🔶#بهرام گور بر تخت فرمانروایی می نشیند و در هشت روز هشت خطبه میخواند و شیوه ی شاهی وبرنامه های خویش را برای مردم آشکار می کند و چنین می گوید :
به داد از نیاکان فزونی کنم شما را به دین رهنمونی کنم...
نخواهیم آگندن ِ زر به گنج که آز گنج، درویش مانَد به رنج...
🔶خراج و مالیاتی را که مردم هنوز نپرداخته بودند، می بخشد و مخالفان خویش را نیز؛ هدیه ها به #منذر و #نعمان می دهد؛ برادرش# نرسی را پهلوان و فرمانده لشکر می کند؛ هرکسی که رانده ی # یزدگرد بود، در یک شهر گرد می آورد و در حضور بزرگان و مهتران که به درگاهش می آیند، می فرماید:
که "ای زیردستان ِ بیدارشاه ز غم دور باشید و دور از گناه
وزان پس بر آن کس کنید آفرین که از داد آباد دارد زمین
ز گیتی به یزدان پناهید و بس که دارنده اویست و فریاد رس
همه بر او آفرین می خوانند و شهریاری را برازنده ش میدانند.
🔶روزی #بهرام گور به شکار شیر می رود و آگاه می گردد که #لَنبَک نامی هست که بسیار بخشنده است؛ با آن که آبکشی بی نواست و #بَراهام جهود هم توانمند و ثروتمندی فریبنده و بدگوهر.
🔶#بهرام گور به گونه ی ناشناس مهمان #لنبک آبکش می شود و لنبک با وجود تنگدستی نهایت مهمان نوازی را برای شاه انجام می دهد و سه روز #بهرام را نزد خود نگاه می دارد.
🔶سپس به خانه ی # بَراهام می رود و بَراهام با اکراه به او می گوید اگر اسبش سَرگین افگند و زمین را کثیف کرد، خودش باید تمیز کند و فردای آن روز بهرام گور را وادار می کند تا چنین کند.
🔶شبانگاه به ایوان خویش می رود و با خود می خندد و به کسی، چیزی نمی گوید و فردای آن روز دستور می دهد که #لنبک و # بَراهام را نزدش بیاورند و بخشی از ثروت #بَراهام را به #لنبک می بخشد و به #بَراهام اندکی می بخشد و می گوید که تو بیش ازین نیاز نداری. باقی مانده ی ثروت او را نیز به نیازمندان می دهد.
🔶بزرگان ایران پادشاهی را به مردی پیر به نام #خسرو می سپارند. #بهرام گور پس از آگاهی یافتن از مرگ پدر و فرمانروایی #خسرو بسیار اندوهگین می شود و همگان به یک ماه در #یمن به سوگ می نشینند. #بهرام به # مُنذِر می گوید که اگر شهریاری از تخمه ی ما گسسته شود، روزگار سرزمین شما سیاه خواهد شد. #منذر به #نعمان می گوید که لشکری فراهم سازد تا به ایرانیان نشان دهد که چه کسی باید شاه شود. از #سورستان تا# تیسفون لشکر تاختند و به غارت پرداختند.
پس آگاهی آمد به روم و به چین به ترک و به هند و به مُکران زمین
که "شد تخت ایران ز خسرو، تهی کسی نیست زیبای شاهنشاهی"
🔶هرکسی به ایران می تازد و خون می ریزد و ایرانیان چاره اندیشی می کنندو #جُوانوی نامی را به نزد #منذر می فرستند که از او بپرسد چرا تاختن و خون ریختن را آغاز کرده و به جای یاریگری به ایران، خود آسیب و زیان می رساند؟! 🔶شاه عرب سخنان او را می شنود و از #جُوانوی می خواهد که نزد #بهرام برود. #جُوانوی تا چهره و قامت #بهرام را می بیند، بی هوش می گردد و #بهرام گور او را مورد لطف قرار می دهد. #منذر دلیل تاختنش را بی اعتنایی بزرگان ایران به بهرام می شناساند. و این که با وجود چنین شاهزاده ای چرا تخت و تاج شاهی را به دیگر کسی سپرده اند؟!
🔶#جُوانوی پیشنهاد می کند که #بهرام و #منذر به ایران آیند و آنها می پذیرند. با سی هزار تازی و نیزه دار به سوی ایران راهی می شوند و در #جهرم سراپرده می زنند و #منذر به شاهزاده می گوید بزرگان را فراخواند تا بجوییم تا چیست شان در نهان که را خواند خواهند، شاه ِ جهان؟
چو دانسته شد، چاره ی آن کنیم گر آسان بُوَد، کینه پنهان کنیم
ور ایدون کجا کین و جنگ آورند، بپیچند و خوی پلنگ آورند،
من این دشت ِ جهرُم چو دریا کنم ز خورشید تابان، ثریا کنم
بر آنم که بینند چهر ِ تو را چنین برزبالا و مهر تو را
خردمندی و رای و فرهنگ تو شکیبایی و دانش و سنگ تو
نخواهند جز تو کسی، تخت را کُلَه را و زیبایی و بخت را
🔶#بهرام گور شادمان از #منذر چنین می کند. بزرگان ایران می گویند که تو را نمی خواهیم. چنبن گفت بهرام ک"آری، رواست هوا بر دل هر کسی پادشاست
مرا گر نخواهید، بی رای ِ من چرا کس نشانید بر جای من؟!
🔶موبد پیشنهاد می کند که بهرام نیز در میان شاه گزین ها قرار گیرد. سَد نامور را برمی گزینند و از میان همه ی آنها #بهرام گور پیشرو بود. در نهایت چهار نفر می مانند که باز # بهرام پیشرو هر چهار گزینه بود. دیگر بار ایرانیان کهن می گویند بهرام را به شاهی نمی پذیریم. #منذر دلیل را جویا می شود. آنها از ستم #یزدگرد می گویند و این که #بهرام از تبار او و فرزند اوست. 🔶#بهرام می گوید نیاکان من همه شاه بوده اند و من هم شاهزاده ام، هم خردمند، هم با گوهر، هم پرهنر، هم در رزم و بزم بی همتا، هم دارای گنج و هم دادگر جهان یک سر آباد دارم به داد شما یک سر آباد باشید و شاد
یکی با شما نیز پیمان کنم زُوان را به یزدان گروگان کنم
🔶#بهرام گور به همراه #نُعمان به ایران باز می گردد. موبدان به پذیره می آیند و #یزدگرد، از "بالا و فرهنگ" و چهره ی فرزند به شگفتی فرو می ماند و جایگاهی نزدیک خویش برایش فراهم می سازد. پس از یک ماه #نعمان قصد بازگشت دارد و شاه به او می گوید که #منذر در پرورش #بهرام بسیار رنج کشیده است. سپس نامه و هدیه های فراوان با او همراه می کند. از سویی، #بهرام هم نامه ای برای #مُنذِر می فرستد که
نه این بود چشم ِ امیدم به شاه کزین سان کند سوی کهتر، نگاه
نه فرزندم ایدَر، نه چون چاکری نه چون کهتری شاددل بر دری
🔶#نعمان نامه ها و هدیه ها را به #منذر می سپارد. #منذر از هدیه ها شادمانی می کند؛ ولی نامه ی#بهرام گور را که می خواند، رنگ از چهره اش می رود و نامه ای پند آمیز می فرستد
چنین گفت ک"ای مهتر ِ نامور نگر سر نپیچی ز رای ِ پدر
به نیک و بدِ شاه، خرسند باش پرستنده باش و خردمند باش
بدی ها به صبر از مِهان بگذرد سر ِ مرد باید که دارد خرد
🔶سپس ده هزار دینار گنجی و پرستار ویژه ی #بهرام را با نامه به نزدش می فرستد. #بهرام گور با دیدن نامه و هدیه ها که ده سوار ِ تازی آورده بودند، شادمان می گردد.
🔶روزی در بزمگاه #یزدگرد، بر پای ایستاده بود وهوا که تاریک شد، ناگاه خواب بر #بهرام چیره می گردد و چشم ها را می بندد. #یزدگرد خشمگین می گردد و دستور می دهد که #بهرام را در خانه زندانی کنند. یک سال #بهرام پدر را نمی بیند مگر مهر و نوروز و جشن سده.
🔶چنان می شود که روزی #طینوش رومی با باژ روم به دربار #یزدگرد می آید و #بهرام، او را میانجی می کند تا از پدر بخواهد که وی را ببخشد و نزد #منذر و # نعمان بازگرداند و چنین می شود.
جز از بزم و میدان، نبودیش کار و گر بخشش و کوشش کارزار
♦️♦️♦️
🔶خشم گرفتن #یزدگرد بر فرزند - که در بزمگاه، آداب شاهزادگی را رعایت نکرد و پلک بر هم گذاشت - خود نشانگر این واقعیت تاریخی است که یزدگرد نسبت به نگاهداشت ِآداب دربار بسیار سختگیر بود و درین زمینه، میان فرزند و دیگران که هیچ نسبتی با او نداشتند،تفاوتی قائل نمی شد.
#منذر پاسخ می دهد که هنوز هنگام فرهنگ آموزی تو نیست و بازی کن...؛ ولی #بهرام کودک به او می گويد :
♦️تو را سال هست و خرد، کم ترست نهادِ من از رای تو دیگرست !
ندانی که هرکس که هنگام جُست ز کار، آن گزیند که باید نخست؟!...
هر آن چیز کان در خور ِ پادشاست بیاموزیَم تا بدانم، سزاست
#منذر با شگفتی به کودک می نگرد و سه موبد فرا می خواندتا به او دبیری، نخچیر یا شکار، چوگان و تیر و کمان و فنون اسب تاختن و عنان پیچاندن را بیاموزد.
♦️چنان گشت بهرام ِ خسرو نژاد که اندر هنر، داد ِ مردی بداد
چو شد سال ِ آن نامور بر سه شش، دلاور گَوی گشت خورشیدفَش
پس از آن منذر از او می خواهد که اسب هایی برگزیند و #بهرام دو اسب را انتخاب می کند. همچنین از #منذر می خواهد که برای رامش و زدودن اندوه و فراهم شدن آرامش برایش بانویی برگزیند.
روزی همراه با کنیزکی به نام #آزاده به شکار می رود و پس از شکار، بر کنیزک، خشم می گیرد و او را از میان برد.
پس از مدتی #بهرام از #منذر خواهش می کند که او را نزد پدرش بازگرداند. #منذر می پذیرد و #بهرام را همراهی می کند.