🌱- از بایزیدی بیرون آمدم چون مار از پوست(تذکرهالاولیاء، ص۲۳۱)
- از خود به درآمدم چنانکه شکوفه از شاخ درخت(نوشته بردریا، ص۳۱۸)
- هر کجا ذکر بوسعید رود دلها خوش گردد زیراکه از بوسعید با بوسعید هیچ چیز نمانده است.(اسرارالتوحید، ص۳۰۰)
به این سه جمله دقت کنید. در این که سخنان ابوالحسن خرقانی و ابوسعید ابوالخیر هرکدام به نحوی از سخن بایزید متاثرند تردیدی نیست. من هم قصد ندارم بیش از آن که ضرورت دارد بر این نکته تاکید کنم. اما درنگی کوتاه را هم بر لفظ و محتوای این سه جمله خالی از لطف نمیدانم.
"بایزیدی" درحقیقت، نفس، خود جعلی، من ذهنی، هویت برساخته یا ایگوی بایزید است. انگار بایزید در مقام توضیح یا توصیف نحوه خلاصیاش از دست نفس میگوید همچنان که مار از پوست خود بیرون میآید یا پوست میاندازد و در قالب دیگری به زندگی ادامه میدهد من هم نفسم را رها کردم یا از چنگ نفسم رهایی یافتم. این گزاره بیانگر عمل به یکی از کلیدیترین آموزههای تصوف یعنی "کشتن نفس" یا خوار و خفیف شمردن آن است. نیاز به توضیح ندارد که در این نگاه "نفس" امری یا وجودی غیر از "تن" است و توصیه به کشتن و تضعیف آن هرگز به معنی از میان بردن تن یا بیتوجهی به نیازهای کالبد خاکی وجود آدمی نیست. مبارزه با نفس در حقیقت درافتادن با خود عاریهای یا دروغین است. او همچون پوست کهنه مار است که باید دور انداخته شود. محسوسترین و سودمندترین نتیجه یا پیامد این نوع از مجاهده در ساحت فردی راه یافتن به حریم معشوق و احساس یگانگی با اوست؛ نشانههای آشکارش هم سخنانی چون "سبحانی مااعظم شانی" و "لیس فی جبتی سویالله" و در ساحت اجتماعی، نوعی فروتنی، مدارا و احساس شفقت نسبت به دیگران.
جمله دوم متعلق به ابوالحسن خرقانی است؛ هماوکه به بایزید تعلق خاطری ویژه داشت و وی را مراد و پیر معنوی خود میدانست. این جمله، به رغم مفردات تشبیهش که نسبتی نزدیک و طبیعی با محیط زندگی و شیوه معیشت خرقانی دارند و از لطافتی خاص هم برخوردار هستند، در مقایسه با سخن بایزید که هم از گونهای "بداعت" بهرهمند است و هم خبر از نوعی "ترک کلی" میدهد، رقیقتر و محافظهکارانهتر است. در متن مقامات پیر خرقان هم چه آنها که بر شفقت او نسبت به دیگران دلالت دارند چه آنها که توصیفی از موقعیت و مقام خودش به دست میدهند، با همین حد از احتیاط و رعایت روبرو هستیم. بایزید بیهیچ پروایی همچون مار پوست کهنه خود را ترک میکند یا آن را دور میاندازد در حالی که پیر خرقان مانند شکوفه از بطن درخت یا شاخ آن متولد میشود و تا پایان مسیر رشد خود هم ارتباطش را با تنه اصلی حفظ میکند. علیرغم این تصویر و آن موضعگیریهای محتاطانه، ابوالحسن خرقانی را از آن جهت که گستاخانه با خدا سخن گفته است شیخ ناواک (ناباک) خواندهاند. شاید لازم باشد در باره این دو رویکرد که به نظر متضاد هم میآیند بیشتر تامل کنیم؛ همین طور در باره دلایل احتمالی بریدن سر پسر خرقانی در شب عروسیاش.
در آخرین جمله، بوسعید ِ اول دقیقا به معنی "بوسعیدی" است که میتوان آن را در برابر "بایزیدی" گذاشت. ابوسعید در این عبارت مدعی است که [همچون بایزید] از چنگ هویت برساختهاش رها شده است. به همین دلیل هم سخنش هرجا که برود دلها را خوش میکند. او با خوارداشت نفس خود به انحاء مختلف پایبندیاش را به این دعوی نشان داده است. ابوسعید زمانی به یکی از مریدانش گفته بود همه آنچه پیش از این بر زبان آوردهام و همه آنچه پس از این بر زبان خواهم آورد دو کلمه بیش نیست: "اذبح النفس"(نفست را بکش). هم از این رو بود که خود را "هیچکسبنهیچکس" میخواند، من و ما نمیگفت. منی و مایی را "درخت لعنت" میخواند. دیگران را از تحریر حکایتهایش منع میکرد. خودش را صاحب هیچ کرامتی نمیدانست. در پاسخ ماهک دختر رئیس مهنه که او را نیکوترین بنده خداوند تصور میکرد گفته بود: اشتباه نکن! یک موی آن درویش ژولیده که بر درخت تکیه داده نزد خداوند گرامیتر از دنیا و آخرت است. به خواجگک سنگانی که از شدت غرور و باد جوانی مانده بود چگونه راه برود گفته بود "خودت" را بنه و به هر سو که خواستی برو. شیوه رفتارش با حسن مودب هم که معروف است؛ خواجهبای حسن در حقیقت آشی بود که به شکرانه ترک خواجگی حسن مودب پخته شده بود. اینها بعلاوه حکایات فراوان دیگر که بعضیهایش را در پست پیشین از قول دکتر شفیعی ملاحظه کردید و به برخی دیگر هم در همین کانال اشاره شده شواهدی هستند که نشان میدهند ابوسعید از هیچ فرصتی برای مخالفت با نفسش دریغ نکرده تا جایی که همین ابوالحسن خرقانی در سفر او به بسطام و خرقان خطاب به همسرش میگوید: "هشیار باش و بیدار باش که تو صحبت با حق میکنی. اینجا بشریت نماندهای، اینجا نفس نماندهای."
فعلا به همین اشاره کوتاه در باب سه جمله فوق اکتفا میکنم. شاید در فرصتی دیگر به این موضوع برگردم.
@booyedelkhoshi