میم.اُصـانـــلو

#پارت_هشتم
Канал
Блоги
Мотивация и цитаты
Искусство и дизайн
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала میم.اُصـانـــلو
@biseda313Продвигать
260
подписчиков
75
фото
1
видео
1
ссылка
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_هشتم
#میم_اصانلو | @biseda313


عطر سبدهای گوجه فرنگی تلمبار شده بر پشت وانت پیکان، هوش از سرم پراند؛ یادش بخیر املت صبحگاهی محبوبش... زمانی که حلقه های کوچک گوجه فرنگی را برش می دادم و این رتق و فتق های زنانه، ادا و طوار کمر را به دنبال داشت! احیانا باید چند زن روی کره خاکی مثل من باشند که زنانگی شان را قورت دهند تا روزی که مرد رویاهایشان از راه برسد و بعد همه اش را یکجا رو کنند که بله! ما هم اگر آب ببینیم، شناگران ماهری هستیم. اتفاقا املت به همراه برگ های ریحان تدارک میبینیم و در حین تدارکش، هنرنماییمان کمتر از رقاصه های عرب نیست، اما خدا نکند مرد رویاهایمان، یک نر بی خاصیت ازاب دربیاید، آنوقت تمام زنانگیمان را در توالت های عمومی شهر عق می زنیم.

ایستادن وانت پیکان در همان حالت سکون باعث شد، دوباره به روحیات زلفای مجرد پرت شوم. دستی روی زخم پیشانی کشیدم و از سوزش زیاد، تشر زدم: گفتم کرایتون رو میدم! زیر لفظی که نیازی نیست، هست؟
جز صدای گوش خراش اگزوز، هیچ جوابی نیامد. به سمت شیشه پشتی وانت که سرنشینان جلو را نشان می داد، برگشتم. هیچکس نیست! با شتاب، از وانت بیرون پریدم. چند قدم به جلو، چند قدم به عقب... بستن یک خط عرق سرد روی پیشانی پنکیک خورده ام، خبرهای ناگواری را پیش بینی کرده است. بی اراده به سمت درخت عریان برگشتم و از دیدن آن صحنه مبهم لمحه ای احساس کردم ضربان قلبم همان جیک جیک هم دیگر نمی کند! دستانم را زیر شال بردم و مادر مرده وار چنگ به سینه ام زدم... دو جفت پا پشت تنه ی چروکیده درخت، میت گونه افتاده است. بصورت مورب حرکت کردم تا پشت درخت را ببینم. از منظره ای که دیدم، زانوهایم سست شد و زبانم مانند روزه دارها به سقف دهان چسبید؛ مرد راننده عین گوسفند قربانی، خس خس کنان نقش بر زمین شده بود. فضای دهانم آنقدر خشکیده که لکنت زبان کمترین عارضه است: چ... چ... چکار کردی؟ احمق! اح... احمق!

با ظرافت، آستین های تا زده اش را به سمت مچ هدایت کرد. موج موهایش را مرتب کرد و با همان لحن خونسرد پاسخ داد:
-جای نگرانی نیست. چند دقیقه دیگه سر پا میشه! یک مشت کوچولو خورده، خودش رو به موش مردگی زده! دوست ندارم هیجان این لحظه رو از دست بدیم... فرار کنیم؟
با ناباوری به چشم هایش زل زدم؛ یعنی یک آدم تا این اندازه بی وجدان و قبیح هم می تواند باشد! انگار حرفم را از توی مردمک چشم هایم خوانده بود که جواب داد:
-من آدم بدی نیستم!
لگدی آرام به ساق پای راننده زد و ابروهای پرپشتش چین خورد. با صدای دو رگه اش که حاصل عصبانیت درونی است، ادامه داد:
-تنش می خارید! بهش گفتم این خانم رو صحیح و سالم می رسونید. گفت نسبتت با این دختر چیه پسر؟ چیزی برای گفتن نداشتم، دهنش رو که بوی کشتارگاه می داد، باز کرد...

مابقی جمله اش را نگفت، چشم هایم روی رگ های متورم گردنش متمرکز شد، سرفه های راننده پیکان وانت نقطه فوکوس چشمانم را به خودش جلب کرد، یکی از چشمان سرخش باز شده و در حال بهوش آمدن بود. ذاکر بند کوله ام را گرفت و من بی اختیار دنبالش کشیده شدم. درحالی که افتان و خیزان پشت سرش حرکت می کردم، حواسم پی جزئیات لحظات هم بود؛ از آبی نفتی آسمان بگیر تا مردی بلند قامت با رگ های منقبض که زیر سایه شب، محافظ زلفای زخمیست...





 
 






#جیک_و_ماجیک
#وحی_دلنواز | #پارت_هشتم
#میم_اصانلو | @biseda313


حال موسی را داشتم؛ حکمت کارهای خضر را فهمیدن، از نفهمیدنش سخت تر است. اے کاش نیمه ے پنهانش، همانجا زیر چفیه دفن می شد...! صفحه ے چندم دردنامه اش را ورق می زدم، نمی دانم! از بید مجنون حواشی باغچه ے دانشگاه به زیر راه پله هاے خوابگاه رسیده بودم!

هنوز شرح صدر او پایان نداشت، انگار قلمش بجای جوهر، خاکستر پس می داد؛ داشت می سوخت! حلاوت جمله هایش میان نگاه تحقیر آمیز مردم، پناه بردنش به کنج عزلت بعلت عقب نشینی چند کودک با وحشت، اعتراض به معنای نامش «بنده ے پروردگار بخشنده» احساس می شد.

باید به خطوط دفتر برمی گشتم، هوس کرده بودم یک شبه راه هزار ساله بروم و سپیده سر نزده، آنقدر کلماتش را امتداد بدهم تا شاید به ختم الوحی برسم...!

| یک روز معمولی، عبدالرحمن!
تبعید به دانشگاه هم دردے مضاف بر دردهای دیگر! اتاق هاے چهار الی هشت نفره... یعنی این خوابگاه اتاق یک نفره ندارد برای مردن؟ مسئول هماهنگی بسیج، نامش چه بود؟! آقای نمی دانم! وقت گیر آورده بود امروز، میگفت کار خودت هست، برو و همرزم شهید را بیاور؛ مرد مومن نمی دانست که دلم مثل نمازهایم این روزها شکسته، بریده...! |

با انگشت هاے لرزان این صفحه را دست کشیدم، از نظرم حتی جنس کاغذ معمولی نبود؛ رد برآمدگی اشک ها در این صفحه، گواه ادعای من هست. چشم هایم را با کلافگی مزمن مالیدم و زیرلب گفتم: «صفحه ے بعد تو را کم دارد، غیرمعمول بعدی باش لطفا...!»

| در همین حوالی، ابراهیم!
اگر من مثل یوسف بودم ، تو هم ابراهیم بودی نه؟ جوان و خوشتیپ، عنان از کف می بردن برایت دخترها! توفیق اجباری خاطره ے همرزمت که نقل می کرد از دوستانت شامل حالم شد. تو با دست های خودت پوشیدی پیراهن بلند و شلوار گشاد تا... بخندم یا گریه کنم؟ کیسه پلاستیکی را تعویض کردی با ساک ورزشی تا... بخندم یا گریه کنم؟ تا دختری متوجهت نباشد؟ تا تنها بمانی برای خدا؟ این دیگر نه داستان است نه رمان، سخت است هضم خاطره ات در عالم واقعیت و امکان... کاش می توانستم بگویم محال است، محال! از فردا سر میگذارم به بیابان، قول شرف، خواهی دید فردا... |

یک بار... دوبار... سه بار... غیرمعمولی ترین صفحه را باید بارها خواند. گویی عبدالرحمن خودش را در این صفحه از قلم انداخته بود. حرف همرزم در دلم زنگ خورد: «فراموشی خود در سکوت!» حتی تعداد کلمه هایش اینبار بطرز غیرطبیعی بیشتر شده بود.

مسئول خابگاه ساعت خاموشی را اعلام کرد و من بار دیگر دعوت شدم به سکوت اما؛ برای اولین بار دوست داشتم شنا کنم برخلاف جریان آب و فریاد بزنم: «ابراهیم، الان وقت سکوت نیست! من که فرهاد نیستم بزنم به کوه، من که عبدالرحمن نیستم بزنم به بیابان، من همینم که صدایم زدی! همین! دختری ناشکیبا! با همه حرف میزنی، همرزمت خاطره می گوید برای از ما بهتران، به ما که می رسد، آسمان می تپد هان؟ باشد خاموشی! باشد سکوت! من دنبال ساک ورزشیت که نیامدم، همینجا بست می نشینم میان ندبه هاے عبدالرحمن...» ادامه دارد...