میگفت:
داشتم پیش خودم دو دوتا چارتا میکردم که چند روزه که اومدم و چند روز دیگه برمیگردم. یه نگاه به تقویم کردم، دهم
اردیبهشت بود. به حساب و کتاب خودم داشتم برنامه میریختم که خبر اومد ماشین علی و امیر رفته رو تله انفجاری....
میگفت:
هنوز چند دقیقه ای از حاجز رد نشده بودن که نوری از وسط جاده بلند شد و صدای غرشی همه جا رو فرا گرفت...
نرسیده به پادگان بحوث، تو مسیر، تو دل شب، اومده بودن و جاده رو تله گذاری کرده بودن.
علی و امیر هم که میرسن به اونجا، محرم رو میبینن.
محرم، مثل همیشه، از همون خنده های معروفش میزنه و علی رو صدا میکنه.
امیر از فرط اشتیاق خودش رو پرت میکنه تو آغوش محرم. علی طبق عادت قدیم شروع میکنه تیکه ها و شوخیای بین خودش و محرم رو یکی یکی میگه و بلند بلند میخندن. محرم هم دست میندازه دور گردن علی و امیر و میگه بچه ها اینجا به بعد رو من میبرمتون، جمع کنید بریم...و خنده زنون، مثل یه شهاب، آسمونِ تیره حلب رو با خندهشون میدرند و میرن...
میگفت:
یکی دو روز بعد،
بعد از اینکه تیکه های باقی مونده پیکر علی و امیر رو برگردونده بودن ایران با یکی دوتا از بچه ها رفتیم محل شهادتشون شاید چیزی از علی و امیر رو پیدا کنیم که...
یکی از بچه ها با زانو خورد زمین
صدای ضجه و گریهش بلند شد
رفتیم سمتش
دیدیم یه چیزی رو گرفته و هی میچسبونه به سینهش و میبوسدش.
رفتیم جلوتر
دیدیم
قسمتی از دست علی کنعانیه که در اثر انفجار پرت شده بوده گوشه ای و....
دستش اما حکایتی دارد
رحمالله عمی العباس...
#نحن_عباسک_یازینب#ده_اردیبهشت#یکهزاروسیصدونودودو#حلب#سربازان_آخرالزمانی_امام_زمان_عج #فداییان_حضرت_زینب_سلام_الله_علیها #شهیدمحرم_ترک#شهیدامیررضا_علیزاده#شهیدعلی_کنعانیدهم
اردیبهشت یکهزار و چهارصد و دو...
سفر سلامت پهلوونا....
@bi_to_be_sar_nemishavadd