#زلفـــا |
#پارت_دوازدهم#میم_اصانلو |
@biseda313نگاه مغمومش را به چشمهایم دوخت اما بیفایده بود. سرم را میان کلاه پشمی پلیور قایم کردم و به راه افتادم. چندتار موی سواستفاده گرم طبق معمول خلاف جریان باد به پرواز درآمدند. لحظهای اندیشیدم اولین کاری که بعد از رسیدن به خانه و چرخیدن کلید در چارچوب میکنم؛ سه تیغه است! باید از شرّ تک تک این تار موهایِ افشان خلاص شوم، دلم نمیخواهد هیچ حرفی از آنها بشنوم، وقتی یک مشت ابله دور و برم را گرفته اند. نوکبینی قرمزم را مالیدم و درون مغز سرم با سام کلنجار رفتم؛ یک مشت ابله که همهاش تویی! من، تمامم را برایت کنار گذاشته بودم! آنوقت تو دنبال چند تار مو بودی؟ فقط چند ماه دیگر تا مراسم نامزدیمان باقی مانده بود، همین تکه پارچه، همین مقدار روسری هم شرش کم میشد. تو میماندی و آبشار زلفهایم! سرم را جنونوار به این طرف و آن طرف تکان دادم و باحالات ناباوری زیرلب گفتم:
-رفتی گدایی احمق؟
لبم را آرام گاز گرفتم. این واقعا مسخره است؛ آدمِ رفتنی، چمدان خاطرات را پشت در جا می گذارد ولی او آمده بود خروار خروار زلف ببرد!
خیره به اسفالت پیاده رو، قدم هایم را بلند برداشتم. غربت زمین را زیر پاهایم حس میکنم؛ لگدمال شدن زیر پای آدمها لابد خیلی درد دارد. هرچند رنج اصلی از آنجا آغاز میشود که همان آدمها، در خلوت شبانه، تن سرد زمین را در آغوش میگیرند. اینطور مواقع چه آدمیزاد باشد چه زمین، گیج میشوند و حیران... که بالاخره آیا دوستم دارد؟
با یک پرش بلند به سمت درخت پیر حاشیه پیاده رو، تنها امیدش که شاخهای جوان بود را ناامید کردم؛ از تنه کاملا جدا شد. با غیض دندان هایم را روی هم فشردم:
-ترنم راست میگفت! این کمترین حق هرکسی هست. باید دلیل رفتنش رو بدونم! بهش ثابت میکنم جایی که توش بود، اسمش دله نه طویله!
خیابان لحظهای خلوت شد و به من جرات فحاشی در عموم را داد:
-الاغ! الاغ!
موتور سواری که گویی از غیب پیدایش شده بود، با سرعت از من سبقت گرفت و هوار زد:
-پدرته!
و همان لحظه چراغ های لوستر فروشی حاشیه خیابان روشن شد و باز آدم ها با شنیدن صدایم، مهمان ناخوانده شدند.
.
.
.
چراغ های LED، فضای زیرین پیشخانها و حاشیه سینک آشپزخانه را روشن کرده است اما چشم های من آنقدر کور شده که مدام به ظروف ادویه جات و استکان، نعلبکیها برخورد می کنم. با کلافگی دستی روی پیشانی کشیدم و به یک تکه نان بیات راضی شدم. روی میز عسلی نشستم و پا روی پا انداختم. پرش افکارم دوباره به خواهر کوچکم رسیده است؛ نیاز آباجی! آنقدر با صفا و صمیمی بود که از بچگی، آباجی صدایش میزدم. میدانستم در غربت لس آنجلس، غصه از پا درش میآورد. نیاز بسیار درونگرا بود و دلش برای خانوادهاش مثل سیر و سرکه میجوشید اما با آمدن مادمازل به زندگی پدر، ترجیح داد از دور هوایمان را داشته باشد. شاید بیماری قلبیش بخاطر همین فاصلهها در جسم نحیفش ریشه دوانده بود. گوشی بیسیم رها شده روی کاناپه را برداشتم و سریعا شماره اش را گرفتم.
-جونم خواهر؟
-صبر کن ببینم... چه ریلکس! نکنه... مگه دستم بهت نرسه ترنم!
-تو که بفکر آباجایت نیستی، ترنم هم بفکرشه میخوای... اصلا ولش کن! ببینم خوبی؟
-سیر تا پیازشو گفت دیگه، نه؟!
-من از همه چیز خبر داشتم!...
-الان مغزم بحد کافی بهم ریختست، واضح حرف بزن!
-همون روز که ذاکر رو دیدی، فرداش به من زنگ زد. خودش رو معرفی کرد و همه چیز رو تعریف کرد البته خیلی خلاصه! بعد هم از من خواست فعلا بهت زنگ نزنم تا آروم بشی. در آخر هم گفت هروقت اتفاقی برای تو افتاد، روش حساب باز کنم. نمیدونی چقدر توی خلوت خودم گریه کردم... چشام زیرش گود افتاده، حالم خوش نیست خواهر!
-این یارو به تو نگفت چرا سام رفته؟
-کدوم یارو؟ هان! ذاکر؟ پرسیدم منتها طفره رفت. پسره خیلی مشکوکه! دیروز هم مجبوری بهش اعتماد کردم. اصلا از کجا معلوم همش دروغ نباشه؟ شاید باهم دشمنی دارن! کسی چه میدونه فدات شم!
نگاهم خیره روی گلهای پژمرده ارکیده ماند، لب زدم:
-شاید!
صحبتم با نیاز که تمام شد، دو تا کوسن از روی کاناپه برداشتم و حجم نبود یار در آغوشم، به همین راحتی پر شد! تنها آب دهان از انحنای گلو پایین نمیرفت که مشکلی ایجاد نمیکرد. در گوش خودم گفتم:
-بغض است... چیزی نیست زلفا!
دیری نگذشت، به خلسه فرو رفتم.