فکر کنم بین خاطرات دوستان، من احتمالا تنها کسی هستم که مشوقی نداشته تا براش کتاب غیردرسی تهیه کنه. یادمه پنهان از دید والدینم از کتابخانه مدرسه، کتاب میاوردم خونه. چرا که اجازه نداشتم به جز درسهام، کتابی دیگه مطالعه کنم.
بابا کتابخونه شخصی کوچیکی داشت که از دو ردیف کتابهای پر حجم تشکیل شده بود. اکثرا راجع به حسابداری و البته چند کتاب مذهبی با متنهای سنگین. ولی، اینکه تو خونه کتاب دستش میگرفت و میل شبیه شدن بهش، دلیل اصلی کتابخوان شدن من بود. به جرعت میتونم بگم تمام رمان و داستانهای کتابخونه زمان راهنمایی و دبیرستان رو خوندم.
و معلمی که اسمش مریم بود و بخاطر انشاهای خوب، جهت تشویق اسم منو گذاشته بود«مجید»، باعث شد واقعا مثل شخص اول «قصههای مجید», بداهه گویی رو در خودم تقویت کنم. هرجا هست تنش سلامت.