🌺

#دادا
Канал
Социальные сети
Другое
Персидский
Логотип телеграм канала 🌺
@chadorihay_bArtarПродвигать
16
подписчиков
5,69 тыс.
фото
693
видео
587
ссылок
❀﴾﷽﴿❀@o0o0o00o0oO تبادلات🔃 @mim_faraji69
#رمان_گل_محمدی02⃣
#پست۲۰

حسین_اینجا مرقد امامـــــــــ🕌ــــــه اگه میخواید وایمیستم اگر نه بزاریم برای برگشتن...
حانیه_الان گرمه 😓 هوا بریم قم بعد میایم سر میزنیم...
حس بدی به من میگفت امروز زندگی ات تغییر میکند...😰
حسین_شما چطور شهرزاد بانو؟
چشم میــــــ👀ــــدوزم به حانیه...
من_برای من فرق نمیکنه ولی بیشتر دوست دارم برم جمکران وصفشو زیاد شنیدم...🙏🏼
حسین_به به چشم....اول پس میریم حوزه بعد جمکران و بعد میریم حرم حضرت معصومه...احتمالا برنامه دارن چون فردا روز دختره...👏🏻
حانیه نیشش باز شد😀...
نیم ساعت بعد رسیدیم...که یک هو تلفن همراه 📲 حسین زنگ خورد...با تعجب نگاهش کردم...
شماره #دادا_سید ذخیره شده بود...
حسین_جانم دادام؟😊
_...
حسین_نگو که فرمانده جامونده...😃
زد زیر خنده...😂
حانیه هم ریز میخندید...😄
_...
حسین_تورو خدا ازین تحدیدا نکن...دلم لرزید...😆
حانیه_چی میگه؟
حسین_میگه یکاری نکنین مجبورتون کنم از سینگلی درآید😂...
_...
حسین_خب حالا کجایـــــــے؟
_...
حسین_نه بابا😳
_...
حسین_ماهم قراره دو ساعت دیگه اونجاباشیم...
حانیه_کجاس؟
حسین_جمڪران🙃
_...
حسین_خیلی خب باشه...چشم😉
_...
حسین_اوهو دادام دلش اسیره؟😆
_...
حسین_خدایی؟😃
_...
حسین_باشه ما فهمیدیم...😂
_...
حسین_نهبخدامنـــــــ😅...
_...
حسین_علی یارت✋🏻
تماس را قطع ڪرد
حانیه_چیشد؟😯
حسین_میگه آه حانیه منوگرفت...
از کاروان جامونده هیچ ماشینی هم رد نشده از جاده که خودشو برسونه
حانیه ریز میخندید😄
حانیه_تا اون باشه سر من ڪلاه نزاره😂
از ماشین پیاده شدیم...
حسین_بزار من برم با آقای احمدی صحبت ڪنم😌...
حانیه_نه من میرم حرفم نباشه...
دوید سمت دفتر حوزه...
یه ربعی گذشت و همراه با یه روحانی سفید پوش اومدن نزدیک ما...
حاج آقا_شما باید خانوم ایرانی باشید...🙂
سر به زیر انداختم...
من_بله حاج آقا
حاج آقا_ان شاءالله هدایت میشید ....🙏🏼
رو ڪرد سمت حانیه...
حاج آقا_از نظر بنده بلا مانع است البته باید از طلابی که قراره ازشون عڪس گرفته شه رضایت قلبی بگیرید...☝️🏻
حانیه اما خشکش زده بود...
حاج آقا دستانش را پشتش جمع ڪرد و سمت حوزه رفت...
حانیه_از کجا فهمید مسلمون نیستی؟😐منکه نگفتم🤐
حسین با تعجب نگاهش کرد...
حسین_چی گفتی؟😳
حانیه_نه چیزی نبود....
میترسیدم😨....دست و بالم میلرزید....هراس داشتم از آنکه بفهمی من #دینم چیست و حتی حاظر نشوی مرا ببینی😩


@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی02⃣
#پست۲۰

حسین_اینجا مرقد امامـــــــــ🕌ــــــه اگه میخواید وایمیستم اگر نه بزاریم برای برگشتن...
حانیه_الان گرمه 😓 هوا بریم قم بعد میایم سر میزنیم...
حس بدی به من میگفت امروز زندگی ات تغییر میکند...😰
حسین_شما چطور شهرزاد بانو؟
چشم میــــــ👀ــــدوزم به حانیه...
من_برای من فرق نمیکنه ولی بیشتر دوست دارم برم جمکران وصفشو زیاد شنیدم...🙏🏼
حسین_به به چشم....اول پس میریم حوزه بعد جمکران و بعد میریم حرم حضرت معصومه...احتمالا برنامه دارن چون فردا روز دختره...👏🏻
حانیه نیشش باز شد😀...
نیم ساعت بعد رسیدیم...که یک هو تلفن همراه 📲 حسین زنگ خورد...با تعجب نگاهش کردم...
شماره #دادا_سید ذخیره شده بود...
حسین_جانم دادام؟😊
_...
حسین_نگو که فرمانده جامونده...😃
زد زیر خنده...😂
حانیه هم ریز میخندید...😄
_...
حسین_تورو خدا ازین تحدیدا نکن...دلم لرزید...😆
حانیه_چی میگه؟
حسین_میگه یکاری نکنین مجبورتون کنم از سینگلی درآید😂...
_...
حسین_خب حالا کجایـــــــے؟
_...
حسین_نه بابا😳
_...
حسین_ماهم قراره دو ساعت دیگه اونجاباشیم...
حانیه_کجاس؟
حسین_جمڪران🙃
_...
حسین_خیلی خب باشه...چشم😉
_...
حسین_اوهو دادام دلش اسیره؟😆
_...
حسین_خدایی؟😃
_...
حسین_باشه ما فهمیدیم...😂
_...
حسین_نهبخدامنـــــــ😅...
_...
حسین_علی یارت✋🏻
تماس را قطع ڪرد
حانیه_چیشد؟😯
حسین_میگه آه حانیه منوگرفت...
از کاروان جامونده هیچ ماشینی هم رد نشده از جاده که خودشو برسونه
حانیه ریز میخندید😄
حانیه_تا اون باشه سر من ڪلاه نزاره😂
از ماشین پیاده شدیم...
حسین_بزار من برم با آقای احمدی صحبت ڪنم😌...
حانیه_نه من میرم حرفم نباشه...
دوید سمت دفتر حوزه...
یه ربعی گذشت و همراه با یه روحانی سفید پوش اومدن نزدیک ما...
حاج آقا_شما باید خانوم ایرانی باشید...🙂
سر به زیر انداختم...
من_بله حاج آقا
حاج آقا_ان شاءالله هدایت میشید ....🙏🏼
رو ڪرد سمت حانیه...
حاج آقا_از نظر بنده بلا مانع است البته باید از طلابی که قراره ازشون عڪس گرفته شه رضایت قلبی بگیرید...☝️🏻
حانیه اما خشکش زده بود...
حاج آقا دستانش را پشتش جمع ڪرد و سمت حوزه رفت...
حانیه_از کجا فهمید مسلمون نیستی؟😐منکه نگفتم🤐
حسین با تعجب نگاهش کرد...
حسین_چی گفتی؟😳
حانیه_نه چیزی نبود....
میترسیدم😨....دست و بالم میلرزید....هراس داشتم از آنکه بفهمی من #دینم چیست و حتی حاظر نشوی مرا ببینی😩


@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا
#رمان_گل_محمدی51⃣
#پست۱۵

حانیه جلو نشست و من پشت...حسین هم پرید پشت فرمون...🙈
حانیه_خیابون انقلابه دیگه؟؟؟🙄
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم...
حسین_میگم آبجی شهرزاد
از آیینه نگاهش میکنم😐
حسین_چادر خیلی بهت میادا
لبخندی میزنم🙂
من_نظر لطفته...🙃


همان طور که بیرون را نگاه میکردم...ای واااااااای....زدم توی سرم...🙆🏼
حانیه_چیشد؟
من_نمازم رو نخوندم🙍🏼...بی خیال واجب نیست...💁🏼
چهره حانیه را میدیدم که مچاله شده☹️
حسین_واجب نیست؟یعنی چی آبجی...اینهمه حدیث از امام علی داریم ....نماز ستون دینه...😳
تا خواستم لب وا کنم گوشـــــ📱ـــی ام شروع کرد به ویبره رفتن...
صندوق پیام را باز کردم...📥
یک پـــــــــ💌ـــــــــــیام خوانده نشده از #حانی_دیوونه 😜 لبخندی میزنم و پیام را باز میکنم...
_راجع به دینت جایی نگو....مردم برخورد بد میکنن...فقط من و تو و مادرت میدونیم...فهمیدی؟😠


حسین با تعجب نگاهم میکرد
من_من نمیخوام بمیرما😒
نگاهش را به جاده دوخت...😐
بالاخره به خیابان انقلاب رسیدیم...
حسین_من میرم پیش #دادا سید شماهم برین اینجا...دادا فردا میخواد بره منطقه...😔
حانیه_مگه قرار نشد منم ببره؟☹️
حسین_چرا گفتش ازت عذر بخوام عوضش چهارنفری باهم میریم راهپیمایی اربعین☺️
حانیه از خوشحالی جیغی زد...😃
حسین_چه خبرته؟؟؟
حانیه برگشت سمت من...
حانیه_وای قراره باهم بریم کربلا واااااای😍
تعجب کردم
کربلا؟؟؟
مگر آنجا....
من_نمیام😰
حانیه_چرا؟
دو دل بودم....من من کنان گفتم...
من_اگه...بی...بیام...میکشنم😱
و در مقابل حرفم حانیه سکوت کرد



@Chadorihay_bartar
❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺
🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه🚫
نویسنده: یه بنده خدا