تازه ناهار خورده بود و حسابی سنگین شده بود صدای آهنگی از تلویزیون پخش می شد زن خیره شده بود به پنجره و داشت تو ذهنش مرور می کرد کارهای انجام شده را که او تنها واسطه انجام آن کار ها بود از حس اعتماد دوستانش بخودش یک نوع شور و حس مسئولیت بیشتری در خود احساس می کرد
چند کار نیک این مدت با کمک دوستانش که در ایران و خارج ایران بود انجام شده بود حالا درست مصادف بود با روز پدر برای او این مناسبت ها معنای خاصی نداشت ولی در دلش گفت به هر دلیلی که انسان ها کار نیک می کنند خوب است روز پدر روز مادر خیرات ،جشن ها و عزاداری ها همه این روزها می توانند عاملی برای ترویج انسان دوستی باشند و دایره محبت ها را وسیع تر کنند توی همین فکر ها بود که ناگاه پیامکی آمد.
اول یک سلام وسپس خواهشی از طرف دوستی که دورا دور اورا می شناخت و گاهی در گروه همکاران از او پیامی دریافت می کرد البته طرف معلم نبود اصلا استخدام نبود او از نیروهای پاره وقتی بود که برای نظافت می آمد وبا در آمد اندک خودش فرزندانش را بزرگ کرده بود همیشه او را موقع نظافت کلاس ها می دید که چگونه گرد وغبار بر سر و رویش می نشیند وبا سرفه های ممتد با آن جارو دسته بلند کلاس را تمیز می کرد از وقتی پیر شده بود پسرش نان آور خانواده بود با آن پراید فکسنی که با هزاران وام وقسط خریده بودند
سلام پسرم تصادف کرده باید دیه بدهد دوروز فرصت دارد می شود به من قرض دهید سی تا.
چند بار پیام را خوانده بود. واقعا در توانش نبود تازه هرچه توحساب خیریه هم بود صرف عمل قلب آن دختر شده بود. مانده بود چه کند دیگر هم رویش نمی شد از دوستان بخواهد توی دلش گفت خدایا چه کنم. موجودی خود را چک کرد چهارده تا داشت ولی بسیار کم بود فقط رو به آسمان کرد توی دلش دختر و پسرش. را قسم داد که واسطه شوند شاید عزیزی مشکل را حل کند. دوباره به آسمان خیره شد قطرات اشک از چشمانش جاری شد وپشت دار نشست نگاهی به ساعت کرد چهل و هشت ساعت فرصت گاه چه کم گاه چه زیاد ....
دل نوشته های نیلوفرانه
#بهجت ـمهدوی
https://t.center/behjatmahdavi