"پنجشنبه"ها دلت بهانه جو می شود می ڪَیرد...و نفست را بَند می آورد.... دلت براے ڪسی تندتر می زند... در هر دم و بازدمی ؏شـق را فریاد می زند... دلت همانی را می خواهد ڪه نیست... آشوب می شود می ڪَـیرد... بیتاب و بیقرار می شود... بیقرار ِ .... بیقرار....
. چه زیبا و دلبرانه می تابد هر صبح آفتاب نگاهت میان جانم چه عاشقانه طلوع می کنی از چهار سوی قلبم و چه زیبا می نشینی بر بال اندیشه ام تا هر صبح سراینده زیباترین قصیده چشمان تو باشم .....
. در رگ های شب جنبشی جاری ست که سکوت هر واژه را به فریادی می شکند... تو بیا تا پروانه ها گرد فانوس چشمانت سوختن را مشق کنند شاید عشق زودتر راهش را پیدا کرد ...
عصرجمعه دلت که گرفت از دور صدایم کن باران ميشوم برايت می بارم روی دلتنگی هایت روی گونه هایت گل عشق می کارم و از آغوشم مامنی می سازم برای آرامش خیالت تو فقط صدایم کن ...