غزل
بر جادهٔ شب دوختهام دیدهٔ تر را
آهی خبر از من ببرد پیک سحر را
یک ره گره از کار من و دل نگشودهست
از آه من خسته که بردهست اثر را
در فصل خزان طاقت خشکیدگیام نیست
ای دهر، بکن لطفی و بردار تبر را
یک نوشم اگر داد، به صد زهر بیامیخت
انصاف نبود این فلک شعبدهگر را
سهراب غریبم که میان دل تنگم
هم مهر پدر دارم و هم تیغ پدر را
بیعشق شد و سنگ شد و از تپش افتاد
دیگر چه کنم این دل بیشور و شرر را
در بندم و شادم که مرا بالوپری نیست
وقتی که قفس میشکند حرمت پر را...
#سعید_سلیمان_پور
@bolfozol