@Book_Lifeخلاصه بهترین روزهای زندگی من شروع شد،
صبحها به شوق دیدنش از خواب بیدار میشدم،
عطر می زدم،
کلی به خودم میرسیدم،
سرخوش بودم،
توی پلاتو ساعتها بهش خیره میموندم و در آخر تمرین تئاتر،
گفتگوهای دلپذیری بین ما شکل میگرفت.
کاش آن روزها تموم نمیشد،
چون زمان تکرار شدنی نیست،
دیگه هیچ وقت یه جوان بیست ساله نمیشم،
فقط میتونم آرزو کنم خواب آن روزها رو ببینم.
تئاترِ باغ آلبالوی من به بهترین شکل با بازی آن دختر زیبا اجرا شد
و تراژدیک ترین اثر واسه من رقم خورد،
چون روز قبل از اجرا وقتی داشتیم مهمانهای ویژه رو دعوت میکردیم
از من خواست تا واسه نامزدش اون جلو یه صندلی رزرو کنم،
از اون روز به بعد
من دیگه یه جوان بیست ساله نبودم،
بیست سالگی خیلی زودگذره
و پس از اون دیگه چیزی واست تازگی نداره...!
قهوه سرد آقای نویسنده |
#روزبه_معین