تا همین آخرین روز اولین ماه اولین تابستان قرن آموختهام:
* زندگی را با "دل کوچک" و با "شتاب" نمیتوان تاب آورد. عروس حقیقت، تنها در برابر دل
های آرام و سینه
های گسترده، نقاب میافکند. برای آهستگی باید تمرین کرد. باید از پس هر حادثه، گریبان جان را از شش طرف کشید تا دل، ذرهذره بزرگ شود.
* یاد گرفتهام تن و جان نسبتاً سالم، زندگی را در مجموع باارزش میبیند و سلامتی این هر دو، محتاج دانستن، تلاش و مراقبت است.
* به این نتیجه رسیدهام که حفظ رابطهای پایدار، کار سادهای نیست، با این همه، داشتن خانواده تاثیر مهمی در احساس رضایت و خوشبختی دارد.
* اخیرا درک میکنم "دوستان خوب، بزرگترین سرمایهاند"، یعنی چه. یاران زلال، تنهایی انسان را معنادار میسازند. حقیقت این دنیا هرچه باشد، مادام که بین دل دوستان آینهبازی برقرار باشد، آدمی نفس کم نمیآورد.
*هرکس که گفته رستگاری در "کار خوب" و در "رابطه خوب" است، انسان را خوب میشناخته!
* آموختهام این "جهان جنگ است کل چون بنگری". لاجرم باید با ذات بیرحم جهان کنار آمد و آن را با پرداختن به هنر، کاستن از رنج در حد بضاعت و معطوف شدن به خویشتن، تاب آورد.
*تا مرداد داغ سال هزار و چهارصد شمسی یاد گرفتهام باید در انسانها و سبک
های متنوع زندگی خیره شد. در نوع مواجهه هرکس با زندگی، تنهایی، عشق، فرزند، معنویت و مرگ، میتوان حکمتی آموخت.
* دانستهام بخش مهمی از حقیقت، نزد حکمت
های شرقی است. در هر حال و هر هوایی، نباید خود را از آنچه در "دم و بازدم عمیق شرقی" است، محروم کرد.
* یاد گرفتهام که باید راه رفت. گاهی دوید. گاهی ایستاد و در سکوت تماشا کرد و باید بسیار...بسیار پرسه زد؛ بیهدف گام برداشت و جهان را تماشا کرد. باید زمان بگذرد تا آدمی بتواند احترام به "راه"، را جایگزین "انتظار کشنده مقصد" کند. نتیجه این جایگزینی، سرزندگی است و کم شدن دلزدگی.
*یاد گرفتهام مادام که بتوان عشق ورزید؛ جستجوگری نظری انسان را دربهدر نمیکند. عشق ورزیدن اما، هزار چهره دارد. گاهی فاصله گرفتن و دورتر ایستادن از دیگری، عاشقانهتر است از پافشاری برای برقراری رابطه.
* آموختهام برای خوب زیستن باید در فلسفه، روانشناسی،مذهب، عرفان، ادبیات و اساطیر سرک کشید. با این حال دریغ از "آزادگی" که بهپای هرکدام از اینها وانهاده شود. "بههر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو!" که بهپای هر گلی نشستن، آدمی را خوار میکند و جهان را خار! هیچکدام اینها از حقیقت خالی نیست و هیچکدامشان به تنهایی برای مواجهه با جهان کفایت نمیکند.
* حالا میدانم جهان بسیار بزرگتر از آنی است که میپنداشتم. رستگاری در تماشای جان و جهان از چشماندازهای متفاوت است. سعادت در نظربازی است!
*آموختهام در من "کسیاست پنهان". صلح با خود، مقدمه صلح با هستی است.
مرواریدهای بزرگ، در اعماق دریای تنهایی صید میشوند و دوستداشتن همسایه، جز از مسیر دوستداشتن کانون هستی خود، میسر نمیشود.
* آموختهام خستگی
های گاهبهگاه را باید به جان پذیرفت و آنگاه با شعر، موسیقی، رقص، آبتنی، بازی با کودک، سپردن خود به دست نوازش دیگری یا خویشتن و نیایش، عبور کرد. باید در عین پاسداشت زندگی، در مرگ هم امید بست؛ به خاکی که آغوش بیتوقعش به روی ما با همه خستگیها و دردها و امیدها باز است!
تا سیو هفت سالگی چیزهایی آموختهام. دلم میخواست دل دهم به مارگوت بیکل و بخوانم: "اکنون مرگ میتواند فراز آید. اکنون میتوانم بگویم که زندگی کردهام!"
اما کازنتزاکیس به یادم میآورد که بسیار چیزها، هنوز نیاموخته باقی ماندهاست: "ما باید زمین را همچون شاهانی که پس از خوردن و نوشیدن از سفره دستمیکشند، ترک کنیم ولی دل هنوز در قفس سینه میتپد و فریاد میزند: اندکی بمان!"
پس پناه میبرم به شاملو...اگر سیوهفت به سیوهشت برسد یا نه؛ بگو بر مزارم بنویسند: "فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود. اما یگانه بود و هیچ کم نداشت، بهجان منت پذیرم و حقگزارم."
#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده در آخرین روز اولین ماه تابستان اولین سال قرن