Смотреть в Telegram
🍃🌺🍃 #داستان_کوتاه #فلک قسمت پنجم وکیل که تا آن موقع به داستان مراجعه کننده‌اش گوش می‌داد، پرسید: "ماجرای عجیبیه؛ یعنی اون خانم فروشنده از این که فرزند خوانده بوده اطلاع نداشته؟" و قبل از اینکه پاسخی بشنود رفت سراغ پاکت سیگارش. داشت ناپرهیزی می‌کرد. سهمیه‌ای که برای خودش معین کرده بود چهار سیگار در روز بود؛ اما کشش داستان پیرمرد باعث شده بود که پنجمین سیگار را آتش بزند و به دود سفید آن خیره گردد. وکیل پرسید: "دود سیگار اذیتتان نمی‌کند؟" و مرد سالخورده بی‌اعتنا گفت: "نه! چیز دیگری مرا آزار می‌دهد" خب؛ می‌گفتید. آيا فروشنده شما را فریب داده بود؟ و از ماجرا اطلاع داشت؟". وکیل بود که سوال می‌کرد؛ با پُک محکمی که به سیگارش می‌زد منتظر شنیدن جواب مرد درمانده بود. مخاطب به آرامی گفت: "واقعا نمی‌دانم. خودم هم گیج شده‌ام. یکی دو هفته بعد برام دادخواست اومد که معامله شما ایراد دارد و نمی‌دونم کی فضول بوده و از این حرفای حقوقی که حالم ازشون به هم می‌خوره. یک مشت بازی با کلمات و حرفایی که معلوم نیست قاضی و وکیل از کدوم قوطی عطاری در می‌آرند که هیچ بنی بشری تو کوچه خیابون نمی‌فهمه اینا چی  دارند میگند. صد رحمت به زبون آدمای نخستین. اون بیچاره‌ها با چهار تا گنگ بازی مطلب را حالی طرف می‌کردند ولی تو این دادگاه‌ها جوری حرف می‌زنند که آدم باید با خودش دیلماج ببره؛ خیار و قبض و نمی‌دونم کوفت و زهر مار دیگه. من تا اون موقع خیار جالیز را می‌شناختم و قبض برق خونمون را". لبخند رو لب وکیل نشست در حالی که پُک‌های کم‌نفسی به سیگارش می‌زد. دوست نداشت که آن استوانه سفید را زود از دست بدهد. چرا اینقدر  وابسته به اين تکه کاغذ و محتویات آن شده بود؟از حرف‌هایی که پیرمرد راجع به زبان تخصصی حقوقی زده بود خنده‌اش گرفته بود ولی وقتی قیافه دَرهَم مراجعه‌کننده را دید، دلش نیامد که جلوی او بلند بخندد. مرد سالخورده ادامه داد: "بعد از اینکه دیدم کار جدی شده و ممکنه خونه خراب بشم اینقدر رفتم سراغ شوهره تا راضی شد من رو با زنش روبه‌رو کنه. با پولی که از من بابت قیمت خونه گرفته بودند، یک خونه جدید خریده بودند. رفتم اونجا. خونه خوبی بود. به محض روبه‌روشدن با خانم اعتباری گفتم: "خوب من رو تو این چاه انداختی و قسر در رفتی. من چه هیزم تَری به تو فروخته بودم؟"  زنم هم همرام بود. تا این حرف رو زدم، زنم سعی کرد آرومم کنه. خیلی اوقاتم تلخ بود. چایی آورد، خیلی تعارف کرد، نخوردیم. بالاخره زبون وا کرد که: "والله به پیر و پیغمبر، من از این ماجرا بی‌اطلاع بودم. روحم از اینکه بچه واقعی مادرم نیستم بی‌خبر بود. من تا چشم وا کردم تو اون خونه بودم. پدر داشتم، مادر داشتم، محبت اونا را داشتم. من بی‌پدر و مادر و بی‌ریشه نبودم..." ادامه دارد... #دکتر_علی_رادان #حقوقدان_و_استاد_دانشگاه_اصفهان @book_tips 🐞
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Love Center - Dating, Friends & Matches, NY, LA, Dubai, Global
Бот для знакомств