومدن من به خونتون
با انگشت پیشانی اش را می خارد و می گوید:
+خب بله
خشکم می زند
_از کی؟!
+همون موقع که اومدین پایین
_پایین؟
انگار کلافه اش کرده ام،دستی به موهایش می کشد و می گوید:
+مگه منظورتون امروز نیست؟خب حالتون بد بود که اومدین پایین
نفسی که توی گلویم حبس شده بود را بیرون می فرستم.بیخودی می پرسم:
_شیرینی برای چیه؟
حتی چشم هایش می خندد
+امر خیر
دلم می خواهد زار بزنم اما خیلی مودبانه می گویم
_بسلامتی
+چرا تنها میرین بالا؟راستی مامان نگفتن عمو اینها قراره...
_ممنون میرم بالا
و مثل روانی ها با جانی که ندارم بدون خداحافظی و سریع به سمت پناهگاه کوچکم می روم.پشت در می نشینم و زانوانم را بغل می کنم،می زنم زیر گریه.
چه روز پر ماجرایی بوده و هست!خیال تمام شدن هم ندارد انگار..تازه باید داستان شیدایی شیدا را می دیدم و می شنیدم!البته برای پسر پاکی مثل شهاب،چه کسی بهتر از شیدا که هم زیبا بود و هم به قول فرشته همه چیز تمام.
کسی در می زند اما حتی حوصله ی در باز کردن هم ندارم.کم کم صدای فرشته بلند می شود
+پناه کجا فرار کردی تو؟باز کن ببینم... پناه...باتوام ها!
خبرای جدید دارم،نمی خوای تو مراسم خواستگاری باشی؟الو...عمو اینا قراره بیان خواستگاری
در را باز می کنم،با خوشحالی بغلم می کند و می گوید:
_بالاخره بختم باز شد
و من هم با آرامشی که انگار یکهو به قلبم ریخته اند می خندم...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_پنجاه_و_یکم

✍🏻فرشته قول میدی که حرفای امروزم بین خودمون بمونه؟
+نه صد در صد
_چرا؟!
+چون دارم می میرم که به مامان بگم اینجا قبلا خونه ی شما بوده
_بجز این مورد
+قول شرف
ببینم مگه مورد دیگه ای هم هست؟
_نمی دونم
+وقت زیاده برای صحبت کردن حالا الان هنوز حالت جا نیومده یکم استراحت کن،بیا این جوشونده رو هم مثلا آورده بودم که بخوری ولی یخ کردو از دهن افتاد.همین الان میام
می رود و به این فکر می کنم که واقعا اگر خانواده ی حاج رضا نبودند من الان چه وضعیتی داشتم؟
در می زنند،با دیدن زهرا خانم نیم خیز می شوم.دست روی شانه ام می گذارد و می گوید:
_بهتری دخترم؟
+سلام،شرمنده من همیشه باعث مزاحمتم
_علیک سلام،دشمنت شرمنده باشه.این چه حرفیه تو هم مثل فرشته ی خودمی
مجبور شدم بیام پایین خیلی حالم بد بود کار خوبی کردی مادر،حالا بهتری؟
+مرسی
_بگو الحمدالله
و مهربان لبخند می زند و من زیرلب می گویم الحمدالله.فرشته با لیوان جوشانده ای که بخار از درونش بلند می شود می آید تو،در را با پا می بندد و با صدای آهسته می گوید:
+پناه تا داغه بخور
_چی هست؟
+جوشونده دیگه به محتویاتش چیکار داری بخور خوبه
_ممنون
+وای مامان فهمیدی چه خبره؟
به من نگاه می کند و می پرسد:
_اجازه هست بگم؟
+چی رو؟
_ای بابا!همون قضیه که گفتم دل دل می کنم به مامان بگم
شانه بالا می اندازم و با انگشت دور گل های پتو را خط می کشم.
دست هایش را بهم می کوبد و می گوید:
+مامان!امروز یه کشف تازه کردم
_ماشالا به تو،چه کشفی عزیزم؟
+باورتون نمیشه اگه بگم
_خب حتما باید جون به لب کنی منو؟
+خدا نکنه!اینجا قبلا یعنی قبل از اینکه ما بخریمش خونه ی پناه اینا بوده
به چهره ی زهرا خانوم خیره می شوم، هیچ تفاوت و تعجبی نیست و مثل همیشه فقط آرامش و لبخند است و بس!
_وا مامان تعجب نکردی؟
+نه
_چرا؟!
به صورتم نگاه می کند و می گوید:
+چون جدید نیست،می دونستم.
دهانم باز می ماند و فرشته جیغ می زند:
_چی؟!
+نشنیدی مادر؟میگن چیزی که جوان ها تو آینه می بینن آدم های پیر تو خشت خام دیدن و رو به من ادامه می دهد:
_همیشه هم نمیشه همه چیز رو پنهون کرد.هیچ ماهی پشت ابر نمی مونه!

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_هشتم

✍🏻توی دلم غوغاست.روسری را تا می کنم و روی سرم می اندازم.انقدر بی جان شده ام که توان حرکت ندارم.همانجا کنار در سر می خورم و می نشینم روی سرامیک های یخ
صدایی مثل همزدن لیوان آب قند توجهم را جلب می کند و بعد یاالله شهاب گوشم را پر می کند خودم را جمع و جور می کنم و با دست روسری را زیر گلویم محکم نگه می دارم.از آشپزخانه تصویر تارش را می بینم که با یک لیوان نزدیکم می شود.دولا شده و لیوان را به ستم دراز می کند.
عطر عرق نعنا به دلم می نشیند،می گوید:
_بفرمایید،فرشته رفته بود دانشگاهش. زنگ زدم الان خودشو می رسونه تا اون موقع این رو بخورید فکر می کنم خوب باشه براتون.من توی حیاطم راحت باشید اگر کاری هم داشتید صدام بزنید.با اجازه
لیوان را روی زمین می گذارد و رفتنش تار تر می شود دوباره.
شربت عرق نعنا را سر می کشم.شیرینی اش نه زیاد است و نه کم... دلم را نمی زند!
خیلی سخت جلوی بیهوش شدنم را گرفته ام اما حالا احساس آرامش و امنیت عجیبی می کنم.
چشمانم را می بندم و به پارسا،کیان و بهزاد فکر می کنم و شهاب الدین!
و ناخواسته قدری بیشتر روی اسم آخر تامل می کنم.
یاد غیرتی شدن چند شب پیشش می افتم.یاد نگاه غریبش توی مهمانی و یاد نصایح غیر مستقیمش... چقدر بین او و پارسا فرق بود!
نه به روسری کشیدن پارسا و نه به روسری گذاشتن شهاب!نه به صدای یاالله مردانه ی شهاب و نه به پک های پردود سیگار و نگاه خیره ی پارسا.
خسته ام و هنوز بی حال...چشم هایم به تاریکی پشت پلکها عادت کرده.شاید اگر بخوابم بهتر بشوم.آرام می خوابم بی هیچ دغدغه ای.
چشم که باز می کنم منم و اتاقی
که به در و دیوارش پلاک و چفیه و عکس شهدا را آویزان کرده اند.روی تخت فرشته خوابیده ام و سرمی به دست راستم وصل شده.در اتاق باز می شود و فرشته تو می آید.با دیدنم لبخند می زند و می گوید:
_سلام،آخه دختر خوب نونت نبود آبت نبود مسموم شدنت چی بود دیگه؟نمیگی ما میایم خونه شما رو دراز به دراز وسط پذیرایی می بینیم سکته می کنیم؟البته بگما حقته!دختری که دستش به آشپزی نره و از خیر غذاهای خوشمزه ی همسایشونم بگذره همین میشه دیگه...حالا به قول شهاب دلا بسوز!
یک ریز حرف می زند و حتی اجازه نمی دهد من دهانم را باز کنم.
_نمی دونی وقتی شهاب زنگ زد چقدر ترسیدم.گوشی رو برداشتم میگم بگو داداش دستم بنده،میگه بذار زمین خودتو برسون،میگم چی رو؟!میگه لیوان آبی که دستته.گفتم تو آموزشم دارم رایزنی فرهنگی می کنم وسط جلسه آب کجا بود، مزاحم نشو.میگه بحث مرگ و زندگیه !گفتم ببین چقدر مهم شدم که دست شهاب به دامن من بند شده حالا...خلاصه آخرش دید من تو فاز فوق سنگین فرهنگی دانشگاهی و مد شوخی موندم دیگه یهو ضربه رو زد گفت بابا پاشو بیا این دوستت پناه غش کرده کسی هم خونه نیست.
بهش گفتم یه لیوان آب قندی چیزی بده دستش تا من خودمو برسونم.بخدا انقدر هول شدم برای اولین بار با یه حرکت ماشینو از تو پارک دوبل درآوردم!بعدم پریدم وسط اتوبان با چه سرعتی!یکی نیست بگه آخه تو مگه عضو فعال هلال احمری!از همکاران امداد نجاتی یا چی خلاصه که اومدم سر راهم سارا رو آوردم که ببینه چه خبره،بچه محلمونه دانشجوی دکتریه...
هعییی ببین بالاخره با مجاهدت فهمیدیم مسموم شدی و دردت یه سرمه! دیگه من ضمانت دادم نبریمت دکتر و درمان خانگی بشی.حالا بهتری؟
دستم را روی سرم می گذارم و می خندم:
_بد نیستم،یه نفس بگیر وسط حرف زدن
+من راحتم همینجوریم.چی خورده بودی حالا؟
_کنسرو لوبیا
+خوب شد نمردی!
_یه دور از جونی چیزی...
+تعارف که نداریم داشتی می مردی دیگه
_آره خب
+ا راستی پناه گوشیت دو سه بار زنگ خورد نوشته بود پارسا،بیا شاید کار واجب داشته باشه
خجالت زده موبایل را از دستش می گیرم،یاد اتفاقات تلخ امروز می افتم و دوباره دلم پیچ می زند. خودم را بالا می کشم و تکیه می دهم به تخت.فرشته می گوید:
_من برم بیرون بر می گردم
+نه بشین فرشته،کارت دارم
می نشیند لبه ی تخت و دستم را می گیرد.
_جانم بگو
نمی دانم از کجا و چطور بگویم اصلا ! اما دلم می خواهد خودم را برای یکبار هم که شده خالی کنم و چه فرصتی بهتر از حالا...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_پنجم

✍🏻لم می دهم به صندلی چرم ماشین و می پرسم:
_خب نگفتی؟کجا میریم؟
+مهمونی
ابروهایم بالا می رود
_نگفته بودی
+دعوتم کرده یکی از بچه ها
_من فکر کردم قراره دوتایی بریم بیرون
+الانم دوتایی داریم میریم بیرون
_آره ولی خب...
+خب؟
_ببینم دوستای کیانم هستن؟
+منظورت خود کیان و آذره؟!
_کلا..
+نه.اینا آدم حسابین،فقط خواهشا لوس بازی های قبلیت رو امروز تکرار نکن
_کدوم لوس بازی؟
صدای زنگ موبایلش صحبتمان را نصفه کاره می گذارد.دوباره مهمانی و دورهمی و آدم های جدید!چرا حس خوبی ندارم؟
نگاهی به سر و وضعم می کنم.شلوار جین و شومیز نسبتا ساده ای که رویش مانتوی جلوباز سفید پوشیده ام.
موهای بلندم را یک طرفه بافته ام و روی شانه انداخته ام.ناخن های قرمزم را با شالم ست کرده ام.
خوب شده ام اما نه در حد یک دورهمی!
+پناه
_بله
+اگر می خوای با من باشی پناهی نباش که توی خونه هنگامه دیدم
یه آدم فراری از جمع و انگشت نما نباش.اوکی؟
پارسا خوش پوش و مهربان و دست و دلباز است.خلا این روزهای مرا پر کرده و مدام حواسش به تنهایی های من هست.چرا نباید بخواهم که با او باشم؟!
به نگاه منتظرش لبخند می زنم و می گویم:
_اوکی
+خوبه
عینک دودی اش را می زند و بیشتر گاز می دهد.صدای خواننده فضای ماشین را پر می کند.
همه چیز همانطور که می خواهم پیش می رود،اما...
اما چیزی توی دلم بی قراری می کند.اصوات نامفهوم خارجی خواننده زن و صدای دعای توسل حاج خانوم توی مغزم پیچ می خورند.
به روی خودم نمی آورم که استرس دارم.من باید آزادی که همیشه پس ذهنم بود را محقق بکنم.وارد ویلای بزرگی می شویم.برعکس همیشه که عاشق شنیدن صدای سنگ ریزه ها زیر لاستیک هستم این بار از حرکت ماشین در جاده خاکی تا رسیدن به ساختمان دل آشوبه می گیرم.
از کنار درخت های نه چندان بزرگ صف کشیده،استخر وسط حیاط،تاب سفید فلزی گوشه ی باغ و آلاچیق نقلی می گذریم و بالاخره می رسیم به ساختمان دو طبقه ی ویلا...
پیاده که می شوم پارسا دستش را دراز می کند و به چشم های پر از تردیدم خیره می شود.
عزیز یادم داده بود موقع انجام کارهای سخت بسم الله بگویم...اما این
بار زبانم نمی چرخد،بی اراده دستم را کمی بالا می آورم،تمام سلول های تنم کش و قوس می خورند و پارسا خیلی عادی دستم را می گیرد و راه می افتد.
بسم الله نگفته ام و دنبالش روانه می شوم.دستم یخ زده،چرا حس خوبی که دوستانم از بودن در کنار دوست هایشان تعریف می کردند را ندارم؟!
_خوبی؟چرا یخ کردی؟
+نه...نمی دونم
_بازم ...
+صبح کنسرو لوبیا خوردم انگار مونده بود.یجوریم
_هیچ جوری نیستی،بریم تو؟
سرم را تکان می دهم و راه می افتیم.واقعا احساس مسمومیت می کنم!سرگیجه دارم و همچنان دلم آشوب هست.
فکر می کردم مثل پارتی قبل جمعی از پسر و دخترهای جوان در این مهمانی باشند،اما اینجا انگار رده ی سنی خاصی ندارد!حتی مرد و زن هایی به سن و سال پدرم و افسانه هم حضور دارند.
پارسا به چند نفری معرفی ام می کندو من خیلی کوتاه اظهار خوشوقتی می کنم.
+نمی خوای شال و مانتوت رو دربیاری؟
به سر و وضعم نگاهی می کنم.کسی صدایش می زند
_پارسا؟به به ببین کی اینجاست!چطوری رفیق جان بی معرفت؟
بلند می شود و برای مرد جوان آغوش باز می کند.هنوز گرم خوش و بش هستند که من راهی حیاط می شوم.
نفسم را فوت می کنم بیرون و فکر می کنم چرا انقدر محتاط شده ام؟!
هنوز سرگیجه دارم.
+چرا اومدی بیرون؟
برمی گردم و به پارسای سیگار به دست نگاه می کنم.جلوی بینی ام را می گیرم. با تمسخر و چشمکی می گوید:
_نگو که به بوی سیگارم حساسی!
+گفتم که حالت تهوع دارم
دو قدم فاصله ی بینمان را پر می کند و با یک حرکت ناگهانی شالم را از سرم می کشد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_چهل_و_دوم

✍🏻نمی توانم منکر حس حسادتی بشوم که به جانم چنگ می اندازد.دو خانواده انقدر صمیمی و محترمانه باهم برخورد می کنند که اصلا متوجه غریبه بودن خودم در میان جمعشان نمی شوم!
حاج رضا هنگام سلام کردن با لبخند نگاهم می کند،یاد پدر می افتم و حرف هایی که از سرافکندگیش بخاطر تیپ من در مهمانی ها می زد.
امشب اما خیال می کنم که حاج رضا را سربلند کرده ام.او را مثل پدر خودم دوست دارم.کسی که در آستانه ی دربه در شدنم دستم را گرفت و در خانه اش را به رویم باز کرد.
شهاب خیلی رسمی و البته با احترام به شیدا و شیرین سلام می کند.چشم های شیدا خوب حال دلش را رو می کند،اما چه فایده وقتی نگاه مستقیمی از سوی مردی نیست که دوستش دارد؟
فرشته راست می گفت،حتی من اگر از قبل هم خبر از دلدادگی او و محمد نداشتم،امشب از رفتاری که محمد انجام می داد
متوجه حس عمیق بینشان می شدم.
فکر می کردم شهاب با دیدن
حجابم تعجب می کند اما خیلی معمولی برخورد کرد.انگار نه انگار که چندبار من را تقریبا بی حجاب دیده و حالا تغییر کرده ام.
نمی دانم چرا اما مدام مشغول مقایسه ام.اگر مادر من هم زنده بود بعد از اینهمه سال مثل حاج محمود و همسرش،مثل حاج رضا و زهرا خانم،عاشق پدرم بود؟
هرچند...شاید حالا که من نیستم و دور به دست دشمن افتاده،افسانه میخ خودش را محکم کرده باشد!
_حواست کجاست پناه؟
+همینجا فرشته جان
_میگم می بینی حالا دوست داشتن محمد چقدر تابلوعه؟
+آره،فقط دقیق نشمردم که تا الان چندبار برات شربت و چای و شیرینی اضافه آورد.
_چای و شربت چیه؟نمی بینی هی میره دم گوش خواهراش پچ پچ می کنه؟
+خب چه ربطی به تو داره؟
_باهوش!داره آمار منو می گیره دیگه
+وا
_حالا ببین،الان شیرین میاد اینجا ور دل من میشینه تا سر صحبت رو باز کنه
به دو دقیقه نمی رسد که شیرین از کنار برادرش بلند می شود و پیش فرشته می نشیند.خنده ام می گیرد...مخصوصا از رفتارهای معصومانه ی محمد.
چهره ی خوبی دارد،اما کاملا برعکس شیدا و شیرین،سبزه رو و مو مشکی است و البته برخلاف فرشته که به وقتش بمب انرژی ست او سربه زیر و آرام است انگار.
هنوز مشغول بررسی محمد هستم که سنگینی نگاهی را حس می کنم.سر بر می گردانم و چشم در چشم شهاب می شوم! سرش را به چپ و راست تکان می دهد و بعد با دستی که به محاسنش می کشد رو می گرداند سمت آقایان.
فقط برای چند لحظه ماتم می برد ...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سی_و_نهم

✍🏻تمام مسیر تا خانه را هزار جور فکر و خیال می کنم.دلم می خواهد زنگ بزنم به بهزاد،هرچه از دهانم در می آید بگویم و قطع کنم اما حتی حوصله اش را هم ندارم!
توی حیاط فرشته را می بینم،به گلدان ها آب می دهد،با دیدنم شیر را می بندد و می گوید:
_سلام،خوبی؟چرا رنگت پریده؟
+سلام.چیزی نیست
_بابات خوبه؟
+آره
می نشینم روی تخت کنار حیاط و به شمعدانی های کوچک و بزرگ نگاه می کنم.می نشیند کنارم و دستم را با مهر می گیرد،همان دستی که هزار بار توی مترو شستمو هنوز انگار پاک نشده.
خجالت می کشم از پاکی فرشته،دوست ندارم کثیفی دستم به او هم سرایت کند.
بلند می شوم که می پرسد:
_چته پناه؟گریه می کنی؟
+هیچی... اعصابم خرابه
_بخاطر بابات؟
+نه!
_پس دلت گرفته فقط...بیا بریم بالا پیش ما که کلی کار داریم امروز
+نه مرسی
_نمیای یعنی؟
+نه
_مگه قرص نه خوردی دختر؟ببینم حلوا دوست نداری؟
دلم می خواهد حواسم را پرت کنم،خیلی پرت جایی که فعلا نه فکر و خیال مهمانی هنگامه و پارسا باشد و نه بهزاد و بابا!
+دوست دارم
_پس بزن بریم
دیدن بساط حلوا پختن زهرا خانوم سر ذوق می آورم.دیس های گل سرخی را روی میز می چینیم.
+بیا پناه این وسائل تزیین روی حلواها
_اینهمه برای چی می پزین؟شب جمعه هم که نیست...
+نه،زنعمو سفره ی حضرت ابوالفضل داره هر سال مامان براشون حلوا می پزه چون دستپختش عالیه
_انقدر تعریف نکن دختر،به قول قدیمیا مشک آن است که خود ببوید...
+نخیرم،آن است که دخترش بگوید مامان خانوم
می خندم و شیشه ی گلاب را بو می کشم.
_وای من عاشق عطر گلابم
+آخی،میگم حیف شد آش نیستا
_چطور؟
+خب هم می زدی بلکه حاجت روا می شدی و بختت وا می شد .
با شیطنت می خندد،همانطور که روی دیس حلوا را با قاشق تزیین می کنم به طعنه می گویم:
_ببینم این زنعموت همون نیست که برات از کربلا چادر آورده؟
محکم می کوبد روی پایم و به مادرش اشاره می کند.
+چرا همونه خیلی مهربونه
_پناه جان
+جانم زهرا خانم؟
_شما هم دعوتی،باید حتما بیای
+دستتون درد نکنه من کلاس دارم
دست روی شانه ام می گذارد و با صدایی آرام نجوا می کند:
_اصرار نمی کنم اما بدون آدم اگر لایق نباشه چنین مجلسی دعوت نمیشه،اگر دوست داشتی و به دلت افتاد بیا و برای پدرت دعا کن.شفا بخواه و شفاعت ... اومدن به دله،نه به حرف من و دعوت زنعمو.
چرا من اینجا تاب مخالفت با زهرا خانم و خانواده اش را ندارم؟چرا هر لحظه منتظر بهانه ای هستم تا خودم را به آن ها وصل کنم و حس خانواده داشتن را از نزدیک لمس کنم؟هرچه بیشتر در حقم خوبی می کنند بدتر وابسته می شوم
برای آماده شدن مرددم که چه بپوشم.اما در نهایت مانتوی بلند مشکی و شال مدل چروک سیاهم را با شلوار جین انتخاب می کنم.از خیر آرایش نمی گذرم اما به یاد تذکرهای همیشگی افسانه در اینجور مراسم ها،کمتر از حد معمول به خودم می رسم.
خیلی علاقه به رفتن ندارم اما بهتر از توی خانه ماندن است.البته ذوق فرشته را که می بینم و وسواسی که برای ظاهرش به خرج می دهد،تمایلم برای سرک کشیدن به خانه ی پدری دلداده اش بیشتر می شود!
در می زنم و فرشته در حالیکه از همیشه زیباتر شده در را باز می کند.
_به به چه خوشگل شدی
+راستکی؟
_باور کن
+پس دیگه نرم سراغ آینه؟
_دل بکن عروس خانوم! مامانت می فهمه ها
+هیس،باشه بریم
_پس زهرا خانوم؟
+پایین تو ماشینه
_خوب شد اومدم دنبالت بریم
می دانم درگیر حس و حال خودش است اما بین راه کلافه اش می کنم از بس پرس و جو می کنم.و تنها چیز مهمی که می فهمم این است که شیدا خواهر محمد،یک دل نه صد دل عاشق شهاب است ...

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سی_و_ششم

✍🏻روبه روی پارسا پشت میز نشسته ام. سیگارش را آتش می زند و می گوید :
_گوشم با تواه بگو
+از کجا بگم ؟
_هرجا و هرچی که باعث شده این شکل و قیافه ای بشی
انقدر پرم که فقط می خواهم خودم را خالی کنم نگاهم روی شیشه های رنگی پنجره خیره می ماند و زبانم به حرف می آید :
+از وقتی یادم میاد غصه ی قلب مریض بابا و درد بی درمونی رو خوردم که ناغافل افتاده بود به جون مامان بیچارم خیلی بچه بودم که تنها سرگرمیم شده بود سرسره بازی روی سنگ های مرمر کف مطب دکترا و درمانگاه ها بیشتر از بوی پیازداغ و سبزی خورد شده ، بوی تند الکل و داروهای مامان بود که توی خونه و دماغ من می پیچید
مریض بود که من به دنیا اومدم ، می گفت تو پناه من شدی تو که هستی تو که می خندی دردام یادم میره دلم می سوزه وقتی یادم میاد چقدر درد می کشید .
شبا برام از فردا می گفت ، از روزایی که قرار بود بازم با هم شب کنیم ... نمی دونم شاید به خودش امیدواری می داد که فردا هم زنده می مونه !
اما خب ، آدم چه می دونه دو دقیقه ی بعدش چی میشه ! بالاخره رسید وقتی که من منتظرش نبودم یه روز که دیگه مامان شبش رو ندید ، تمام زندگیم زیر و رو شد شدم مثل نهالی که هنوز قد نکشیده تبر خورده یه چیزی شد عقده و گره شده موند بیخ گلوم .
بی مادری کم دردی نبود برای منی که جز صبوری ها و خنده ی پر دردش چیزی ندیده بودم حتی عزیزم نمی تونست جای خالیش رو برام پر کنه با مهربونی هاش بی قراری هام بابا رو بی قرار کرده بود خودشم حال و اوضاع خوبی نداشت ...
یکی دوسال تحمل کردم و تحمل کرد اما بعدش گفت زندگی ای که زن توش نباشه همین آشه و همین کاسه می دیدم که عزیز هم یه جاهایی کم میاره ، بابا هم دست تنهاست ، منم قوز بالا قوزم !
می فهمیدم که یه جای خالی پررنگ هست که همه رو اذیت می کنه اما منم بدتر می کردم
به خیالم مامان فقط مال من بوده و غم نبودنش روی دل خودم بود که سنگینی می کرد بچه بودم خب ! حتی وقتی که افسانه دست تو دست بابام با یه عروسک پر زرق و برق اومد خونه هم بچه بودم هنوز
ولی از همون روز ، از همون لحظه که اولین لبخند آبکیش رو دیدم فهمیدم این نیست اونی که من می خواستم از زندگی . پووووف اما دیر شده بود ! افسانه رو خود عزیز انتخاب کرده بود . باهاش عهد و شرط کرده بود که به دختره دخترم باید مثل اولاد خودت برسی ، عزیز می گفت بچه از داغ مادره که یتیم میشه نه پدر !
خلاصه افسانه اومد درست وسط زندگی و دنیای کودکانه ی من بسط نشست . شد همه کاره ی پناه بدبخت ! همه چیز بد بود اما از موقعی که عزیز مرد بدتر شد. دیگه نمی تونستم بند خونه ای باشم که صبح تا شب فقط خودم بودم و یه زن غریبه ...
لجمو در می آورد ، مدام خبرچینی منو پیش بابا می کرد . سر بیدار شدن نماز صبح تو خونه یجور غوغا به پا می کرد ، سر قضا نشدن نماز مغرب یجور دیگه .
می گفت تو به بابات نرفتی که اینطوری خدانشناسی !
دلمو می سوزند تا قبل از اون همیشه کنار عزیز سجاده پهن می کردم ، اما همین که دیدم روی نماز و خدا و پیغمبر حساسه همه رو بوسیدم گذاشتم کنار می خواستم بچزونمش !
+صبر کن پناه ! قصه حسین کرد می گی برای من ؟
انگار کسی به شیشه ی خاطراتم سنگ می زند و ناغافل خوردم می کند . دوباره بر می گردم به فضای دود گرفته ی کافی شاپ و حواسم جمع پارسا می شود .
اشک های روی گونه ام را پاک می کنم و می گویم :
_خودت گفتی بگم
+آره اما نه از عنفوان طفولیتت! یه کلمه بگو امروز چی شده که آشوب شدی نفسم را فوت می کنم بیرون ، چرا توقع داشتم پای درددل بیست و چند ساله ام بنشیند ؟! شانه ای بالا می اندازم و می گویم :
_منو با کیان دیدن
+کیا ؟
_پسر خاله ی ناتنیم ، یعنی خواستگار قبلیم
+خب ؟
_خب ! رفته صاف گذاشته کف دست بابام
+نمی فهمم
_رفته گفته من با یه پسره میامو میرم ، که تو کافی شاپ دیدم و هزارتا چیز دیگه !
+منو گرفتی ؟
متعجب نگاهش می کنم
_یعنی چی ؟
+اینایی که گفتی کجاش عجیب بود ، بگو داستان اصلی چیه !
_یعنی اگه به تو بگن خواهرت رو با یکی دیدن برات طبیعیه ؟!
+من خواهر ندارم اما اگه داشتم و با کسی دوست نمی شد برام طبیعی نبود
انگار توقع چنین جوابی ندارم که شوکه می شوم !

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سی_و_سوم

✍🏻بر می گردد و نگاهم می کند دستش را دراز و آغوش باز می کند مثل ماهی دور مانده از تنگ و دریا دلم پر می کشد برای عطر گلاب همیشگی اش
دلم سبک شدن می خواهد و حرف زدن . ناله می کنم
_برای بابام دعا کنید ...خوب نیست احوالش
گرمای وجودش دوباره و هزار باره یاد عزیز می اندازدم . کنار گوشم می گوید :
+چشم ،اما حالا که دلت شکسته خودت دعا کن عزیزدلم ، خدا به تو نزدیکتره تا من روسیاه درگاهش
اشک هایم بیشتر می شود ،می داند از خدا دورم و این را می گوید ؟!
یاد دیشب می افتم و مهمانی مختلطی که رفته بودم ! یاد هنگامه و دست دادنش با کیان ... یاد بگو و بخندهای خودم با پارسا توی رستوران ... یاد همه ی سرگرمی های این مدتم و دور شدن از همه ی کس و کارم
_ من دیگه پیش خدا جایی ندارم ! اونم اصلا یادش نیست که پناهی هم هست
+مگه میشه خدا بندشو یادش بره ؟
_رفته ! حالا که شده خیلی وقته که گم شدم و گور ... خدا منو می خواد چیکار اصلا !
+کفر نگو مادر به قلب و دلت رجوع کن هر چی صاف ترش کنی خدا پررنگ تر میشه برات . میشه مثل آب و آیینه زنگاری اگر هست پاکش کن دختر گلم اونوقت تو آینه ی دلت نه فقط خودت رو که خداتو می بینی
نمی فهمم از چه می گوید ! شاید هم خودم را به آن راه می زنم
_از سر دلخوشی اشک شوق نمی ریزم ، درد دارم که از شهر و دیارم زدم بیرون ، پناهی ندارم که پناه بی پناه مونده شدم قلبم از داغ مامانمو زهر زن بابای بی انصافم می سوزه مثل بابام و برای بابام
+مادرت اون دنیا جای خوبی داره ان شاالله
_اینجا که سی سال بیشتر زندگی نکرد ، جوان مرگ شد ... خدا اون موقعم که بالا سر مامان مریضم با دستای کوچیکم دعا می خوندم حواسش به همه بود جز من
+نه با تقدیر بجنگ نه نعوذ بالله با خدایی که خودتم می دونی جز خیر برای بنده هاش نمی خواد ولی ما از سر بی خبری گلایه می بریم براش
_گوشم پره ازین حرفا زهرا خانوم چیز تازه تر می خوام برای شنیدن
+اونی که قلب داغدارت رو بتونه آروم کنه دست خودته نه من و نامادری و پدرت که ان شاالله شفا بگیره زودتر
_من ولی دستم خالیه ...
+دست خالی هم بالا میره عزیزدلم
_میشه نرم طبقه بالا زهرا خانوم ؟ یکم پیش شما بمونم ؟
+تا هر وقت که دلت خواست بمون ... اینجا خونه ی خودته عزیزم ، بالا و پایین نداره !
دست مهر که به سرم می کشد می شوم همان یتیمی که سال ها بی مادر بوده ام ! آخ افسانه چقدر تو با من مدارا نکردی آخ افسانه چقدر تو در حق من نامادری کردی ..وای افسانه تو از من هم روسیاه تری
دوباره زمزمه ی توسل بلند می شود . به آرامش رسیده ام
چشم هایم را روی هم می گذارم و غرق در لذت این خوشایند تازه به دست آورده و بی قرار از دوری پدر تقریبا بیهوش خواب می شوم ...
چشم که باز می کنم منم و سجاده ای که رو به قبله باز مانده هنوز و فقط گوشه اش تا روی مهر تا خورده . تسبیح تربت را بر می دارم و بو می کشم ... قطره ی اشکی از کنار گونه ام می لغزد و تا روی گوشم راه باز می کند . زیرلب می گویم
"من بلد نیستم دعا کنم ! اما خدایا اگه زهرا خانم راست میگه و تو هنوز حواست به من هست حال بابامو خوب کن من طاقت بی بابا موندن رو ندارم ، خدایا در به در و آواره شدم که بابام یه نفس راحت بکشه و از دست جنگ و جدال منو اون از هوو بدتر خلاص بشه ... بدترش نکن
_سلام
فرشته است بعد از جر و بحث آن روز ندیده بودمش خجالت زده روسری را روی صورتم می کشم.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_سی_ام

✍🏻انقدر عصبانی ام که پشت سرهم دکمه ی آسانسور را فشار می دهم . صدای در می آید و بعد هم کیان اصلا دوست ندارم این بار کوتاه بیایم !
_معلوم هست چته پناه ؟ چرا مثل وحشی ها رفتار می کنی ؟
متعجب بر می گردم و نگاهش می کنم
+تو دیگه چی می گی؟ مگه ندیدی آذر هرچی از دهنش دراومد و لایق خودش بود بار من کرد . عوض معذرت خواهیته با این دوستات ؟
_ببین پناه من تو رو نیاوردم تو جمع دوستام که سوژه بشم !
حرصم می گیرد و دلم می خواهد خفه اش کنم
+خفه شو کیان من احمق بودم که با تو دوست شدم
_خودت خفه شو ! تو آبروی منو بردی
من هم فریاد می زنم
+به درک خوب کردم
_چته کیان ؟ باز دور برداشتی پسر
حضور پارسا هردویمان را غافلگیر می کند !
+دخالت نکن پارسا ، هرچند خودت یه پای ماجرایی
_هه ! تا بوده تو ازین ماجراها داشتی ، منتها حق نداری صداتو سر این دختر بلند کنی
+چیه ؟ مدافعش شدی ! از تو بعیده
_آره من در مواقع خاص مدافعم میشم شاید اگه پارسالم یه حرکتی می کردم حالا پشیمون نبودم !
+میشه از گذشته من پاتو بکشی بیرون حداقل؟!
نمی فهمم چه می گویند ! انگار برای هم چنگ و دندان نشان می دهند ، من اما انقدر عصبی هستم که هیچ کدام برایم مهم نباشند . همین که آسانسور می ایستد وارد می شوم و دکمه ی همکف را می زنم ...
تکیه می دهم به در فلزی و توی آینه به خود غمزده ام نگاه می کنم و فکر می کنم از این به بعد چقدر از این آهنگ آشنای پیچیده در فضای آسانسور بدم می آید .
چرا پارسا از من طرفداری کرد در مقابل کیان ؟ چرا کیان بجای این که جانب مرا بگیرد خودش هم شاکی شد ؟ اصلا چرا پا به این مهمانی نحس گذاشتم
احساس می کنم رگ های سرم را کسی می کشد ، دل از آینه می کنم و پیاده می شوم . هنوز چند قدمی دور نشده ام که کسی می گوید :
+خوبی پناه ؟
نمی دانم چرا ول کن نیست ، خودش را چطور با این سرعت پایین رساند اصلا ؟ صبر نمی کنم و به راهم ادامه می دهم . نزدیک تر می شود و پشت سرم صدایش را می شنوم :
_بهت گفته بودم کیان خیلی نرمال نیست !
+نمی خوام چیزی بشنوم
_باشه ، اما ...
می ایستم ، نمی توانم غضبم را پنهان کنم و با لحن تندی می گویم :
+جناب بزرگتر جمع ! تشریف ببرید بالا عیش دوستان خراب نشه ، می ترسم آذر جون پس بیفته از دوری شما !
پارسا با آرامش می خندد و بعد از چند ثانیه می گوید :
_گور بابای آذر بیا می رسونمت
دستش را بالا می آورد و چراغ یکی از ماشین های توی پارکینگ روشن می شود .
+قصدت چیه ؟
شانه بالا می اندازد :
_هیچی
+پس دست از سرم بردار
فاصله ی بینمان را یکی دو قدم می کند ، زل می زند توی چشمم و می گوید :
_این بچه ها لایق دوستی با تو نیستن ، کیان دو قرون قدر و ارزش سرش نمیشه ، خودتو وقتتو پاکیت رو خرجش نکن !
خیلی چیزا هست که تو ازش بی خبری ، باش تا ماشینو بیارم برسونمت .
وسط پارکینگ و خروجی مجتمع ایستاده ام و دقیقا نمی دانم چه خبر شده ! همین یکی دوساعت پیش بود که با آن همه ذوق با کیان آمدم و حالا پارسا می خواهد برساندم !
به خودم که می آیم روی صندلی ماشین شاسی بلند پارسا لم داده ام و موزیک ملایم خارجی گوش می دهم ...
چشمم به پژوی پارک شده ی کیان می افتد و ناخوداگاه نیشخند می زنم .

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_هفتم

بعد از دورهمی پارک ملت انقدر هنگامه اصرار به مهمانی رفتنم کرده که خودم هم مشتاق شده ام .
چند روزی هست که از فرشته بی خبرم و طوری بی سر و صدا می روم و می آیم که با هیچ کدامشان روبه رو نشوم !
هرچند این تنهایی خیلی هم ساده نیست ، اما دیگر نمی خواهم با افکارم به خاطر هیچکسی کنار بیایم ...
امشب مهمانی هنگامه است و بعد از تحمل چند روز تنهایی و چندین روز دلتنگی برای دوری از پدر و برادرم ، خوشحالم که قرار شده حال و هوایی عوض کنم ...
هنوز نمی دانم جو مهمانی چطور است و چه لباس یا تیپی مناسب تر است اما باید مثل همیشه خوش پوش بنظر بیایم
رنگ لاکم را با صورتی مانتوی کوتاهی که بیشتر شبیه به کت هست و شالم ست می کنم .
کیف و کفش سفیدم را هم که اصلا بخاطر مراسم خریده بودم انتخاب می کنم موهایم را باز می گذارم و شال را پهن می کنم روی سرم ، از خوب بودن آرایش و همه چیز که مطمئن می شوم به کیان زنگ می زنم و خبر می دهم که آماده شدم .
به قول خودش مسیر خانه هنگامه بدقلق است و خدا تومان پول کرایه ی آژانس می شود نیم ساعت نشده پیام می دهد که سر کوچه منتظر است . خودم خواستم که دم در نیاید ، از ترس خانواده حاج رضا و همسایه ها !
سوار می شوم و نفسم را فوت می کنم بیرون، شکر خدا که کسی نبود !
با دیدنم سوتی می زند و می گوید :
_شما ؟!
+لوس نشو دیر شده هنگامه ده بار گفت هفت اینجا باش الان بیست دقیقه به هفت شده ما هنوز نرفتیم
_ببخشیدا می خواستی دو ساعت طول ندی حاضر شدنت رو
+استرس دارم کیان
_چرا ؟
+خب نمی دونم مراسمشون چجوریه
_باز تو داهاتی بازی درآوردی ؟
ناراحت می شوم اما می گذارم به پای شوخ بودنش ! سریع موضعم را عوض می کنم
+اولا داهاتی خودتی ، دوما منظورم اینه که زشت نیست دست خالی برم ؟ کاش حداقل یه دسته گلی چیزی می خریدم آهان ! ازین نظر نگران نباش بچه ها خاکی تر از این حرفان ، ولی اگه دوست داری یه سبد گل بخر
+آره اینجوری بهتره
کلافه از توی ترافیک ماندن و طول کشیدن خرید یک سبد گل ناقابل بالاخره می رسیم . نگاهی به برج مقابلم می کنم و از کیان که قفل فرمان می زند می پرسم :
_چند طبقست ؟
+برجه دیگه
_طبقه چندمن ؟
+نهم
_خونه ی باباشه ؟
+نه ... ارث باباشه
_عجب ! چرا داری خودتو می کشی ؟ اینجا که دزد نداره با اینهمه دک و پز
+هیچ وقت گول ظاهر هیچ چیزی رو نخور ! کار از محکم کاری عب نمی کنه
_اوه بله ! از تو بعیده این توصیه های عمیق من که میگم گول ظاهر رو نخور
_باشه حالا ول کن دیگه
+عجله داری ؟
_آره دوست ندارم دیر برسم
+اتفاق خاصی نمیفته نترس
_حالا عجله به درک ، آخه کی پژوی قراضه ی تو رو می بره کیان ؟
+اتفاقا نیست بین اینهمه ماشین مدل بالا تکه ، بیشتر تو چشمه تموم شد بریم که سپردمش به خدا
خنده ام می گیرد ، دست هایم یخ کرده و مطمئن نیستم که انقدر ها هم که کیان می گوید خاکی باشند با این وضع زندگی !توی آینه ی آسانسور دوباره خودم را چک می کنم و برای پرت شدن حواسم سلفی دوتایی می گیرم ...
صدای موزیک نسبتا تندی در سالن پیچیده ، کیان زنگ می زند و بعد هم چشمکی به من ...
هنگامه در را باز می کند و من هری قلبم می ریزد !

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_چهارم

✍🏻دوباره چادرم سر می خورد و دو دستی جمعش می کنم ، یک لحظه به سرم می زند که حتما چون باحجاب بودم او نرفته ! موبایلم زنگ می خورد ، اسم کیان را که می بینم اعصابم خراب می شود . حتما زنگ زده برای منت کشی اما من به این سادگی ها حرف های درشت امروزش را فراموش نمی کنم .
_نمی خوای جواب بدی پناه ؟
+نه ، دوستمه بعدا زنگ می زنم خودم
_خودشو خفه کرد آخه
+مهم نیست ولش کن
شروع می کنیم به خوردن ، اینبار صدای تلفن خانه است که بلند می شود ،فرشته با دهن پر می گوید :
+حتما مامانه ، میام الان
حدس می زنم که این خلوت ناگهانی شهاب را معذب می کند .
بی هوا و بدون مقدمه می پرسم :
_یه سوال بپرسم؟
انگار غافلگیرش کرده ام ، چنگالش ثابت می ماند و بعد از کمی مکث بالاخره می گوید :
+بفرمایید
_بودن من تو این خونه ،شما رو اذیت می کنه ؟
+خیر
کوتاه جواب دادنش را توهین تلقی می کنم ، گویی می خواهد هم کلام نشویم ! لج می کنم و دوباره می پرسم :
_پس چرا نیستین کلا ؟
+بخاطر شرایط شغلیم
_خیلی خاصه ؟!
+نه ، اما گاهی کمتر خونه هستم . به شما یا چیز دیگه هم ربطی پیدا نمی کنه این موضوع
انقدر رسمی و محکم می گوید که فقط می توانم "آهان" بگویم ! کورذوقم می کند برای ادامه ی بحث اما انگار آزار دارم !
_شغلتون چی هست حالا؟
+بفرمایید غذا یخ کرد
از خدا خواسته، کنایه اش را دست می گیرم !
_این غذا یخش خوبه همیشه جواب سربالا میدین به سوالا ؟
می فهمم که کلافه شده و خوشحال می شوم ! از عذاب دادن آدم هایی که اهل ریا و تظاهرند بدم نمی آید
+مستندسازی و تهیه برنامه و این چیزا
_عجب ! پس خیلی سرتون شلوغه
+نه ، بستگی داره
بجای من فرشته می پرسد
_به چی ؟
با دیدن خواهرش بلند می شود و دست روی سینه می گذارد رکاب زیبای انگشتر مردانه اش زیباست
+دستت درد نکنه آبجی ، من دیرم شده باید برم
_ای بابا تو که چیزی نخوردی ولی خب برو اگه دیرت شده
+یا علی ، خدانگهدار
همانطور که نشسته ام با سر خداحافظی می کنم . ناراحتم که اهل کل کل نبود دقیقا برعکس کیان که گاهی از کاه کوه می ساخت فقط برای مخ زنی !
حلال زاده است که دوباره زنگ می زند

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_بیست_و_یکم

✍🏻با کیان دعوا کرده ام و سردرد بدی دارم . امروز بعد از کلاس بیرون از دانشکده دست در دست دختری که اتفاقا از بچه های ترم بالایی بود دیدمش ... دو سه دقیقه جوری که کیان ببینتم ایستادم تا باهم خداحافظی کردند و بعد با توپ پر رفتم به سراغ کیان ، فکر می کردم از دیدنم تعجب کند که غافلگیرش کردم اما خیلی عادی و مثل همیشه احوالپرسی کرد و باعث شد عصبی تر بشوم و با غیظ بگویم :
_خوش گذشت ؟
+کجا ؟
_نگفته بودی با این دختره می پری
+کی ؟ الی رو میگی ؟
_همین ولی که الان اینجا بود
+خوبی پناه ؟ چرا اعصابت خرابه ؟
_یه سرچی بکنی شاید بفهمی چرا خوب نیستم ...
+والا چیزی به ذهنم نمی رسه
_عجب ! نکنه من بودم الان صدای خندم تا حیاط دانشکده می رسید با دختر مردم ؟
+یعنی چی ؟ به کسی چه مربوطه که ما داشتیم می خندیدیم ؟من محدودیتی نمی بینم تو رابطم با هم دانشگاهی ها یا هر کسی دیگه
_واقعا که کیان
+جو گیری ها پناه ! نکنه فکر کردی چون ده روزه باهم دوست شدیم الان باید آمار گپ و گفت و کارای منو داشته باشی یا اصلا ازت بترسم که تو روی کسی بخندم !
_فعلا که خوب آزادی
+معلومه که هستم ! ببین پناه خوب گوش کن دختر خوب. من و تو فقط دوتا دوستیم نه چیز دیگه ای ! این دوستی هیچ تعهدی نداره نه برای من نه تو پس بیخودی شلوغش نکن .منم آدم انزواطلبی نیستم و
گر گرفته بودم از حرف هایی که تند تند داشت بارم می کرد .پریدم وسط حرفش و گفتم :
_بسه کیان چیزایی که باید می شنیدمو شنیدم و سر و ته حرفات برام خوب روشن شد .منتها ازین به بعد خیلی رو دوستی من حساب نکن ! البته برات نباید مهمم باشه تو که ماشالا انقدر صنم داری که معلوم نیست من کدوم یاسمنم ...
و بدون اینکه منتظر حرف یا عکس العملی از جانب او باشم دربست گرفتم و برگشتم خانه . شاید انقدری که از حرف های تحقیرآمیزش برآشفته بودم از دیدنش با الی ناراحت نبودم !
هنوز سرم سنگین است و انگار کسی دنگ دنگ با چکش درست روی مغزم می کوبد کیفم را زیر و رو می کنم اما هیچ قرص مسکنی نیست که به امید بهتر شدن قورت بدهم ! روسری م را از روی مبل بر می دارم و بدون اینکه تلاشی بکنم برای جمع کردن موها یا پوشاندن دستم که بخاطر آستین کوتاه بودن لباس بدون پوشش مانده، راهی راه پله می شوم . در می زنم و نزدیک یک دقیقه معطل می شوم تا بالاخره باز می کند . خداروشکر فرشته است
_سلام خانوم کم پیدا ، چه عجب این طرفا پناه آوردی ؟
با دیدن لبخند مهربانش نمی توانم خیلی بداخلاقی کنم
+سلام ، ما که دیروز همو دیدیم
_اون که دو دقیقه بود تموم شد رفت ! تازه کمکم نکردی گل بکاری که ...
+حالا بعدا گلایه کن ، سردرد امانم رو بریده ولی مسکن ندارم .داری ؟
_چرا ؟ خدا بد نده
+چمی دونم ، سابقه داره این درد لعنتی
_بیا تو ، هم قرص داریم هم گل گاوزبون که درمون دردته
+نه مزاحمتون نمی شم
_بیا بابا ، من تنهام دارم آشپزی می کنم
دستم را می کشد و در را می بندد ، از تنهایی که بهتر است ! حداقل چند دقیقه از فکر کیان بیرون می آیم و حواسم پرت صحبت های شیرین فرشته می شود ...
+بشین خوش اومدی
چشم می چرخانم توی سالن ، همه جا تمییز و پر از آرامش است ... می نشینم و نگاهم گره می خورد به قاب عکس کوچکی که روی میز تلویزیون است . چطور قبلا عکس شهاب را اینجا ندیده بودم ؟ سرم تیر می کشد ، آخی می گویم و از فرشته می پرسم :
_بقیه کجان ؟
+مامان و بابا رفتن خونه ی عموجان ، بفرمایید اینم قرص . الان برات گل گاوزبان هم میذارم
_مرسی
جلد صورتی قرص را باز می کنم و با آب خنکی که آورده می بلعمش . از توی آشپزخانه داد می زند
+لیمو داشته باشه ؟
_نه ترش دوست ندارم
+دیشب چقدر دیر برگشتی
راست می گفت ، با کیان کمی خیابان گردی کرده بودیم و تا برسم ساعت از 11 هم گذشته بود .
_چطور ؟
می نشیند روی کاناپه و ظرف شیرینی را روی میز می گذارد .
+دلواپست شدم ، آخه شهاب گفت عصر دیدت که داشتی می رفتی بیرون
داغ می کنم ، پس آمارم را داده بود پسره ی فضول ، با لج می گویم :
_خب ؟ خان داداشتون مگه تایمر انداخته بوده برای ورود خروج من ؟

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....

@chadorihay_bartar
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📙 #رمان
💥 #پناه
◀️ #قسمت_هجدهم

✍🏻صدای آرام ش را می شنوم :
_علیک سلام
خیره نگاهش می کنم و دهانم باز می شود :
+خوشبختم آقا شهاب
فقط یک لحظه سر بلند می کند و با جدیت می گوید :
_سماوات هستم
ابروهایم اتوماتیک وار بالا می پرد ، چه خشانتی به کار برد .
+یعنی منم فامیلی بگم ؟
فرشته دست روی شانه ام می گذارد و با لبخند می گوید :
_ایشونم پناهه ، بچه محله ی امام رضا که از شانس خوب ما گذرش افتاده به اینجا یاد معرفی آذر می افتم و ذهنم ناخوداگاه شروع به مقایسه می کند ! چقدر معارفه ی فرشته بیشتر به دلم نشست بسلامتی
شهاب این را می گوید و خاک گلدان را روی موزاییک های قدیمی برعکس می کند می نشینم روی پله مرمری ، یاد مامان می افتم ، چشمم به حرکات دست اوست
_مامانم وقتی بهار می شد تو باغچه کنار درخت انجیر یه عالمه بنفشه می کاشت ، ولی اون موقع ها خیلی تنه ی محکمی نداشت همیشه می گفت این درختم مثل تو بزرگ میشه . انجیر دوست داشتم ، بهم قول داده بود که با انجیرایی که خودم می چینم برام مربا بپزه ، اما عمرش قد نداد
آهی می کشم و با سوال فرشته غافلگیر می شوم
+همین درختو میگی؟!
_مگه فقط حیاط شما درخت انجیر داره
چرا نمی خواهم بفهمند که اینجا خانه ی ما بوده ؟!
+خدا رحمتشون کنه
_مرسی
فکر نمی کردم در همین حد هم با من همکلام شود !
با ذوق بیل کوچکی که کنار خاک ها افتاده را بر می دارم و می گویم :
+میشه منم کمک کنم فرشته ؟آخه عاشق این کارام
_چی بگم والا ؟
شهاب دستی به پشت گردنش می کشد و رو به خواهرش می گوید :
+من برم یه تلفن کاری بزنم ، بر می گردم
و به ثانیه نکشیده محو می شود ، نیشخندی می زنم
_برادرت انگار از ترس گناه فرار کرد!
همیشه انقد زود حرف درمیاری؟
_نه ولی خنگم نیستم
+دور از جونت
_خوبه ما شیطان ناطق نیستیم حالا !
+عزیزم چرا به خودت می گیری اصلا ؟نبینم الکی ناراحت بشی ها
_بهم برخورد ، داداشت اگه بخاطر دین و ایمونش نبود جواب سلامم رو هم نمی داد ! من خوب جنس پسرا رو می شناسم
+گلم ، آدمها باهم فرق دارن ، شهاب الدین اینجوری که تو فکر می کنی نیست، تازه تعجب می کنم چون تو فقط یه بار دیدیشو داری نقدش می کنی .هرچند خب یه چیزایی واقعا برای ما مهمه آره ، مثلا بی محلی کردن به کسی که یکم شبیتون نیست ! که چی ؟ که یعنی کراهت داره حرف زدنو معاشرت با مایی که شاید دلمون پاکترم باشه حتی
شما تاج سری ، کسی هم حق نداره باطن آدما رو قضاوت کنه
سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد ولی وایسا ببینم اصلا چه معنی کرده پسر نامحرم بهت محل بده ؟
به ادایی که در می آورد نمی خندم و می گویم :
_این سخت گیریا دورش گذشته
+صبر کن پناه جون ، اینا سختگیری نیست، اعتقادات رو با چیزای دیگه
می پرم وسط حرفش :
_باشه بابا من غلط کردم ، تو رو خدا روضه باز نخون
+یه بار دیگم بهت گفته بودم زود موضع می گیری
_فرشته دعوای اون روزتون رو از پنجره دیدم ، نمی خوای منکر بشی که بخاطر حضور من بوده !
نه ، دروغ چرا ولی تو تازه چند روزه اومدی اینجا پیش ما و هنوز نمی دونی جو خونمون چجوریه
_حدس زدنش سخت نیست ، اصلا خودت بودی که گفتی امان از روزی که شهاب سنگ نازل بشه !
دستش را جلوی بینی می گیرد و هیس کشداری می گوید
+یواش دیوونه ، حالا من یه چیزی گفتم تو چرا دست گرفتی ؟
_فقط خواستم بگم خیلیم پرت نیستم
+می دونم که وقتی بیشتر پیش ما باشی ، نظرتم عوض میشه بخاطر همین دفاع نمی کنم و همه چیز رو می سپارم به زمان .
_اوکی ،بیخیال من برم یه چیزی بخورم مردم از گشنگی ، توام وقتایی که بیکاری یه سری بهم بزن
و به همین راحتی بحث را عوض می کنم
رفتار شهاب اصلا زننده نبود ،من بدتر از اینها را دیده بودم قبلا ! ولی امان از چپ افتادن ...
با اینکه تابحال از خانواده حاج رضا جز خوبی نصیبم نشده بود ولی حالا یک چیزی هم بدهکارشان کرده بودم!
از بیکاری کلافه شده ام ، بی هدف شماره های گوشی را بالا و پایین می کنم ، نمی دانم چرا پیشنهاد تئاتر رفتن با اکیپ بچه های دیروز را انقدر راحت رد کرده بودم ! فقط بخاطر اینکه مثلا نشان بدهم تایمم خیلی هم خالی نیست و حالا پشیمان بودم کاش کیان دوباره دعوتم میکرد.

📝نویسنده: الهام تیموری

#ادامہ_دارد....


@chadorihay_baRtar
Ещё