#رمان_گل_محمدی3⃣
#پست۳در فکر بودم که احساس کردم دست کسی روی سرم است...
😰شوک زده برگشتم...آه...دختری چادری بود با لبخندی زیبا...
😊دختر_عزیزم مراقب روسریت باش که نیوفته...
لبخندی به مهربانی اش زدم...
🙂کاغذ آدرس را به سمتش گرفتم...
من_ببخشید میدونین این آدرس کجاست؟
لبخندش پررنگ تر شد...
دختر_به به میبینم که ما با این بانوی زیبا همسایه ایم...
😃از چرب زبانی اش خنده ام میگیرد...با آرنجش ضربه ای به بازوام میزند...
🙃خودمانی شدیم و من این خودمانی بودن را دوست دارم...
دختر_اسم من حانیه است ...و تو؟
زل میزنم به چشمان عسلی اش که پر از نشاط است...
🙂من_من هم
#شهرزادم 🙃حانیه لبخند از روی لبش میرود...و در چشمانش ناباوری موج میزند...
میترسم...نکند...
@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا