#جیک_و_ماجیک #وحی_دلنواز |
#پارت_هشتم#میم_اصانلو |
@biseda313حال موسی را داشتم؛ حکمت کارهای خضر را فهمیدن، از نفهمیدنش سخت تر است. اے کاش نیمه ے پنهانش، همانجا زیر چفیه دفن می شد...! صفحه ے چندم دردنامه اش را ورق می زدم، نمی دانم! از بید مجنون حواشی باغچه ے دانشگاه به زیر راه پله هاے خوابگاه رسیده بودم!
هنوز شرح صدر او پایان نداشت، انگار قلمش بجای جوهر، خاکستر پس می داد؛ داشت می سوخت! حلاوت جمله هایش میان نگاه تحقیر آمیز مردم، پناه بردنش به کنج عزلت بعلت عقب نشینی چند کودک با وحشت، اعتراض به معنای نامش «بنده ے پروردگار بخشنده» احساس می شد.
باید به خطوط دفتر برمی گشتم، هوس کرده بودم یک شبه راه هزار ساله بروم و سپیده سر نزده، آنقدر کلماتش را امتداد بدهم تا شاید به ختم الوحی برسم...!
| یک روز معمولی، عبدالرحمن!
تبعید به دانشگاه هم دردے مضاف بر دردهای دیگر! اتاق هاے چهار الی هشت نفره... یعنی این خوابگاه اتاق یک نفره ندارد برای مردن؟ مسئول هماهنگی بسیج، نامش چه بود؟! آقای نمی دانم! وقت گیر آورده بود امروز، میگفت کار خودت هست، برو و همرزم شهید را بیاور؛ مرد مومن نمی دانست که دلم مثل نمازهایم این روزها شکسته، بریده...! |
با انگشت هاے لرزان این صفحه را دست کشیدم، از نظرم حتی جنس کاغذ معمولی نبود؛ رد برآمدگی اشک ها در این صفحه، گواه ادعای من هست. چشم هایم را با کلافگی مزمن مالیدم و زیرلب گفتم: «صفحه ے بعد تو را کم دارد، غیرمعمول بعدی باش لطفا...!»
| در همین حوالی، ابراهیم!
اگر من مثل یوسف بودم ، تو هم ابراهیم بودی نه؟ جوان و خوشتیپ، عنان از کف می بردن برایت دخترها! توفیق اجباری خاطره ے همرزمت که نقل می کرد از دوستانت شامل حالم شد. تو با دست های خودت پوشیدی پیراهن بلند و شلوار گشاد تا... بخندم یا گریه کنم؟ کیسه پلاستیکی را تعویض کردی با ساک ورزشی تا... بخندم یا گریه کنم؟ تا دختری متوجهت نباشد؟ تا تنها بمانی برای خدا؟ این دیگر نه داستان است نه رمان، سخت است هضم خاطره ات در عالم واقعیت و امکان... کاش می توانستم بگویم محال است، محال! از فردا سر میگذارم به بیابان، قول شرف، خواهی دید فردا... |
یک بار... دوبار... سه بار... غیرمعمولی ترین صفحه را باید بارها خواند. گویی عبدالرحمن خودش را در این صفحه از قلم انداخته بود. حرف همرزم در دلم زنگ خورد: «فراموشی خود در سکوت!» حتی تعداد کلمه هایش اینبار بطرز غیرطبیعی بیشتر شده بود.
مسئول خابگاه ساعت خاموشی را اعلام کرد و من بار دیگر دعوت شدم به سکوت اما؛ برای اولین بار دوست داشتم شنا کنم برخلاف جریان آب و فریاد بزنم: «ابراهیم، الان وقت سکوت نیست! من که فرهاد نیستم بزنم به کوه، من که عبدالرحمن نیستم بزنم به بیابان، من همینم که صدایم زدی! همین! دختری ناشکیبا! با همه حرف میزنی، همرزمت خاطره می گوید برای از ما بهتران، به ما که می رسد، آسمان می تپد هان؟ باشد خاموشی! باشد سکوت! من دنبال ساک ورزشیت که نیامدم، همینجا بست می نشینم میان ندبه هاے عبدالرحمن...» ادامه دارد...