#رمان_گل_محمدی5⃣
#پست۵هیجانزده جلو میرود و زنگ را میفشارد...
😃و من هم چنان در شک رفتارش هستم...
صدای پسری نوجوان می آید...
_بله؟
حانیه_منم...باز کن...
_خسته نباشی بانو بفرما...
😕قلبم میریزد
😰...نکند بعد رفتن من...
نه این امکان ندارد...مادر به من گفت که مجددا ازدواج نکرده است و با پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری ام زندگی میکند...
پشت سر حانیه راه میوفتم...
پسری از در خانه خارج میشود...
😯معلوم است نوجوان است....
_آبجی کجا بودی تا الان؟؟؟
حانیه سرخوش دست دور گردن پسر میاندازد و بسوی من می آید...
حانیه_این حسینه داداش کوچیکم...۱۷ سالشه...
🙁حسین سرش را آزاد میکند و با تعجب نگاهم می کند...ناگهان سرش را پایین می اندازد...
فقط میشنوم زیر لب ذکر میگوید...
حانیه میاید کنارم و مشتی
👊🏻به بازویم میزند...روسریم را درست میکند...
حانیه_حواست به روسریت باشه خانوم خانوما...
لبخندی میزنم...
🙂صدای زنی را میشنوم...
_حسین؟؟؟کی بود خاله؟؟؟؟
من را که میبیند سنگ کوب میکند...
@Chadorihay_bartar ❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺❤️🌺🚫ڪپی بدون ذڪر منبع غیر اخلاقیه
🚫نویسنده: یه بنده خدا