هجران گفت مادرم است شایان گفت ترابه خدا قسم جواب بده اینگونه مادرت راعذاب نده هجران موبایل را جواب داد صدای پر از بغض مادرش را شنید گفت چی شده مادر همه چیز خوب است؟ مادر گفت کجا هستی پسرم میدانی در این دو روز بالای مادرت چی گذشته هیچ خبری از تو نداشتم زودبه خانه بیا خودم همرای پدرت حرف میزنم همه چیز را حل میکنم هجران گفت من دیگربه خانه بر نمیگردم لطفااز من خواهش نکنیدمادرش گفت اگر امروز نیامدی بفهم حق نداری وقتی مردم بالای جنازه ام بیایی امروز میایی و همه موضوعات را حل میکنیم موبایل قطع شد هجران چیغی زدو گفت دیوانه میشوم پدرم برایم اخطار میدهدکه اگرحرفش را قبول نکنم عاق ام میکند مادرم میگوید اگر به خانه نرفتم دیگر حق ندارم او را ببینم در این میان من کی هستم؟ من چی باید بگویم؟ شایان دستش را روی شانه ای رفیق اش گذاشت و گفت بلند شو به خانه برو آرام با پدرت حرف بزنومطمین هستم همه چیز خوب میشود بلند شو هجران پشت دروازه ای حویلی شان ایستاده شد و به آسمان نگاه کرد و گفت خدایا کمک ام کن کاری کن که هم به نفع من باشد و هم رابطه ام با خانواده ام خراب نشود زنگ دروازه را فشار داد نگهبان دروازه را باز کرد با دیدن هجران گفت خوش آمدید هجران آهسته گفت خوش باشی و داخل خانه رفت مادرش با دیدن هجران به سویش آمد و محکم پسرش را در آغوش گرفت و اشک هایش جاری شد دست پسرش را گرفت و گفت کجا بودی تو چرا موبایلت را خاموش کرده بودی هجران جوابی نداد مادرش فهمید که هجران میخواهد همه چیز بزودی تمام شود به سوی صالون رفت و گفت با پدرت به آرامی صحبت کن داخل اطاق شدند پدر هجران مصروف دیدن تلویزون بود هجران پیشرویش نشست و گفت سلام پدر جان پدرش هیچ جوابی نداد و همانگونه به تلویزون نگاه میکرد شگوفه هم داخل اطاق شد آهسته به برادرش سلام کرد و گوشه ای نشست هجران گفت من چهارسال قبل با یک دختری آشناشدم خیلی از خانواده ای خوب است پدرش دردولت کار میکند مادرش هم در یکی از مکاتب معلم است دختر با استعدادی است محصل سال آخررشته ای کمپیوتر ساینس است وقتی با هم معرفی شدیم خیلی کوشش کردم که قلبش را به دست بیاورم بالاخره موفق شدم برایش وعده دادم درس ام تمام شد همرایش ازدواج میکنم وقتی بهیر برادرم شهید شد موضوع ازدواج ما فراموشم شد چون باید صبر میکردیم همین امروز برایش تماس گرفتم از او پرسیدم اگر پول نداشته باشم خانه نداشته باشم باز هم مرا قبول میکنی میدانی چی جواب داد پدر گفت که بلی حالی شما بگوید دختری با این همه اوصاف خوب را چگونه میتوانم رها کنم چگونه میتوانم قلبش را بشکنم پدرش بدون اینکه به صورت پسرش نگاه کند گفت اواگر دختر خوب میبود با تو حرف نمیزد با تو عاشقی نمی کرد یکبار حوا را ببین دختر آفتاب و مهتاب ندیده که حتا چهره اش را ما که اینهمه مدت در یک خانه همرایش زندگی کردیم ندیدیم ولی این دختر بی حیایی که تو دوستش داری هجران حرفی پدرش را قطع کرد و گفت از شما خواهش میکنم به مرسل توهین نکنید درست است که مرسل مثل حوا محجبه نیست ولی در حیا از حوا هیچ کمی ندارد پدرش به صورت پسر خود دید و گفت او دختر به نظرم بالایت جادو کرده که اینگونه در مقابل پدرت از او دفاع میکنی هجران گفت پدر جان یکبار مرسل را ببینید بعد قضاوت کنید مطمین هستم از او خیلی خوش تان میاید مادر هجران گفت پدر هجران پسر ما به این دختر وعده داده چگونه میتواند وعده خلافی کند پدرش با عصبانیت به خانمش دید و گفت من هم به پدر حوا زبان داده ام من چگونه حرفم را پس بگیرم؟ مادر هجران گفت چرا زبان دادی یکبار از پسر ما می پرسیدی تو بخاطر اینکه حوا از دخترش دور نشود زندگی پسر ما را خراب میکنی اینقدر برایت حوا مهم است نواسه ای ما را برای مادرش بده ما هر وقت خواستیم به دیدن اش میرویم پدر هجران از جایش بلند شد و گفت یعنی عشق و عاشقی این پسر نادان اینقدر ارزش دارد که نواسه ام را از خودم دور بسازم شگوفه گفت پدر جان شما چرا یک راه دیگر پیدا نمی کنید چرا باید برادرم قربانی بدهد؟ پدرش به سوی شگوفه دید و گفت حالی یک طفل هم در مورد تصمیم من حرف میزند این تنها راهی است که دارم هجران باید با حوا ازدواج کند یکی و خلص هجران از جایش بلند شد مستقیم به چشم های پدرش دید و داد زد اینقدر علاقمند هستید شما خود تان با حوا نکاح کنید چون من هرگز این کار را نمی کنم با تمام شدن حرفش سیلی محکمی از طرف پدرش به صورتش خورد که باعث شد به چند لحظه گوش اش صدابدهد هجران که خودش میدانست حرفی خوبی نزده همانطور که سرش پایان بود گفت میبخشید نفهمیدم چی گفتم با صدای چیغ مادرش به بالا دید صورت پدرش سرخ شده بود و دستش را روی قلبش گرفته بود هجران خودش را به پدرش رساند شگوفه به بیرون دوید و نگهبان را صدا زد که موتر را آماده کند چند دقیقه بعد همه به سوی شفاخانه حرکت کردند هجران در دل خودش را لعنت میکرد