#رمان_گل_محمدی3⃣
2⃣#پست۲۳احساس کردم کسی دست روی شانه ام گذاشت...
☹️حانیه_چرا خشکت زده؟
به خودم آمدم قلبم تالاپ تالاپ میزد...
💓حانیه موبایلش
📱را از ڪیف
👜 سنتی اش در آورد و شماره گرفت...
حانیه_ڪجایی؟
_...
حانیه_دوستاتم هستن؟
🙄_...
حانیه_آره ڪنارمهــــــ آوردمش باخودم
😀_...
حانیه_چشممممم چشممممم ما سرجامون نشسته ایم...
😄خودش تالاپ روی فرش نشست و آستین منم ڪشید که محکم افتادم...
😐حانیه_منتظریم
همانطور که به پشتم دست میکشیدم به او تشر میزدم...
😡من_تو به درڪ من تخته شدم
☹️...اوف...جواب عاقامونا الان ڪـــــــــے میده؟؟؟
😞بزار آقا سید بیاد اگه بهش نگفتم...میگم بکشتت
☝️🏻حانیه ابرو هایش را بالا انداخت
من_چی چی؟مثل آدم بگو....تیک گرفتی؟
😳محڪم زد رو دستش
یهو صدای کسی آمد که قصد داشت گلویش را صاف کند...
😑آمده بودی و پشت من ایستاده بودی...از جایم پریدم...
نگاهم ڪردی...
😕_سلام
سرم ناخودآگاه به زیر افتاد
من_ســــ...سســـ...لام
😞_پس
#خانوم عڪاس دختر خاله ما بودند...
☺️قلبم به شدت میکوبید
❤️....میترسیدم صدایش را بشنوی داغی
🤗گونه هایم را احساس میڪردم...
تازه متوجه
#شباهتت به حانیه شدم...چشمانت میخندید...
😃میدانستم بخاطر حرفهایی که به حانیه زدم میخندی...
🙃ولی همچنان به صورتم نگاه نمیکردی...
نمیدانم مرا از کجا شناختی...
🤔حسین هم به جمع ما اضافه شد....
دایره وار نشستیم و من و
#تو روبه روی هم...عطرت ضربان قلبم را شدت میداد...
💗💞حانیه_فردا روز دختره ها
لبخندی زدی ڪه قلبم را دونیم کرد...
💔_میدونم فعلا دعای
عهد رو بخونیم تا بعد بریم حرم حضرت معصومه(س)
👌🏻هر کدام تلفن های همراهتان را در آوردید و متنی آوردید....
تو میخواندی و من با هر کلمه دلبسته تر میشدم
❤️تو
#عهد میخواندی
و حواست نبود ناخودآگاه
#عهد میان ما در آسمان ها بسته میشود....
💕@Chadorihay_bartar❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا