@BOOK_LIFE سالِ 1971، سالِ اسپاگتی بود.
در آن سال، اسپاگتی میپختم تا زندگی کنم
و زندگی میکردم تا اسپاگتی بپزم.
معمولا اسپاگتی را تنهایی میخوردم
ولی بعضی وقتها، این فکر به سرم می زد که شاید کسی، در را به صدا دربیاورد و واردِ آپارتمانم شود.
این حس، در روزهای بارانی، شدیدتر هم میشد.
حسی که با دعوت کردن از کسی به کلی فرق داشت.
تمامِ بهار، تابستان و پاییز را، اسپاگتی پختم.
مثلِ کسی که میخواهد انتقامِ چیزی را بگیرد.
مثلِ عاشقی که مُشتی نامههای عاشقانهی قدیمی را درون شومینه میاندازد و میسوزاند،
دستههای اسپاگتی را درون آبِ در حالِ جوشیدن میانداختم.
اسپاگتیِ ساده، اسپاگتی با ریحان، اسپاگتی با گوشت، اسپاگتی با صدف، اسپاگتی و سیر.
بعضی وقتها، باقی ماندهی غذاهای درونِ یخچال را برمیداشتم و با آنها اسپاگتیهایی درست میکردم که متاسفانه هرگز اسم به خصوصی نداشتند.
اسپاگتی های بی نام و نشان.
واکنشِ ایتالیایی ها چه بود اگر میدانستند به جای صادراتِ اسپاگتی،
در سال 1971، سالِ اسپاگتی،
تنهایی را صادر می کرده اند...؟
سال اسپاگتی |
#هاروکی_موراکامی