🔶روزی #خسرو انوشیروان برای شکار از #مدائن بیرون می رود و به مَرغزاری می رسد و درختی و سایه ای می بیند و از اسب پایین می آید و در زیر سایه ی درخت و سر در آغوش #بوزرجمهر می خوابد. بر بازوی شاه همواره بندی پر گوهر وجود داشت. ناگاه پرنده ای سیاه آن بند را می بیند و "سر از بند آن گوهران" می دَرَد و گوهرها را می خورد و پرواز می کند و ناپدید می شود.
🔶#بوزرجمهر اندوهگین و دُژَم می شود و لب به دندان می گَزَد. شاه همان لحظه بیدار می شود و سیمای #بوزرجمهر را در حالی که لب می گزد، می بیند و
گمانی چنان بُرد کو را به خواب خورش کرد بر پرورش بر شتاب!
🔶و سخنان درشت و ناخوشایند به وی می گوید. به دستور شاه کاخ را بر #بوزرجمهر زندان می کنند. روزی یکی از خویشاوندان #بوزرجمهر که در کاخ شاه خدمتگزار و پرستنده بود، نزد #بوزرجمهر می رود. از پرستنده می پرسد که چگونه به خویشکاری و وظیفه ی خویش عمل می کند. وی به #بوزرجمهر می گوید که امروز شاه هنگامی که پس از خوان، آب بر دستش می ریختم، نگاهی خشماگین بر من افکند. #بوزرجمهر از او می خواهد همان گونه که بر دست شاه آب می ریزد، بر دستش بریزد. سپس
بدو گفت ک"ین بار بر دست شوی تو با آب جوی، ایچ تنگی مجوی
چو لب را بیالاید از بوی خوش، تو از ریختن، آبدستان مکش
🔶روز دیگر به گفتار دانا بر دست شاه نه بسیار پرشتاب و نه بسیار کُند، آب می ریزد و شاه می پرسد که جزین، #بوزرجمهر به تو چه گفته است؟! و سپس ادامه می دهد که به # بوزرجمهر پیام مرا برسان که چرا چنین کردی که از اوج به حضیض برسی؟ پرستنده چنین می کند و مرد دانا پاسخ می دهد
که حال من از حالِ شاه ِ جهان فراوان بِهَست آشکار و نهان!
🔶شاه خشمگین می شود و دستور می دهد #بوزرجمهر را در بند و تاریک چاه کنند و سپس از پرستنده می پرسد که حال،#بوزرجمهر چگونه است؟! دیگر بار#بوزرجمهر فرزانه پیام می دهد که"روز من آسان تر از روز شاه"! #خسرو انوشیروان خشمگین تر می شود و "از آهن تنوری بفرمود تنگ"!
ز پیکان و از میخ، گرد اندرش هم از بند آهن، نِهَنبَن، سرش
🔶و جویای حال #بوزرجمهر می گردد. دیگر بار مرد دانا پاسخ می دهد که "روزم بِه از روز ِ نوشین روان"! هنگامی که پرستنده، پاسخ #بوزرجمهر را به شاه می رساند، شهریار مردی راستگو همراه با یک شمشیرزن و دژخیم به نزد #بوزرجمهر می فرستد که اگر پاسخ نیکو ندهی، دژخیم سرت را خواهد برید. بگو چگونه تنور پر از میخ و بند و چاه و زندان بهتر از تخت شاه است و حالت بهتر از من؟
♦️ بدان پاک دل گفت بوزرجمهر که "ننمود هرگز به ما بخت، چهر
♦️ چه با گنج وتختی، چه با رنج ِ سخت ببندیم هر دو به ناکام، رَخت
♦️نه این پای دارد به گردش، نه آن سر آید همی نیک و بد بی گمان
🔶آن دو مرد نزد شاه می روند و پیام #بوزرجمهر را می رسانند. شاه دستور می دهد که فرزانه مرد را از زندان به ایوان ببرند. مدتی می گذرد و #بوزرجمهر از درد و غم، لاغر و نابینا می گردد.
#خسرو انوشیروان نامه ای به #خاقان چین بی آفرین گفتن به #فُغانی می فرستدو لشکری از #مدائن می راند و
به سُغد اندرون بود خاقان که شاه به گرگان همی رای زد با سپاه...
همی گفت خاقان :"سپاه مرا زمین برنتابد، نه گاه ِ مرا...
همه خاک ایران به چین آوریم همان تازیان را به دین آوریم"
ولی پس از اینکه از لشکرکشی شاه ایران آگاه می گردد، با وزیر خویش به گفتگو می پردازد و تصمیم خویش، مبنی بر جنگ با خسرو انوشیروان را بازگو می کند. مرد خردمند اورا از جنگ باز می دارد و می گوید با شاهی که از هند و روم باژ می گیرد و زیبای تخت و تاج است، نمی توان و نباید جنگید.
در نهایت ده نفر از لشکر گزینش می شوند و با نامه ای از خاقان و هدیه ها به سوی شاه ایران می روند. در نامه خاقان چین از فرستادن هدیه ها و تاراج آن توسط هیتالیان و.... می نویسد و این که :
همه دوستی بودی اندر نهان که جوییم با شهریار جهان
شاه، فرستادگان را مورد محبت خویش قرار می دهد و یک ماه نزد شهریار می مانند و روزی در دشت، بارگاهی می سازد و مرزبانان زرین کمر و.... به نزد شاه می آیند و فرستادگان شکوه شاهی #انوشیروان را می بینند و
به چینی نمود آن که شاهی که را ست ز خورشید تا پشت ِ ماهی که را ست!
فرستادگان کشورها در شگفت می مانند و پس از آن که به شاه خود می رسند، از بی همتایی و شکوهمندی #خسرو انوشیروان می گویند.
خسرو نامه ای برای خاقان چین می نویسد و یادآور می شود که گنج و سپاه و تخت و کلاه بَغپور که به چشمت آمده، در برابر گنجینه و سپاه من هیچ نیست. همچنین اینک که بزم جُستی، مرا با تو رزم نیست.
فرستادگان نامه را به خاقان چین می دهند. خاقان از سپاه #خسرو انوشیروان می پرسد و آنها می گویند که شاه ایران را به زیردستی مبین! بخشنده ای تنومند است و در رزم جنگاور و در بزم، زیبنده.
خجسته سروش ست بر گاه و تخت یکی باروَرشاخ ِ زیبا درخت
همه شهر ایران، سپاه ِ وی اند پرستندگان ِ کلاه ِ وی اند...
هر آن کس که سیر آید از روزگار، شود تیز و با او کند کارزار
خاقان می هراسد و از انجمن بزرگان یاری می جوید که چه باید کرد؟ در نهایت تصمیم می گیرد که یکی از دخترانش را به پیوند با شاه در آوَرَد. سه پرمایه از لشکر را برمی گزیند و همراه با هدیه و نامه نزد شاه می فرستد و در نامه از شاه می خواهد که دختری پاکدامن و شایسته از خاقان بخواهد و
نباشد جدا مرزِ ایران و چین فَزاید ز ما در جهان، آفرین
#خسرو انوشیروان پس از خواندن نامه، تصمیم می گیر خردمندی دانا را بفرستد تا شایستهترین و نژاده ترین دختر خاقان را برگزیند و چنین می کند و بنا می شود # مهران شَتاد با نامه ی شاه نزد خاقان چین رود..
#کسری به هندوستان نیز سر کشی می کند و به او خبر می دهند که از بلوچی و غارت و کشتن و تاختن شان جهانی تباه شده است. #کسری غمگین می شود :
به ایرانیان گفت: " اَلانان و هند شد از بیم شمشیر ما چون پرند
بسنده نباشیم با شهر خویش؟! همی شیر جوییم و پیچان ز میش؟!"
شاه با لشکر سوی #بلوچ می آید و با آنها می جنگد و پیروز می گردد. سپس به سوی گیلان می رود و از آن جای به سمت #مدائن. که ناگاه در راه لشکری پدیدار می شود.
سواری از اسب پیاده می شود و #مُنذِر عرب را معرفی می کند.#منذر به شاه می گوید اگر تو شاه ایرانی،
چرا رومیان، شهریاری کنند؟! به دشت ِ سواران، سواری کنند؟!
اگر شاه بر تخت ِ قیصر بُوَد سزد گر سرافراز بی سر بود...
سواران دشتی چو رومی سوار بیابند، جوشن نیاید به کار!
#کسری خشمگین می شود که قیصر کلاه بر می افرازد و برای او پیامی می فرستد که
چپ خویش پیدا کن از دست ِ راست چو پیدا کنی، مرز جویی، رواست!...
تو با تازیان دست یازی به کین؟! یکی در نهان خویشتن را ببین!
و دیگر که آن پادشاهی مراست در ِ گاو تا برج ِ ماهی مراست
اگر من سپاهی فرستم به روم تو را تیغ پولاد گردد چو موم!
قیصر روم نیز پاسخ می دهد که اگر از سرزمین عرب ها _ دشت نیزه وَران_کسی بنالد، کشورشان را زیرو رو خواهیم کرد. #کسری پس از شنیدن پاسخ آشفته می شود و نامه ای برای قیصر می نویسد و از او می خواهد که سپاه به سوی تازیان نفرستد؛ وگرنه لشکر کشی به سمت روم خواهد کرد. #قیصر هم پاسخ می دهدکه
به دیوان نگه کن، که رومی نژاد به تخم کیان، باژ هرگز نداد
تو گر شهریاری، نه من کهترم همان با سر و افسر و لشکرم...
ز دشتِ سوارانِ نیزه وران برآریم گرد از کران تا کران
#خسرو نوشین روان به جنگ با قیصر روم لشکر می کشد. شاه به همه ی فرماندهان و بزرگان لشکر خویش می گوید که اگر از لشکریان، کسی به مردم درویش آزاری برساند، یا کشتزاری را به پای بکوبند و آسیبی وارد کنند، و یا از درخت میوه ای، میوه ای بچینند و به درخت، زیانی رسانند، و جز به داد و مهر و خرد عمل کنند، کیفری سخت خواهم داد و جانش را خواهم گرفت.
♦️به کردارِ خورشید بُد رای شاه که بر ترّ و خشکی بتابد به راه
جنگ در می گیرد و #فَرفوریوس فرمانده لشکر روم شکست می خورد. لشکر ایران به دژ #قالینیوس می رسند که پیرامونش شارستانی بزرگ بود و آن جا نیز نبرد می کنند و از دژ اندکی دیوار باقی می ماند. #انوشیروان دستور می دهد همه از شهر بیرون بروید؛ مبادا ناله ای از زن و مرد پیر درین شهر بشنوم که از غارت و شورش و دار وگیر ما آزار دیده باشد. مردمان شهر از شاه، امان می خواهند و شاه می پذیرد و لشکر به #انطاکیه _ در جنوب ترکیه ی کنونی _ می رسد. #نوشین روان آن شهر را بسیار می پسندد و شهری شبیه آن می سازد به نام #زیب خسرو.
#قیصر روم که از جنگ و لشکر کشی #خسرو انوشیروان آگاه می گردد که پیروزمندانه پیش می رود، فیلسوفان رومی را فرا می خواند و نزد شاه ایران همراه با هدیه ها و باژ و ساو فراوان می فرستد و با لابه و پوزش، پیام پشیمانی می فرستد. #نوشیروان می پذیرد و با خواسته ها و هدیه ها و باژ روم باز می گردد. ♦️جهاندار کسری چو خورشید بود جهان را ازو بیم و اومید بود
♦️ برین سان رَوَد آفتاب ِ سپهر به یک دست شمشیر و یک دست، مهر
♦️نه بخشایش آرَد به هنگام خشم نه خشم آیَدَش روز بخشش به چشم