خاطرات عشق شهدا به #امام_حسین(ع) وروضه های کربلا هم مداح بود هم شاعر اهل بیت (ع).میگفت:شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم واربابم بی سر وارد شود. بعد شهادت وصیت نامش رو آوردند نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم. سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کوچیکه وقتی اومد قبر اندازه ی اندازه بود..اندازه ی تن بی سرش.
تا نشستیم روی موتور, گفت #روضه بخون هر چه بهانه آوردم زیر بار نرفت قسمم داد ،حسین، من چند شب دیگه مهمون #امام_حسین هستم می خوام به آقا بگم همه جا برات #گریه کردم توی سنگر، حسینیه، پشت خاکریز، پشت ماشین فقط مونده روی #موتور گریه کنم همان جا پشت موتور، سلام دادم به امام حسین(ع) با یک خط شعر و روضه کوتاهی که خواندم صدای #گریه اش بلند شد از گریه اش به گریه افتادم روضه تمام شد ولی گریه #حسین بند نیامد رسیدیم به اردوگاه شهدای تخریب، هنوز داشت گریه می کرد چند شب بعد مهمان امام حسین(ع) شد، همان طور که گفته بود
مىگفت بعد نماز صبح تو خونه خرابه سمت حلب دوره شدیم آقا مهدی #اسلحه رو برداشت و رفت تو حیاط مىگفت از پاش شروع کردن به زدن تا آقا مهدی افتاد رو زمین و نارنجك رو انداختن کنارش... به اینجا که رسید خاطرهاش، گفت یاد روضه #امام_حسین علیه السلام افتادم که گفت دیدند کسی دور و برش نیست زدند، آقای مرا غریب گیر آوردند و بعد گریه امانش را برید...
اذان ظهر را گفتند با این که سِرُم داشت، بلند شد ایستاد و نماز خواند. خیلی گریه کرد. سلام نمازش را که داد، رفت سجده و شروع کرد با خدا حرف زدن «خدایا گلایه دارم. من این همه سال جبهه بودم. چرا من را کشانده ای این جا، روی تخت بیمارستان؟ من از این جور مردن متنفرم.» بعد نشست روی تخت و گفت:« یک جای کارم خراب بود. آن هم تو باعثش بودی. هر وقت می خواستم بروم، آمدی جلوی چشمم سد شدی. حالا برو دیگر.» همه ی بی مهری و سرسنگینیش برای این بود که دل بکنم. می دانستم. گفتم: منوچهر خان همچین به ریشت چسبیده ام و ولت نمی کنم. حالا ببین. ما روزهای سخت جنگ را گذرانده بودیم.
فکر می کردم این روزها هم می گذرد، پیر می شویم و به این روزها می خندیم. ناهار بیمارستان را نخورد، دلش غذای #امام_حسین را می خواست. دکترش گفت: هر چه دلش خواست بخورد زیاد فرقی نمی کند.
به جمشید زنگ زدم و او از #هیئت غذا و شربت آورد. همه ی بخش را غذا دادیم. دو بشقاب ماند برای خودمان. یکی از مریض ها آمد بهش غذا نرسیده بود.
منوچهر بشقاب غذاش را داد به او و سه تایی از یک بشقاب خوردیم. نگران بودم دوباره دچار انسداد روده بشود. اما بعد از ظهر که از خواب بیدار شد، حالش بهتر بود.
گفت:«از یک چیز مطمئنم. نظر امام حسین علیه السلام روی من هست. فرشته،هر بلایی سرم بیاید صدام در نمی آمد"
🔻از اولین شهدای جنگ تحمیلی، دو شهید خلبان #شیعه و #سنی هستند. شهیدان #محمد_صالحی و #خالد_حیدری در اولین ساعات پس از حمله رسمی رژیم بعث به ایران، در عملیات انتقام در گروه پروازی آلفای سرخ با هدف بمباران پایگاه هوایی کوت عراق به پرواز در می آیند و مورد هدف قرار می گیرند. هواپیمای فانتوم ایشان به رودخانه دجله سقوط می کند و پیکر این دو شهید #۳۲سال بعد به کشور باز می گردد.
🔻ما در جنگ از همه ادیان و مذاهب و اقوام شهید دادیم. اما این دو شهید، #نماد_وحدت ملی و دینی ما در جنگ علیه دشمن هستند. هر دو شهید، ۳۰ ساله بودند، هردویشان یک دختر کوچک داشتند، موقع وداع برای یک آرمان مشترک از زن و بچه دل کندند، با هم در یک جنگنده به قصد دفاع از اسلام و کشور پرواز کردند، با هم به شهادت رسیدند، کنار هم در قبرستانی در عراق دفن شدند، پیکرهایشان با هم به کشور برگشتند و با هم در بدو ورود به کشور همراه با خانواده هایشان به زیارت #امام_رضا رفتند. فقط یک تفاوت داشتند: #شهید_سنّی خالدحیدری موقع شهادت سرش از بدنش جدا شده بود و بی سر به ایران برگشت؛ پدرش گفته بود: "معلوم است پسرم در این سالها مهمان #امام_حسین(ع) بوده است" @bisimchi1
ننه، #مادر_شهیدی که حدود ۳۰ سال #تنها در خانه ای روستایی در دل کوههای شهرستان شفت با کمترین امکانات رفاهی زندگی میکند. ننه میگویدخانه، او را به یاد فرزند #شهیدش می اندازد و به هر سمت خانه که نگاه می کند زلفعلی را میبیند. ننه می گوید: من تنها نیستم و هر روز فرزند شهیدم به من سر می زند و بدون او نمی خوابم! خانه ای گلی و خشتی تنها #سهم این #مادر_شهید از این دنیا است. #مادر_شهید از وجود پسر شهیدش حتی یک عصا هم از دیگران #سهم نخواسته و با آنکه کمرش سالها خمیده است با تیکه چوبی در جنگل راه می رود،راه خانه وی تا جاده اصلی ماشین رو نیست و در زمان بارندگی بسیار صعب العبور میشود به همین دلیل رفتن تا سر مزارشهیدش بسیاربرایش دشوار است، به گفته ننه،زلفعلی تمام زندگیش بوده و می خواسته او را به #کربلا به زیارت #امام_حسین ببرد، اما هنوز این #مادر_شهید منتظر قول پسر شهیدش مانده است. آیا کوچکترین وظیفه #بنیاد_شهید فرستادن این مادر به کربلا نیست؟؟ #شهید_زلفعلی_گلپور #مادر_شهید #سهم_خواهی_از_سفره_انقلاب @bisimchi1
🍁وقتی این عکس رو ازت گرفتم کنار شهدای #باشگاه_افسران سنندج اول پیش خودم گفتم اوه ببین #محمد چه خلوتی کرده ها عکسو بهت نشون دادم و با خنده گفتم محمد خوراک اینه #شهید شی این عکسو بزنم بعد شهادتت بگم ببینید چه شهیدی چه خلوتی چه اشکی چه گریه ای
تو هم مثل همیشه با همون خنده و لحن ارومت گفتی سجاد باز تو اینجایی؟! من میام تو هستی میرم #شمال و برمیگردم اینجا دوباره تو هستی سجاد تو آدم نمیشی پسر،دیوونه ای
راستی از #امام_حسین چه خبر؟! الان که پیشش هستی سلام مارو برسون محمد جان الهی بمیرم برا اون همه تاب و تبت برای کار الهی بمیرم برا اون همه #خاکی بودنت الهی بمیرم برات وقتی ایام راهیان میشد توام #لباس_سبز پاسداریتو میزاشتی کنار یه #لباس_خاکی میپوشیدی مثه ما و کفش زائر #واکس میزدی
ماجرای به آغوش کشیدن امام حسین (ع) توسط شهید شمالی👆👆
داماد شهید محمد زمان ولی پور نقل می کند: فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت. به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل نداری. ((وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.)) تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟ شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.» شهادت : خرداد ۶۷ عملیات کربلای ۱۰ اصابت ترکش به پهلو روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات #امام_حسین #شهیدمحمدزمان_ولی_پور #لشکرویژه25کربلا https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA 📞بیسیم چی👣
ماجرای به آغوش کشیدن امام حسین (ع) توسط شهید شمالی👆👆
داماد شهید محمد زمان ولی پور نقل می کند: فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت. به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل نداری. ((وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.)) تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟ شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.» شهادت : خرداد ۶۷ عملیات کربلای ۱۰ اصابت ترکش به پهلو روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات #امام_حسین #شهیدمحمدزمان_ولی_پور #لشکرویژه25کربلا https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA 📞بیسیم چی👣
خاطرات عشق شهدا به #امام_حسین(ع) وروضه های کربلا هم مداح بود هم شاعر اهل بیت (ع).میگفت:شرمنده ام که من با سر وارد محشر شوم واربابم بی سر وارد شود. بعد شهادت وصیت نامش رو آوردند نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.سراغ قبر که رفتند دیدند به هیکلش کوچیکه وقتی اومد قبر اندازه ی اندازه بود..اندازه ی تن بی سرش. #شهید_حاج_شیر_علی_سلطانی https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA 📞بیسیم چی👣
ماجرای به آغوش کشیدن امام حسین (ع) توسط شهید شمالی👆👆
داماد شهید محمد زمان ولی پور نقل می کند: فرمانده سپاه بابل به من خبر داد که برادر همسر شما شهید شدند و این در حالی بود که بیست روز از ازدواج ما می گذشت. به بیمارستان شهید یحیی نژاد رفتم، رئیس بیمارستان مانع شد. گفت: شما تحمل نداری. ((وقتی تابوت را باز کردم، دیدم که شهید دست بر سینه دارد و با حالت تبسم، لبخند می زند.)) تعجب کردم که دست بر سینه، چرا لبخند می زند؟ شب شهید بزرگوار را در خواب دیدم که گفت: «می دانی چرا لبخند زدم؟ بخاطر آنکه حضرت سیدالشهدا (ع) را دیدم و گفتم: السلام علیک یا اباعبدالله الحسین (ع)، او را در بغل گرفتم و لبخند زدم.» شهادت : خرداد ۶۷ عملیات کربلای ۱۰ اصابت ترکش به پهلو روحمان با یادش شاد با ذکر صلوات #امام_حسین #شهیدمحمدزمان_ولی_پور #لشکرویژه25کربلا https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA 📞بیسیم چی👣