نامۀ شماره ۸:
به عزیزم عالیه؛
به من گفتهای بدون خبر بازگشت نکنم؟ ببین این ابرهای سفید را که از جلوی ماه رد میشوند، از مغرب به مشرق خبر میبرند، ولی صبر لازم است. دربارۀ خودم نمیدانم برای خبر آوردن لازم است تا آخر عمر صبر کنم یا نه.
هنوز تو را میبینم در مقابل در ایستادهای، رو به بالا بنا به عادت نگاه میکنی.
کی خبر مرا به تو میآورد؟
نسیم خنکی که موهایت را تکان میدهد، صدای من است. بارها از تو میگذرد و تو او را نخواهی شناخت. عالیه! یک قطرۀ شفّاف در این وقت سحر روی دست تو میافتد. گمان نکن باران است، طبیعت پر از کنایات است. وقتی که عاشق از معشوقهاش دور میشود، بعدها خیلی چیزها شبیه به آثار وجود آن دور شده، از نظر میگذرند. قطرۀ باران که در خاموشی شب خیلی محزون به زمین میآید، شبیه به اشک آن عاشق است.
چقدر رقّتانگیز است که گل به محض شکفتن پژمرده شود. قلب در دست اطفال همین حال را دارد. اگر تو نمیخواهی مرا از خودت دور کنی، اگر جز این است؛ به من بگو امشب بدون خبر میتوانم بازگشت کنم یا نه.
مخبر تو.
نیما
۱۲ اردیبهشت ماه ۱۳۰۵
📖کتاب: نامههای عاشقانه نیمایوشیج
🖊گردآورنده: امین باباییپناه
@bazjost_adabi