میم.اُصـانـــلو

#پارت_دوازدهم
Канал
Блоги
Мотивация и цитаты
Искусство и дизайн
Юмор и развлечения
Персидский
Логотип телеграм канала میم.اُصـانـــلو
@biseda313Продвигать
260
подписчиков
75
фото
1
видео
1
ссылка
نمیگــذاریم اعتقاداتــــــ خاکــــ بگـیرد . . |انتشار تنها با ذکر نام نویسنده، حلال است.| ناشناس جهت پیشنهاد موضوع، نظر، نقد https://t.center/BChatBot?start=sc-101242-tdiHB6b
 





#زلفـــا | #پارت_دوازدهم
#میم_اصانلو | @biseda313


نگاه مغمومش را به چشم‌هایم دوخت اما بی‌فایده بود. سرم را میان کلاه پشمی پلیور قایم کردم و به راه افتادم. چندتار موی سواستفاده گرم طبق معمول خلاف جریان باد به پرواز درآمدند. لحظه‌ای اندیشیدم اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه و چرخیدن کلید در چارچوب می‌کنم؛ سه تیغه است! باید از شرّ تک تک این تار موهایِ افشان خلاص شوم، دلم نمی‌خواهد هیچ حرفی از آنها بشنوم، وقتی یک مشت ابله دور و برم را گرفته اند. نوک‌بینی قرمزم را مالیدم و درون مغز سرم با سام کلنجار رفتم؛ یک مشت ابله که همه‌اش تویی! من، تمامم را برایت کنار گذاشته بودم! آن‌وقت تو دنبال چند تار مو بودی؟ فقط چند ماه دیگر تا مراسم نامزدیمان باقی مانده بود، همین تکه پارچه، همین مقدار روسری هم شرش کم می‌شد. تو می‌ماندی و آبشار زلف‌هایم! سرم را جنون‌وار به این طرف و آن طرف تکان دادم و باحالات ناباوری زیرلب گفتم:
-رفتی گدایی احمق؟

لبم را آرام گاز گرفتم. این واقعا مسخره است؛ آدمِ رفتنی، چمدان خاطرات را پشت در جا می گذارد ولی او آمده بود خروار خروار زلف ببرد!
خیره به اسفالت پیاده رو، قدم هایم را بلند برداشتم. غربت زمین را زیر پاهایم حس می‌کنم؛ لگدمال شدن زیر پای آدم‌ها لابد خیلی درد دارد. هرچند رنج اصلی از آنجا آغاز می‌شود که همان آدم‌ها، در خلوت شبانه، تن سرد زمین را در آغوش می‌گیرند. این‌طور مواقع چه آدمیزاد باشد چه زمین، گیج می‌شوند و حیران... که بالاخره آیا دوستم دارد؟

با یک پرش بلند به سمت درخت پیر حاشیه پیاده رو، تنها امیدش که شاخه‌ای جوان بود را ناامید کردم؛ از تنه کاملا جدا شد. با غیض دندان هایم را روی هم فشردم:
-ترنم راست می‌گفت! این کمترین حق هرکسی هست. باید دلیل رفتنش رو بدونم! بهش ثابت میکنم جایی که توش بود، اسمش دله نه طویله!
خیابان لحظه‌ای خلوت شد و به من جرات فحاشی در عموم را داد:
-الاغ! الاغ!
موتور سواری که گویی از غیب پیدایش شده بود، با سرعت از من سبقت گرفت و هوار زد:
-پدرته!
و همان لحظه چراغ های لوستر فروشی حاشیه خیابان روشن شد و باز آدم ها با شنیدن صدایم، مهمان ناخوانده شدند.
.
.
.
چراغ های LED، فضای زیرین پیش‌خان‌ها و حاشیه سینک آشپزخانه را روشن کرده است اما چشم های من آنقدر کور شده که مدام به ظروف ادویه جات و استکان، نعلبکی‌ها برخورد می کنم. با کلافگی دستی روی پیشانی کشیدم و به یک تکه نان بیات راضی شدم. روی میز عسلی نشستم و پا روی پا انداختم. پرش افکارم دوباره به خواهر کوچکم رسیده است؛ نیاز آباجی! آنقدر با صفا و صمیمی بود که از بچگی، آباجی صدایش می‌زدم. می‌دانستم در غربت لس آنجلس، غصه از پا درش می‌آورد. نیاز بسیار درونگرا بود و دلش برای خانواده‌اش مثل سیر و سرکه می‌جوشید اما با آمدن مادمازل به زندگی پدر، ترجیح داد از دور هوایمان را داشته باشد. شاید بیماری قلبیش بخاطر همین فاصله‌ها در جسم نحیفش ریشه دوانده بود. گوشی بی‌سیم رها شده روی کاناپه را برداشتم و سریعا شماره اش را گرفتم.

-جونم خواهر؟
-صبر کن ببینم... چه ریلکس! نکنه... مگه دستم بهت نرسه ترنم!
-تو که بفکر آباجایت نیستی، ترنم هم بفکرشه می‌خوای... اصلا ولش کن! ببینم خوبی؟
-سیر تا پیازشو گفت دیگه، نه؟!
-من از همه چیز خبر داشتم!...
-الان مغزم بحد کافی بهم ریختست، واضح حرف بزن!
-همون روز که ذاکر رو دیدی، فرداش به من زنگ زد. خودش رو معرفی کرد و همه چیز رو تعریف کرد البته خیلی خلاصه! بعد هم از من خواست فعلا بهت زنگ نزنم تا آروم بشی. در آخر هم گفت هروقت اتفاقی برای تو افتاد، روش حساب باز کنم. نمی‌دونی چقدر توی خلوت خودم گریه کردم... چشام زیرش گود افتاده، حالم خوش نیست خواهر!
-این یارو به تو نگفت چرا سام رفته؟
-کدوم یارو؟ هان! ذاکر؟ پرسیدم منتها طفره رفت. پسره خیلی مشکوکه! دیروز هم مجبوری بهش اعتماد کردم. اصلا از کجا معلوم همش دروغ نباشه؟ شاید باهم دشمنی دارن! کسی چه می‌دونه فدات شم!
نگاهم خیره روی گل‌های پژمرده ارکیده ماند، لب زدم:
-شاید!

صحبتم با نیاز که تمام شد، دو تا کوسن از روی کاناپه برداشتم و حجم نبود یار در آغوشم، به همین راحتی پر شد! تنها آب دهان از انحنای گلو پایین نمی‌رفت که مشکلی ایجاد نمی‌کرد. در گوش خودم گفتم:
-بغض است... چیزی نیست زلفا!
دیری نگذشت، به خلسه فرو رفتم.






 
 







#جیک_و_ماجیک
#وحی_دلنواز| #پارت_دوازدهم| #پایان
#میم_اصانلو | @biseda313



بالکن کوچک اتاق ما، خلوتگاهی بود یک نفره! متکایی کوچک با زیراندازے گلدار در آن تعبیه شده بود برای تماشای منظره ی کوه های مخروطی شکل، جعبه اے چوبی برای دسترسیِ آسان به هرآنچه که دلت هوسش را دارد و شمعی که روی شیارهاے ظرفی سنگی، کم کاری ماه را جبران می کرد. به متکا تکیه دادم، هنوز نمی دانستم چه در سر دارم. یک تکه کاغذ و مدادی کوچک از جعبه برداشتم، تصمیم گرفتم به قلم اعتماد کنم و عبدالرحمن ثانی باشم که حرف دل را می نویسد، آن هم بی مقدمه! نیم نگاهی به آسمان شب انداختم و بداهه ام روی کاغذ ریخت:

| وَاللَّیلِ إِذَا یغْشَاهَا!
سوگند به شب زمانی که عالَم را فرامی گیرد، ماجرای "ابراهیم دوستان"، سری دراز دارد...! من نماز غربت می خواندم که وحی دلنوازت با نوای "اِبراهــِم... اِبراهــِم..." سرمنشاء جهانم شد! درست از همانجا بود که ابرو بادو مه و خورشیدو فلک دست به دست هم دادند تا...! پوست بر تنم مور مور می شود وگرنه برایت می گفتم از "امتداد حرف های همرزم"، از "ماموریت رویای صادقه ام"... و "ختم الوحی" که خیره شدن چشم ها و کبودی صورت را به همراه داشت! الحاق چند اتفاق، حکمتي دارد... من انتخاب شده بودم! |

دندان هایم روی هم بند نمی شد، شالم را روی زانوها پهن کردم و نگاهم بین زاویه های بالکن سه در چهارمان چرخید؛ این قسمت از زمین و زمان را مگر می توان منکر حضور ابراهیم شد؟ به وضوح احساسش می کردم! قلم در دستم شروع به حرکت کرد، میل داشت آن طرف صفحه را هم خط خطی کند:

| و آن روی دیگر...
دفتر شهدایت را می گویم. چه برسرم آوردی؟ به تاب و تحمل روحم فکر نکردی؟ من یوسفی را خواندم که فلسفه ی صورت سوخته اش، او را دچار تردید کرده بود و اوضاعش آنقدر وخیم بود که از میان کلماتش هم، آتش به آسمان شعله می زد! و قصص القران را در صفحات بعدیت شاهد بودم... تکرار آیه ے قُلنَا یَا نَارُ کُونِی بَرداً و سَلاماً عَلَی اِبراهِیم، ای آتش! بر ابراهیم سرد و سلامت باش...! |

قلم از حرکت کردن ایستاد و قلبم پیشقدم تر از قلم! نگاهم میان آسمان و زمین مانند کودک گمشده ای چرخید: «خدای من! خدای من! من چی نوشتم؟» بار دیگر به قلم اعتماد کردم، پس خودش در دستانم به رقص درآمد:

| ن والقلم و ما یسطرون!
سَلاماً عَلَی اِبراهِیم را من ننوشتم! قلم نوشت! دست هایم هیچ کاره اند! باور نداری؟ مگر ختم الوحی را خاطرت نیست؟ سَلَامٌ عَلَىٰ إِبْرَاهِيمَ از بلندگوی نمازخانه و تکرار آیه از زبانت... همانجا که در بیابان، خدایت سلامت داد و همینجا که در میان خطوطِ کاغذ، آتش صورتت را سرد کرد و فرمود سلامت باش... من و تو هیچکاره ایم... خدای من... خدای ابراهیم... خدای ما! |

دیگر نفهمیدم چه شد؛ مهتابی ها روشن شده بودند، چندین دست روی شانه هایم نشسته بود و کاغذ میان بازوها و سینه ام در فشار! انگار زار زدن هایم، کار دستم داده بود. می خواستند پهلویم را بگیرند و به داخل اتاق بکشاندم اما با دستانی لرزان و چشمانی پر از خون التماس کردم فقط یک دقیقه! برخلاف میلشان، مهلت آخر را دادند. فرصت را غنیمت شمردم و بلافاصله کاغذ میان دستانم مچاله شد! آخرین برگ از دفتر شهدا را باز کردم و دوباره به سوال خط آخر خیره شدم: «جان همرزمت بگو برایم چه خوابی تدارک دیده ای؟» با دقت بیشتری که نگاه کردم، هنوز یک خط دیگر خالی بود، جوابش را دادم: «یوسف! باز خواب دیده ای؟ زلیخا بیدار است، زلیخا دیریست منتظر است...»

آنقدر سطور دفترش به هم نزدیک بود که دو خط آخر در هم تلفیق شده بودند؛ درست شبیه به گره خوردن حکایت من و او! بالاخره ماموریت من با پیچیدن صوت الله اکبر مؤذن در گوشِ خوابگاه به پایان رسید. چشمهایم روی عقربه های ساعت مچی دوید، تنها ده ثانیه مهلت داشتم تا یک دقیقه کامل شود. ده ثانیه ے آخر خرج یک بیت شعر زیرلب شد:

«یوسف فروختن به زر ناب هم خطاست
نفرین اگر تو را به تمام جهان دهم...»



#حواسم_نبود | #روز_تولدم
#سلام_بر_ابراهیم | #اشک