امیر سیاوشی پر کشید، وقتی گلوله چشمش رو به رویِ علمدار باز کرد، اسماعیل کریمی پرکشید، وقتی کنار دیوار افتاد و بوی مادر پیچید تو خالدیه، حمیدرضا اسداللهی پرکشید، وقتی پشت اون چهاردیواری اینقدر ازش خون رفت که امامرضا اومد بالای سرش. حاج عباسعلی علیزاده پرکشید، وقتی پشت اون انبار سنگر گرفته بود تا بچه ها دور نخورن، ولی خودش تک تک گلوله ها رو خورد و با دستای خانم سه ساله سیراب شد. امیر لطفی پر کشید، وقتی پشت در اون خونه نارنجک ترکید و امیر تو آغوش امیرالمؤمنین افتاد. عبدالحسین یوسفیان پرکشید، وقتی تیرها تو بدنش جا گرفتن و آروم و بیصدا سرش رو گذاشت تو دامن خانم حضرت زینب. سجاد عفتی پرکشید، وقتی که تیرها به پهلوش نشست و به اسماعیل گفت داداش منم دارم میرم به بچه ها بگو حلالم کنن...وقتی لحظهی آخر سرش رو بلند کرد و به سیدالشهداء سلام داد و جواب شنید... اسماعیل پر گرفت، وقتی که پهلوش شکست،تنش سوخت و پاهاش رو با دو تا بال عوض کرد...
عجب دری باز شده بود از خانطومان... عجب بچههایی از اون در رد شدن...رو سفید.