بریده‌ها و براده‌ها

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Канал
Блоги
Новости и СМИ
Образование
Психология
ПерсидскийИранИран
Логотип телеграм канала بریده‌ها و براده‌ها
@bbtodayПродвигать
7,84 тыс.
подписчиков
19,9 тыс.
фото
6,22 тыс.
видео
44,5 тыс.
ссылок
you are not what you write but what you have read. رویکرد اینجا توجه به مطالب و منابع مختلف است بازنشر مطالب به معنی تایید و موافقت یا رد و مخالفت نیست! https://t.me/joinchat/AAAAAEBnmoBl2bDScG2hOQ تماس:
دو روز است خیره‌ شده‌ام به تصویر بوبن و زیرلب فرازهایی از او را زمزمه می‌کنم. می‌کوشم با یادآوری لطافت نگاه و قلم این مرد صادق، از تلخی وقت بکاهم، اما دلم این روزها با هیچ نگاه شاعرانه و عارفانه‌ای صاف نمی‌شود. آنچه بوبن در آزادترین کشور جهان درباره زندگی، مرگ، عشق، برف، رفیق اعلی و شیرینی وجود نگاشته‌است، در آلوده‌ترین بن‌بست دنیا، روزنی نمی‌گشاید. دست‌کم نه در این روزها که همه تعالیم "حضور در لحظه"ما را می‌رساند به تسلیم در برابر ملغمه‌ای از خشم و درد و  اندوه و درماندگی و گه‌گاه امید لرزانی که طعم وقت دارد.
اما حتی این همه نیز برای نادیده‌گرفتن ردپای بوبن بر جانم کافی نیست. دلم نمی‌خواهد صداهای ژرف و اصیل درونم در شلوغی این روزها، ناشنیده بماند. دو روز پیش پسرک با تصویر گل دیروقت فوتبال به هوا پرید و بعد از مدت‌ها شادی کرد. من که همان‌وقت روی میز دستمال می‌کشیدم، نمی‌توانستم توضیحی برای احساسات خودم بیابم. در حال پاک کردن غبار از روی دفتر چهارم مثنوی، یادم آمد چقدر در رعایت زمان‌بندی‌ مربوط به یادداشت برداری از مثنوی مقید بودم و چه‌خوب پیش می‌رفتم. اما حالا دل‌به‌دل مولانا دادن، کاری است لازم اما سخت و دور. "سرگشتگی در برابر خود و بلاتکلیفی در برابر احساسات"، حاصل سال‌های طولانی زیستن در استبداد است.

لزوم پیگیری دنیای بیرون و واکنش در برابرش که گاه تکلیفی اخلاقی و اجتماعی است، تو را از هزار گنج درونی در انتظار کشف، محروم می‌سازد. هنر، معنویت، ادبیات، عشق و هر واکنش وجودی ژرفی که  "بودن" را ممکن می‌سازد، در استیلای تاریکی،  به کالای غیرضروری و تجملاتی بدل می‌گردد. سهراب این را خوب فهمیده بود که شرق تا غرب عالم را گز می‌کرد و خود را در معرض جهان‌های متفاوت به آزمون می‌گذاشت تا دریابد کدام میل درونی، واکنشی است دفاعی به دنیای بیرون و کدام‌یک عطشی است برای محقق ساختن وجود خویشتن خویش‌.
سرک کشیدن در دنیای عرفان و هنر و عشق کجا مکانیسمی دفاعی است در مواجهه با زمین‌گیر شدن در استبداد و کجا تمنای ژرف وجودی است در تحقق بخشیدن خویش؟

امروز هم در تصویر بوبن خیره شدم. محال است از یاد ببرم لذت شریک‌الاذواق او شدن را.... باید اندک‌اندک رمق خود را جمع کنم و به سبک خود کریستین بزرگ، دلم را در برابر "فقدان"ش بگشایم. چشم‌هایم را ببندم و گوش فرا دهم به جهانی که از فقدان بوبن حرف‌ها دارد....

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

https://t.me/tanagh/1449
Forwarded from تناقض‌های دل
با وجود آنکه اینستاگرام را نمی‌پسندم و نقدهای متعددی بر آن دارم، می‌کوشم فرزند زمانه خود باشم و هرازگاهی نوشته‌های پراکنده‌ام را در اینستا نیز منتشر کنم. با این همه، هنوز دلم با این شبکه‌ اجتماعی صاف نشده‌است‌.

گذشته از اینکه در اینستا، مخاطب به کوتاه‌خوانی عادت می‌کند و به مرور به شتاب‌ بیشتر و تامل کمتر تشویق می‌شود، لزوم ضمیمه کردن تصویر برای نوشته، امری غریب و عذاب‌آور است.

هرکه می‌خواهد کلامی در این شبکه مجازی منتشر کند، ناچار است عکسی یا ویدیویی نیز ضمیمه کند. پافشاری زیاد بر عینی کردن محتوا یعنی به‌رسمیت نشناختن کلمه. انگار آدمی کلمه را تاب نمی‌آورد مگر آنکه ذیل تصویری باشد‌. بیچاره آدمی که جهان رسانه‌اش او را عادت می‌دهد شبانه‌روز در پیوند با تصویر باشد تا اندک‌اندک توانایی درک واژه‌های ناب را از دست دهد.
درباره اینکه اینستاگرام مخاطب را میان‌مایه و سطحی پرورش می‌دهد، زیاد خوانده‌ایم و شنیده‌ایم.
در سطح ماندن و از یکی به دیگری پریدن، با "مصرف" گره خورده است،
اما مورد خاص اینستاگرام، بستن بال‌وپر خیال است به پای یک تصویر. محروم کردن ذهن آدمی است از پرسه زدن در جهان، با کلام. ستاندن مهارت "خیمه‌زدن در رگ کلام" است. مخاطبی که عادت کند "کلمه" را ذیل یک تصویر دریافت کند، چنان در دنیای "مصادیق" غوطه‌ور می‌شود که اندک‌اندک با دنیای "مفاهیم"  بیگانه می‌شود.

زنجیر کردن مستمر واژه به پای تصویر، خیانتی است در حق قوه خیال آدمی که قرن‌هاست پناهگاه و معنابخش او بوده‌است. هزاران سال است آدمی چشم‌هایش را بسته و با خیال‌پردازی در کلام، جهان خود را وسعت بخشیده. ولی حالا اینستاگرام او را ناچار می‌کند به هنگام انتشار " آب حیات عشق را در رگ ما روانه کن،    آینه صبوح را ترجمه شبانه کن" تصویری ضمیمه نماید تا لباس تنگ و ناموزونی باشد بر قامت شعری که خیال را تا بیکران می‌برد.


جهان رسانه‌ای امروز،‌ با پرورش انسان‌های وابسته به تصویر، مهم‌ترین سرمایه آدمی را تضعیف می‌کند: خیال را!
و انسان‌ها را عادت می‌دهد شبانه‌روز در حال پراکندن تصویر باشند، به‌جای آنکه گاه رها و بی‌دغدغه چشم‌هایشان را ببندند و خیال‌پردازی در جهان واژه‌ها را تجربه کنند.
اینستاگرام عصیانی است در برابر کلمه. انکار این حقیقت است که "در آغاز هیچ نبود،
کلمه بود"!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from تناقض‌های دل
ساعت پنج‌ بعدازظهر: کف پایم حسابی درد می‌کند. به طرز عجیبی خسته‌ام. نه از بدوبدوهای پرشتاب یک روز کاری نفس‌گیر‌،بلکه از تعدد نقش‌هایی در یک روز باید ایفا کنم. دلم گرفته‌است. گرفتگی‌ دل را به وضوح در قفسه سینه احساس می‌کنم. یادم می‌آید الیزابت گیلبرت درمان قلب‌های شکسته را خوب بلد بود: "آب فراوان، خواب زیاد، ویتامین دی، سفر، مراقبه و در نهایت یاد دادن این نکته به قلبت که سرنوشتت همینه!"


ساعت پنج و ده دقیقه: هم‌چنان که درباره سرنوشتم با قلبم کلنجار می‌روم تا دور برندارد و رنجی کوچک را پیش چشمم بزرگ جلوه ندهد،به آشپزخانه می‌روم تا نسخه آب فراوان را برای قبض جان اجرا کنم. چشمم به ظرف‌های نشسته می‌افتد. روزگفتار آرش نراقی را پلی می‌کنم و دستکش می‌پوشم. اگرچه آرش نراقی همواره صدق گفتار کم‌نظیری دارد و از روایت حال خراب خود هیچ پروایی ندارد و اگرچه آن‌قدر هنرمندانه حدیث نفس می‌کند که حتی حال خرابش نیز به معنای حقیقی نوری می‌تاباند در دلم، اما این‌بار و راس ساعت پنج و ربع آخرین یکشنبه تیر، انگار روبروی من ایستاده و تک‌تک جملات را مناسب حال من می‌چیند‌:
""مهم‌ترین فضیلتی که در آستانه میانسالی و چهل‌سالگی در وجود من شکل گرفته، شکیبایی است. وقتی جوان هستی، خیال می‌کنی باید فعال باشی و مدام به مطلوب‌های زندگی هجوم ببری. اما حالا می‌دانم که پاره‌ای از تجربه‌ها مستلزم آن است که مدت‌ها در انتظار بمانی...درست مانند در انتظار گودو. باید هوشیار بود و دریچه‌های جان را گشود و دست‌وپا هم نزد و ادب مقام این است که در چنین شرایطی باید آدمی خود را به جریان آب بسپارد."

ساعت پنج و نیم آشپزخانه را ترک می‌گویم و این‌بار به خود را به نسخه کریستین بوبن می‌سپارم:


"همه‌چیز، به سوی نابودی می‌رود؛
همه‌چیز، از آغاز!
این اندیشه، به هیچ‌وجه ناامید کننده نیست؛اندیشه ساده‌ای است،
مانع از دوست‌داشتن نمی‌شود، حتی برعکس!
حتی در این لحظه مرا وا می‌دارد که ترانه‌ای بخوانم....و بروم تا حمام کنم؛
حمامی پر از کف."


در حمام آواز نمی‌خوانم. اشتیاق عجیبی دارم یک دل سیر گریه کنم. گریه اما سخت شده‌است. باور نکردنی است دختری که تا همین چندسال پیش به‌پای لرزش دل، حسابی اشک می‌ریخت، حالا دلش می‌لرزد، اما اشک کمتر رخ نشان می‌دهد‌. شاید از آن‌رو که از پس هر گریه‌ای، سردردی در انتظار است. اما عاقبت‌اندیشی را کنار می‌گذارم و سردرد را به‌جان می‌خرم و دل می‌دهم به گریه کردن در حمام. تجربه‌ای که همیشه به سبکی و طراوت می‌انجامد.


ساعت شش و نیم: در سکوت و تنهایی دلچسبی نشسته‌ام و سعی می‌کنم بر صدای یکنواخت کولر تمرکز کنم. صدایی که همواره آرام‌بخش بوده‌است، شاید به این دلیل که هرسال مقارن پایان امتحانات خرداد در خانه می‌پیچید. کتاب میلان کوندرا رو به پایان است. حاصل هم‌نشینی با این مرد، ژرف‌ترین بینش‌ها درباره زندگی و انسان است. در آخرین صفحه کتاب، مسحور واژه‌های دقیقی می‌شوم که مرا از هرسو دربرمی‌گیرند.

به‌خاطر می‌آورم امروز صبح که کانال استادی می‌خواندم "چون انسان امروز نمی‌تواند برای رنج‌های خود معنایی بیابد، آسیب‌پذیر شده‌است و کوچکترین رنج‌ها می‌تواند او را از پا درآورد." کلام حقی است اما می‌توان از آن فراتر رفت. چه‌بسا "جستجوی معنا" خود سرمنشا رنج باشد. رنجی از سر نپذیرفتن جهان، همین‌گونه که هست و تلاش برای هماهنگ ساختنش با پیش‌فرض‌های تا بن‌ استخوان نفوذ کرده در جان ما.

میلان کوندرا در آخریت صفحات کتاب، بی‌معنایی را جشن گرفته‌است: "در بی‌معنایی زیبایی که ما را دربرگرفته‌است، نفس بکشید؛ زیرا این کلید شادی بی‌پایان است."
این روزها، بی‌معنایی چنان برایم باشکوه است که دلم می‌خواهد آن را به تمام متونی که دوست می‌دارم تحمیل کنم. گرچه دشواری انتقال تجربه عظمت خودبسندگی جهان، درست مثل روایت مکاشفات عارفانه، اگرنه ناممکن، بسیار دشوار است؛ دلم می‌خواهد تجربه این روزهای خود را بر جهان سنت فراافکنم و بگویم حتی "بی‌غرض چرخیدن" و "بی‌غرض عشق ورزیدن"، حاصل لمس بی‌معنایی جهان است...اما می‌کوشم اندازه نگاه دارم و پا از حد خویش بیرون مگذارم. هیچ نمی‌گویم! کتاب را می‌بندم و در تصویر مردی خیره می‌شوم که هم نفسی با او در این جهان را بسیار دوست داشته‌ام!
آقای میلان کوندرای بزرگ! برای یک زن خسته‌ پراکنده‌جانی که کف‌پایش درد می‌کرد و دلش گرفته‌بود، هیچ‌چیز زیباتر از این نیست که زیر سایه نور قلم شما، برای هزارمین بار کشف کند دنیا را همان‌طوری می‌بیند که میلان کوندرای عزیز؛ انسان‌شناس و جهان‌شناس و جان‌شناس بزرگ زمانه ما...خوشا جهانی که پیام‌آور "شادی بی‌پایان بی‌معنایی"اش تو باشی!
سایه معنایت بر جهان بی‌معنای ما برقرار باد!
به معنای واقعی:

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from تناقض‌های دل
شنبه بعدازظهر کم‌نفس و کم‌رونق به خانه رسیدم و نمی‌دانستم به کدام پیام منتظر جواب دهم که پرهام به دیدن باب‌اسفنجی دعوتم کرد. بی‌خیال دنیای پرتنش این روزها، نشستم پای حکمت مکعب زرد رنگی که با عشق همبرگر درست می‌کند، زندگی و بالا و پایین‌هایش را همان‌طور که هست، می‌پذیرد و بضاعت محدودش در مهرورزی را به پای دوستی‌هایش می‌گذارد. پرهام می‌گوید:"مامان هروقت خیلی کسل هم باشم، با دیدن باب‌اسفنجی سرحال میام. چرا این‌طوریه؟"
از فرصت سواستفاده می‌کنم و همه پیام‌های تربیتی و اخلاقی_معنوی‌ام را در قالب باب‌اسفنجی ارائه می‌دهم. شلوار مکعبی الگوی زندگی در حال و توکل به جهان هستی و کوشیدن در کار روزمره و مهرورزی بی‌دریغ است‌. از اضافه کردن تاثیر آشپزی در بیاناتم غافل نمی‌شوم. می‌گویم تولید چیزی خوشمزه که دیگری را سیر کند، زندگی را قابل زیستن می‌کند، حتی در بدترین شرایط. آشپزی نماد تاب‌آوری هنرمندانه است؛ احترام به زندگی در هر کیفتی که باشد.

دوشنبه عصر منتظر جواب بیمارستانم. دلم می‌خواهد از به‌هوش آمدن و سلامت بعد از عمل بیمارم مطمئن باشم. زنگ می‌زنم به مریم، به این امید که شاید خبر بیشتری از بیمارستان داشته‌باشد‌. می‌گوید هنوز خبری نیست و او در انتظار خبر بعد از عمل، نشسته روی مبل و کف پایش را ماساژ می‌دهد. یادم می‌افتد مریم یک ماساژور دستی با ترکیبی از هاون چوبی و لیف و سنگ‌پا ساخته که به‌گاهِ دیدن تلویزیون یا شنیدن موسیقی، آن را به کار می‌گیرد تا با تنظیم گردش خون در پا، دنیا قابل‌تحمل‌تر به نظر بیاید. به تاسی از او، تا شنیدن جوابی از بیمارستان، با همت و مطمئن در کار پای خود می‌شوم و درست ساعت هفت بعدازظهر همان روز متوجه می‌شوم کف پا از مهم‌ترین مسائل دنیاست برای پرداختن... و همچنان که به تعبیر مونتنی، " خوردن یک ناهار سنگین می‌تواند نگرش ما را به جهان تغییر دهد"، ماساژ مستمر و عمیق کف‌پا، به‌ویژه وقتی رایگان و متکی به خود باشد، می‌تواند ذخیره تاب‌آوری ما را در برهه حساس‌ کنونی که به اندازه عمرمان "کشش می‌دهند"، بالا ببرد.


جمعه بعدازظهر، پس از آنکه برنامه‌ریزی خوش‌باورانه‌ام برای یک روز کامل استراحت زیر فشار کارهای ناتمام برباد رفت، تکه‌های پراکنده ذهنم را جمع کردم و خودم را موظف کردم آشفتگی ذهنی ناشی از پرداختن به هزار مساله نامربوط را دستکم برای ساعتی مدیریت کنم.
به‌طور اتفاقی فیلم "قصر ایده‌آل" را برگزیدم و با خود پیمان بستم تا پایان فیلم، به کار دیگری مشغول نمی‌شوم.
فیلم، داستان یک پستچی فرانسوی است که در اواخر قرن نوزدهم، هر روز کیلومترها راه می‌رود تا نامه‌های اهالی روستا را به مقصد برساند. ایده "ساعت‌های طولانی به تنهایی در جاده راه رفتن" و "پیام رساندن" به‌قدر کافی برای من جذاب است. اما، پستچی در تماشای جاده روزانه، مشتاق گوناگونی سنگ‌ها می‌شود و در حوالی تولد یک سالگی دخترش، عشق به سنگ و فرزند را درهم می‌آمیزد تا بنایی برای دختر بسازد. او هر روز و طی پیاده‌روی طولانی برای رساندن نامه‌ها، با دقت سنگ‌های متنوعی جمع می‌کند و پس از رسیدن به خانه، سنگ‌ها را به صورتی خلاقانه روی هم می‌چیند، بدون آنکه دانش معماری داشته باشد. روزی هشت ساعت کار در تاریکی، برای ساخت قصری سنگی، به کار ده ساعته‌اش اضافه می‌شود. مردم پستچی را دیوانه می‌دانند، اما نه قضاوت‌های بی رحمانه و نه حتی مرگ دختر محبوب، مرد را از ساختن آنچه به او الهام شده‌، باز نمی‌دارد. حاصل ۳۴ سال کار پستچی در جمع‌آوری و چینش سنگ‌ها می‌شود قصر ایده‌آل که از جاذبه‌های گردشگری فرانسه‌ است.


لازم نیست آخرین روزها و حرف‌های پستچی شوال را دیده و شنیده‌باشم، تا او را در سعادتمند بدانم. کسی که قوای خود را بر سر تولید زیبایی خرج کرده‌باشد، کسی که ذهن پراکنده خود را به پای بیرون کشیدن الهامی از دل و محقق ساختنش متمرکز کرده باشد، لابد رستگار شده‌است. ظاهرا در این زندگی، نوعی احساس شکفتگی و رضایت درونی وجود دارد که جز با "جمع کردن اجزای وجود بر سر یک امر" حاصل نمی‌شود.
شمس می‌گفت: "شاهدی بجو تا عاشق شوی، و اگر عاشق تمام نشده‌ای به این شاهد، شاهدی دیگر!"، چه بسا مثل شوال پستچی، شاهدی از جنس بنای سنگی باشکوه...از پای فیلم که بلند می‌شوم، شک ندارم که رستگاری در داشتن نقطه‌ای کانونی در زندگی است. ناخودآگاه ذکر مولانا را زمزمه می‌کنم که غروب جمعه و پایان یک هفته دربه‌دری و پراکندگی خاطر را، دلگشا می‌کند:
عقل تو قسمت شده بر صد مهم
بر هزاران آرزو و طم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق
تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق

راه می‌روم، ظرف می‌شویم، مسواک می‌زنم و زمزمه می‌کنم "جمع باید کرد اجزا را به عشق‌..." و سعی می‌کنم بر همین مصراع متمرکز بمانم و یاد ناخوشی این سال‌های دمشق و سمرقند، ذهن گریزپایم را آشفته نسازد.

جمع باید کرد اجزا را به عشق تا شوی خوش!
خلاص!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from تناقض‌های دل
هرچه بیشتر می‌گذرد، بیشتر درمی‌یابم که سلامت روان رابطه‌ تنگاتنگی با شبکه دوستان و یاران همراه دارد‌. رابطه‌های درازمدتی که ما در آن‌ها احساس امنیت می‌کنیم، به طرز اعجاب‌آوری، از وجود نحیف ما در سرد و گرم روزگار محافظت می‌کنند. اما مراقبت از همین روابط، هزار فوت و فن دارد. بزرگ‌ترین هنر در زندگی، شاید ساختن و نگه‌داشتن رابطه، در عین آشتی با تنهایی خویشتن باشد‌. اما امروز و به مناسبتی، برای چندمین بار دریافتم( و این را نیز بر سر سفره رفقا آموخته‌ام) که روابط دیرپای عمیق، محتاج طنازی و شوخ‌طبعی‌اند‌. یارانی که بی‌نقاب در کنار هم حضور می‌یابند، در روزگار سختی و دل‌گرفتگی و رنجیده‌خاطری، به‌جای جدی گرفتن ماجرا، با هم شوخی می‌کنند و از دل سوژه دلخوری، موضوعی برای خنده بیرون می‌کشند.


یارانی که از درک جان و جهان بهره‌ای دارند، نیک می‌دانند که دوستی یعنی سبک کردن بار دیگری که دوستش می‌داریم و چه بسیار وقت‌ها که سرما و سوگناکی جهان را جز با خنده و شوخی نمی‌توان تحمل‌پذیر کرد.

راستش این چند خط را فقط برای قدردانی می‌نویسم. برای قدردانی از کسانی که از آن‌ها اهمیت رفتار مبتنی بر شوخی همدلانه و سبک رد شدن از لحظات مستعد تنش را آموختم. از آن‌ها آموختم اگر خشکی کلام و جدیت گفتگو را با طنزی ملایم همراه نکنیم، چیزی میان ما جریان نمی‌یابد، چراکه آدمی موجودی بازیگوش است و بازیگوشی و طنازی و جدی‌نگرفتن، جان ما را سبک می‌سازد و دوستی‌ها و دل‌هایمان را رها...



این چند خط را برای شما می‌نویسم، برای شما که به من آموختید گاه در لحظات شکل‌گیری سوتفاهم و درک‌ناشدن، به‌جای توضیح دادن خود و توضیح خواستن از دیگری، کافی است باهم بخندیم....حتی به همین فاصله‌ای که در اوج عشق، تنهایی را به رخمان می‌کشد...از شما بسیار آموختم؛ اما ژرف‌ترین بخش دوستی، شاید همان خنده‌های بازیگوشانه بود که به من آموختید؛ همان آنات نابی که در گوشم زمزمه کردید: جهان ناتمام است و عشق ما نیز...جهان پرتلاطم است و رابطه ما نیز‌‌...اما تو نترس! زیرا ما کنار تو می‌ایستیم تا به همه چیزهای ناتمام جهان بخندیم؛ و به لحظات درک‌نشدن در عشق خودمان نیز!


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from تناقض‌های دل
دیشب که به صورت مامان و بابا نگاه می‌کردم، سرگرم این محاسبه بودم که چند ماه است با خیال راحت نبوسیدمشان... بعد از تزریق دوز دوم واکسن، مراسم خداحافظی را برمی‌گردانم به دوران پیش از کرونای لعنتی که میان تن‌های ما فاصله انداخت.


همین دیشب که در چهره خسته مامان خیره بودم، کشف کردم یکی از هزاران چیزی که مرا به مامان مدیون می‌کند، تنظیم فضای خالی میان رابطه‌مان بوده‌. مامان هیچ‌وقت آن‌قدر در من نفوذ نداشته که برای تصمیم‌گیری‌های مهم در زندگی، محتاج تاییدش باشم. همیشه فرصت داده زندگی را خودم بیازمایم، اشتباه کنم، برگردم، درست کنم و پیش بروم و در همه این مراحل دلم را به حضورش گرم کرده‌است‌.
مامان نمونه زنی است که رابطه‌مان را ساخته‌است؛ بی‌آنکه تسلیم کلیشه‌های سنتی یا طبقاتی باشد. "دلبستگی امن" جاری بین ما موهبتی عظیم بوده‌است، آن هم در فرهنگی که مادر معمولا فرزندش را می‌بلعد و بعدها نوه‌هایش را...

از میان جبرهای زندگی‌ام، تاریخ و جغرافیای تولد و پیدا شدن در خانه مامان و بابا، عزیزترین بوده‌است!



#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
Forwarded from تناقض‌های دل
تا همین آخرین روز اولین ماه اولین تابستان قرن آموخته‌ام:

* زندگی را با "دل‌ کوچک" و با "شتاب" نمی‌توان تاب آورد. عروس حقیقت، تنها در برابر دل‌های آرام و سینه‌های گسترده، نقاب می‌افکند. برای آهستگی باید تمرین کرد‌. باید از پس هر حادثه، گریبان جان را از شش طرف کشید تا دل، ذره‌ذره بزرگ شود.

* یاد گرفته‌ام تن و جان نسبتاً سالم، زندگی را در مجموع باارزش می‌بیند و سلامتی این هر دو، محتاج دانستن، تلاش و مراقبت است.

* به این نتیجه رسیده‌ام که حفظ رابطه‌ای پایدار، کار ساده‌ای نیست، با این همه، داشتن خانواده تاثیر مهمی در احساس رضایت و خوشبختی دارد.

* اخیرا درک می‌کنم "دوستان خوب، بزرگ‌ترین سرمایه‌‌اند"، یعنی چه. یاران زلال، تنهایی انسان را معنادار می‌سازند. حقیقت این دنیا هرچه باشد، مادام که بین دل دوستان آینه‌بازی برقرار باشد، آدمی نفس کم نمی‌آورد.

*هرکس که گفته‌ رستگاری در "کار خوب" و در "رابطه خوب" است، انسان را خوب می‌شناخته‌!

* آموخته‌ام این "جهان جنگ است کل چون بنگری". لاجرم باید با ذات بی‌رحم جهان کنار آمد و آن را با پرداختن به هنر، کاستن از رنج در حد بضاعت و معطوف شدن به خویشتن، تاب آورد.

*تا مرداد داغ سال هزار و چهارصد شمسی یاد گرفته‌ام باید در انسان‌ها و سبک‌های متنوع زندگی خیره شد. در نوع مواجهه هرکس با زندگی، تنهایی، عشق، فرزند، معنویت و مرگ، می‌توان حکمتی آموخت.


* دانسته‌ام بخش مهمی از حقیقت، نزد حکمت‌های شرقی است. در هر حال و هر هوایی، نباید خود را از آنچه در "دم و بازدم عمیق شرقی" است، محروم کرد.

* یاد گرفته‌ام که باید راه رفت. گاهی دوید. گاهی ایستاد و در سکوت تماشا کرد و باید بسیار...بسیار پرسه زد؛ بی‌هدف گام برداشت و جهان را تماشا کرد. باید زمان بگذرد تا آدمی بتواند احترام به "راه"، را جایگزین "انتظار کشنده مقصد" کند. نتیجه این جایگزینی، سرزندگی ‌است و کم شدن دلزدگی.


*یاد گرفته‌ام مادام که بتوان عشق ورزید؛ جستجوگری نظری انسان را دربه‌در نمی‌کند. عشق ورزیدن اما، هزار چهره دارد. گاهی فاصله گرفتن و دورتر ایستادن از دیگری، عاشقانه‌تر است از پافشاری برای برقراری رابطه.

* آموخته‌ام برای خوب زیستن باید در فلسفه، روان‌شناسی،مذهب، عرفان، ادبیات و اساطیر سرک کشید.‌ با این حال دریغ از "آزادگی" که به‌پای هرکدام از این‌ها وانهاده شود. "به‌هر چمن که رسیدی، گلی بچین و برو!" که به‌پای هر گلی نشستن، آدمی را خوار می‌کند و جهان را خار! هیچ‌کدام این‌ها از حقیقت خالی نیست و هیچ‌کدامشان به تنهایی برای مواجهه با جهان کفایت نمی‌کند.

* حالا می‌دانم جهان بسیار بزرگ‌تر از آنی است که می‌پنداشتم. رستگاری در تماشای جان و جهان از چشم‌اندازهای متفاوت است. سعادت در نظربازی است!

*آموخته‌ام در من "کسی‌است پنهان". صلح با خود، مقدمه صلح با هستی است.
مرواریدهای بزرگ، در اعماق دریای تنهایی صید می‌شوند و دوست‌داشتن همسایه، جز از مسیر دوست‌داشتن کانون هستی خود، میسر نمی‌شود.

* آموخته‌ام خستگی‌های گاه‌به‌گاه را باید به جان پذیرفت و آن‌گاه با شعر، موسیقی، رقص، آب‌تنی، بازی با کودک، سپردن خود به دست نوازش دیگری یا خویشتن و نیایش، عبور کرد. باید در عین پاسداشت زندگی، در مرگ هم امید بست؛ به خاکی که آغوش بی‌توقعش به روی ما با همه خستگی‌ها و دردها و امیدها باز است!



تا سی‌و هفت‌ سالگی چیزهایی آموخته‌ام. دلم می‌خواست دل دهم به مارگوت بیکل و بخوانم: "اکنون مرگ می‌تواند فراز آید. اکنون می‌توانم بگویم که زندگی کرده‌ام!"

اما کازنتزاکیس به یادم می‌آورد که بسیار چیزها، هنوز نیاموخته باقی مانده‌است: "ما باید زمین را همچون شاهانی که پس از خوردن و نوشیدن از سفره دست‌می‌کشند، ترک کنیم ولی دل هنوز در قفس سینه می‌تپد و فریاد می‌زند: اندکی بمان!"

پس پناه می‌برم به شاملو...اگر سی‌وهفت به سی‌وهشت برسد یا نه؛ بگو بر مزارم بنویسند: "فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه بود. اما یگانه بود و هیچ کم نداشت، به‌جان منت پذیرم و حق‌گزارم."


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده
در آخرین روز اولین ماه تابستان اولین سال قرن
حال دل آدمی، مثل آسمان در فصل‌های مختلف است. درنمی‌یابم آن‌ها را که زندگی، عشق و ایمان را حرکتی خطی می‌بینند. به چشم من، هم‌چنان که آسمان آفتابی می‌شود و ابری و نیمه‌ابری و بارانی و برفی...دل آدمی نیز گاه مومن می‌شود، گاه مردد، گاه تهی از معنا اما راضی، گاه خالی اما گله‌مند، گاه حتی سرشار و گرم، بی‌آنکه پرسش و طلبی درکار باشد. از همین رو شاید درباره حال دل هرچه می‌گوییم، "طعم‌ وقت" دارد و به دنبال هر تجربه‌ای، "باشد اندر پرده بازی‌های پنهان".

در این سال‌ها، در جمع‌های متفاوتی گفتگو بر سر ایمان و کیفیت آن درگرفته‌است، دوستان زیادی از گرما و شور درونی خود روایت کرده‌اند. دوستانی از خالی شدن دلشان از شوق...کسانی از عبور از ایمان به بی‌ایمانی گفته‌اند و کسان دیگری از تغییر رنگ و مزه ایمانشان.

با این‌همه صادقانه‌ترین کلام را نزد عزیزی یافتم که می‌گفت:


"من تسلیم "طعم وقت" درون خویشم. گاه گرم و پرشور...گاهی کم‌رمق و خنک...گاهی امر قدسی یقینی و محتوم در دلم موج می‌زند...گاه دیگری به غیبت می‌رود و در همه این‌حال‌ها من پنجره‌های دلم را در برابر تجربه‌های پیش‌رو گشوده نگه می‌دارم و هرگز جرات نمی‌کنم تکلیف خود را روشن کنم و در یکی از اطراف ماجرا مقیم شوم."

نبض دل من نیز در ده روز گذشته، چنان طعم وقت داشت که بارها در گوش خود زمزمه کردم کار من با جهان و کار جهان با من تمام نشده‌است. دور باد از من که به توجیهی فلسفی یا شاعرانه یا ایمانی...تکلیف خود را با جهان روشن کنم.
من که ظرف ده روز هستی را از "غیبت امر قدسی" تا " سرشاری جهان" زیسته‌ام...


مبادا از یاد ببرم که تسلیم شدن به هرکدام از کلیشه‌های ایمان، علم یا فلسفه، محروم شدن از لمس جهان است و بس!

یک عشق تازه، یک نومیدی جدید، یک ملاقات ساده، یک فقدان قدیمی...همه به یادم می‌آورند آنچه اولویت دارد، یافتن نسبت من با هستی است، نه درک حقیقت هستی.

به تعبیر سهراب:
"یک برخورد...
و هستی به رمزی دیگر آشنایت می‌کند."


#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده

https://t.me/tanagh/1171
Forwarded from تناقض‌های دل
چند شب بود که خواب ندیده‌بودم‌. آن‌هایی که خواب می‌بینند، می‌دانند که چندین شب خواب ندیدن، چقدر ملال‌آور است.

اگر من چهار دلیل برای خوابیدن داشته‌باشم؛ «رفع خستگی»، «چشم‌بستن به روی دنیا» و «فرصت‌دادن به خلق تا دمی از دست و زبانم بیاسایند» و صدالبته «خواب دیدن» است‌. امید به اینکه همین حالا چشمانم را می‌بندم و وارد دنیای دیگری می‌شوم، دنیایی بی‌مرز، بی‌فاصله، بی‌محدودیت....

دیشب آن‌قدر خسته بودم که حتی به وقت خواب، امیدی به رویادیدن نداشتم‌. با این‌حال خواب دیدم..‌. خواب تو را... تو که ده‌هزار کیلومتر آن طرف‌تری، سوی دیگر این کره خاکی....
تو که راه خانه‌ات بسته‌است و دستِ بیداری من به دستِ اطمینانت نمی‌رسد.
دیشب خوابت را دیدم. خواب تو را دیدن، از هر بیداری خوش‌تر است.
خواب دیدم با همان عصا که تازگی‌ها به آن تکیه می‌کنی، در چشمانم خیره شدی بی‌هیچ تشویش و اضطرابی. پرسیدم:

_ «عصا به‌دست گرفتن، برای تو زود نیست؟!»

_« البته که زود نیست. آدم همیشه عصا لازم دارد. باید حواسش باشد خیلی به خودش اطمینان نداشته باشد. باور کند که هرلحظه ممکن است بلغزد. آدم تا جوان است، مست است و متکی به خود‌ . راه نمی‌رود، می‌خرامد و هیچ فکر نمی‌کند چند روز دیگر، همین چند قدم را هم نمی‌تواند محکم بردارد. باید عمری بگذرد تا دریابد آدم ضعیف‌تر و نامطمئن‌تر از آن است که خیال می‌کند‌...عصا در دست گرفتن، یعنی پذیرفتن امکان محدود آدمی و دور شدن از سرمستی‌های جوانی‌....»

بعد همان‌جا، در دنیای بی‌مرز خواب به اتکای عصایت بلند شدی و گونه‌ام را بوسیدی‌ و من کیف کردم و مثل همیشه دست‌هایت را بوسیدم. دست‌هایی که اولین کتاب را به دست من داده بود، کتابی که لابه لای خطوطش پر بود از شعر و گل‌های محمدی خشک شده...

همه این سال‌های دوری، سهم من و تو از عشق، ارتباطی مجازی بود، گیرم که هر شب صدایت را می‌شنیدم و تصویرت را در قاب تنگ گوشی تماشا می‌کردم، هنوز تکنولوژی آن‌قدرها رشد نکرده‌بود که آغوش گرمت را به من برساند و ارتباط بدون در آغوش‌کشیدن، سرشار است از تردید...

هنوز تکنولوژی آن‌قدرها پیشرفت نکرده‌است، اما من موهبتی دارم که مرا ورای همه مرزها و دیوارها پرواز می‌دهد:
من هنوز خواب می‌بینم و این یعنی لمس خوشبختی برای دقایقی، حتی وقتی هزار کیلومتر راه و دیوار و مرز می‌خواهند بین من و تو فاصله بیندازند، می‌شود با یک چشم برهم گذاشتن باسرعتی مافوق نور از همه فاصله‌ها گذشت و تکیه داد بر عصای تو، و گونه داد به لب‌های مومنت.

دیشب خوابت را دیدم و هنوز مست از گرمای رویا بودم که تلگرام را چک کردم. پیام داده بودی:
«دیشب در خواب دیدم که من گونه‌های تو را می‌بوسم و تو دست‌های مرا... گفته‌بودم اگر ایمان را با عشق بیامیزی، می‌توانی از همه فاصله‌ها عبور کنی. یادت هست؟»

یادم بود‌. یادم هست. یادم می‌ماند.
روی عکس پروفایلت خم شدم و دست‌های چروک‌خورده روی عصا را بوسیدم!

#پریشان_گویی_های_گنگ_خوابدیده